تبیان، دستیار زندگی

لولی‌ها شبیه همه‌اند و هیچ‌کس شبیه لولی‌ها نیست!

حامد حسینی‌پناه کرمانی، نویسنده، روزنامه‌نگار و منتقد در یادداشتی به بررسی رمان «لولی خنده فروش» نوشته علی‌اکبر کرمانی‌نژاد پرداخته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لولی خنده فروش


 «گو گم بود و تاریکنای صبح، روی شندره پلاس‌های لولی‌ها سرگردان بود. هیاهوی وهمناک آدم‌هایی که بنه را جمع می‌کردند، دشت خواب‌زده را می‌ترساند.»

برای ما که به روزمرگی‌ها و به رفتارهای معمول و زندگی معمولی خود و اطرفیان در محیطی شناخته‌شده خو کرده‌ایم‌، برخورد با محیط جدید و آشناشدن با آدم‌هایی که با ما نه تنها در گویش و رفتار ‌بلکه در عقاید و محیط زندگی متفاوت هستند، حسی از ناامنی به همراه دارد. ترس و ناامنی از برخورد با دیگری. برخورد با آن دیگران. دیگرانی غیر از ما. این احساسی است که حتی در برخورد به عنوان رمان «لولی خنده فروش» مخاطب را دچار می‌کند.

«ما غربتا عیبی نداریم؛ غیر از اینکه همه‌ کارامون برعکسه! خوراک خوب و خوشمزه‌ای درست می‌کنیم و وقت خوردن، لقمه را می‌مالیم تو خاک و می‌گذاریم دهنمون.»

هیچکس به درستی نمی‌داند لولی کیست و این جماعت از کجا آمده‌اند و به قول سر ایل بنه یا همان ریحان: «نمی‌فهمم خدا این چهارتا آدم نفهم و بی کله را برا چی خلق کرده. نمی‌شد چیزی به اسم لولی نباشه؟!»
ولی لولی هست تا ما یادمان نرود دیگرانی هم هستند. دیگرانی که گاه از غربت می‌نالند: «لولیا از هند اومدن... پادشاه زاده بودن... روزگار غربتشون کرد...»

عادات غریب در میان جماعت لولی‌ها تا آنجاست که «همه گل وقتی به عقد ریحان هفت هشت ساله درامد، زنی کامل بود.»

نویسنده سعی می‌کند ما را با لولی‌ها و جماعت غربت آشناتر کند: «کی دیده غربت جماعت، به دست آورده رو از دست بده؟!» و همچنان که ما را با شخصیت اصلی داستان روبه‌رو می‌کند، روایت عصیانگری سیلان را نیز آغاز می‌کند: «چقدر مادرم التماس کرد که منم مثل همه‌ دخترای غربت، وسط پیشونیمو خال بکوبم و نگذاشتم!»

کرمانی‌نژاد تلاش می‌کند همدلی مخاطب را با آدم‌هایی تنها، طرد شده و بی‌خانمان برانگیزد: «بدبخت‌تر از لولیا تو دنیا هش کی نیست. هرکس و ناکسی رسیده زده تو سرشون. زورشون به آژان، امنیه، کدخدا، پاکار و مباشر نمی‌رسه، به خودشون پیله می‌کنن.»

رمان «لولی خنده فروش» در دو بخش کلی یا آنطور که نویسنده نامگذاری کرده است در دو کتاب اول و کتاب دویم روایت می‌شود.

کتاب اول بیشتر در فضای دشت و صحرا و میان چادرها و پلاس‌های مردمی روایت می‌شود که برای مخاطب تازگی دارد. داستان شیرین از میان توصیفات هدفمند نویسنده سر بر می‌آورد. هم با عقاید لولی‌ها آرام آرام آشنا می‌شویم: «مادر باید پرده پوش کارهای دختر باشه، نه تاییدکننده و افشاگر» و هم با باورهای آنها که سینه به سینه نقل و به میراث رسیده‌اند: «اگر بی نوم به سروقتتون اومد، نترسین! تا حالا هزارتا دختر که نفهمیدن و ترسیدن با خودش برده.»

زمان کتاب اول که تقریبا نیمی از کتاب 404 صفحه‌ای را به خود اختصاص داده است؛ صرف آشناشدن با شخصیت‌های مهم و موثر رمان و زمینه‌سازی برای اتفاقات بخش دوم کتاب یا همان کتاب دوم می‌شود.
سیر حوادث در کتاب اول به گونه‌ای سریع پیش می‌رود که فرصت فکر کردن درباره رفتارهای به ظاهر عجیب لولی‌ها از خواننده سلب می‌شود. باورمان نمی‌شود سبزه‌زار خواهر ریحان برای دفاع از لولی‌ها نوزادش را به طرف رئیس پاسگاه پرتاب کند و مردی را که فکر می‌کرد با زور اسلحه و شلیک می‌تواند لولی‌ها را سرجای خود بنشاند منکوب کند. مخاطب که هنوز با لولی‌ها چندان آشنایی ندارد سخت‌ حوادث را باور می‌کند؛ «آخر آن‌ها ندیده بودند که ریحان از چند روز قبل، آدم دیگری شده بود و از صبح تا شب آواز می‌خواند، گریه می‌کرد و تیشه‌اش را تیز می‌کرد تا وسط فرق دردانه‌اش بنشاند.»

دردانه عاشق. ستاره که عاشق مردی غیر لولی یا باصطلاح کتاب تاجیک شده بود «وسط یک اسمان سرخ، میان خون خودش دست و پا می‌زد.» و همین خون و عشق به کتاب رنگ دیگری می‌زند. اینجاست که مخاطب می‌خواهد بداند چرا «زن‌های غربت هرجا که می‌رن، عشق پخش می‌کنن، ولی حق ندارن عاشق بشن.»

در میانه روایت کتاب اول ناگهان با تغییر زاویه دید و فرم روایت روبه‌رو می‌شویم: «تو عوض شده بودی و حالت خوش نبود. ... چشت، ذهنت، همه چیزت در زمین حل شده بود. ... سرت را روی گردن لیلون گذاشتی و چشم‌هایت را بستی.»

روشی خوب برای آماده کردن ذهن خواننده با شیوه‌های گوناگون و متفاوت روایت در بخش بعدی رمان.
نویسنده در کتاب دوم که همچون شاه بیت کار به چشم می‌آید خط کلی عشق را در کنار خرده‌داستان‌ها از زبان راوی‌های متعدد روایت می‌کند. روایت چند صدایی در این بخش باعث می‌شود تا کتاب تکنیکی‌تر شده و داستان از قضاوت‌های شخصی نویسنده مانند این جمله دور و دورتر شود: «صولت زشت‌تر از قبل خندید.»؛ در این بخش گویی قضاوت بر عهده راویان گذاشته شده است.

روایت در کتاب دوم به گونه‌ای پیش می‌رود که حرارت عشق را لمس کنیم: «کلمه عشق تنش را گرم کرد و تیره‌ی پشتش به مور مور افتاد.» اما مگر عشق و عاشقی با لولی کار ساده‌ای است. از طرفی این صدا در گوشمان طنین می‌اندازد که‌: «من یه غربتم؛ لکه‌ای که به هرکی بچسبه تا آخر عمر طردش می‌کنن.» و اخطار پشت اخطار که: «هرکی بخواد زن از غربتا بگیره، باید هفت جفت کفش آهنی بپوسونه و هفت عصای آهنی خرد کنه... تازه... شاید بدن، شاید ندن.»

درست است که راه عشق غربت و تاجیک گاه به حریم خون می‌رسد اما به‌رغم همه سختی‌ها: «پسرک برای لحظه‌ای دست از زدن برداشت و داد زد: «یادت باشه، عشق چیز خوبیه. قدرش بدون.»

همچنان که نویسنده از عشق می‌گوید با تغییر مداوم زاویه دید و جابه‌جا شدن راوی‌ها و نیز ارجاعات ریز به حوادث تاریخی مخاطب را با زوایای دیگری از زندگی لولی‌ها آشنا می‌کند که در کتاب اول از دید مخفی مانده بودند.

در همین کتاب دوم است که در یک بخش روایت داستان از زبان مادر راوی و نیز مادربزرگ راوی یا همان نن‌جان به‌صورت موازی به پیش می‌رود و یا در چند صفحه بعدتر نویسنده تکنیک و تعلیق را به اوج می‌رساند و راوی را با یکی دیگر از شخیت‌ها رمان به نام نایب هم‌صحبت می‌کند تا گوشه‌های دیگری از گره‌های کور این داستان باز شود ولی در آخر همان بخش از زبان مادر راوی می‌شنویم که درباره نایب می‌گوید: «اون خدا نیامرز چهارسال پیش تو خارج مرده.»

اگر از خواندن داستان‌های که مدام میان خیابان‌ها و آجرهای شهرها برایتان روایت می‌سازند خسته شده‌اید، رمان «لولی خنده فروش» علی‌اکبر کرمانی‌نژاد که توسط نشر کافل منتشر شده است می‌تواند شما را با دنیایی جدید پر از آدم‌های جدید و با رنگ‌هایی تازه آشنا کند. چون لولی خنده می‌فروشد؛ تن را نه! لولی عشق می‌پراکند، عاشقی می‌کارد، اما به عشق می‌خندد؛ که عشق، مکروه است. لولی از نفرت هراسان است؛ هرچند با نفرت به دنیا می‌آید، با نفرت می‌زید، با نفرت بزرگ می‌شود. لولی همه جا هست. در هرجای جهان، ردی از او پیداست. لولی از دیگری بودن در هراس است که گریزی از آن نیست. لولی‌ها شبیه همه‌اند و هیچ‌کس شبیه لولی نیست.  


منبع:ایبنا