تبیان، دستیار زندگی

پیشکش

ما سه تا برادر بودیم: صالح، عابد و طاهر. ما در شهر قم زندگی می کردیم. یک اسب قوی و یک کارگاه کوچک داشتیم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
پیشکش
 کار ما عصاری بود. یعنی از دانه هایی مثل کنجد، روغن می گرفتیم. به همین خاطر مردم به ما عصار می گویند.

یک روز اسماعیل، یکی از دوستان ما به دیدنمان آمد. اسماعیل گفت: من دارم به خراسان می روم تا امام رضا را ببینم.

ما هم یک شیشه روغن به او دادیم تا به عنوان پیشکش به امام برساند.

اسماعیل با شتر به خراسان رفت. یک سال بعد از سفر خراسان برگشت. برادرم صالح گفت: زود باشید باید به دیدن اسماعیل برویم.

سر و صورتمان را شستیم ، لباس هایمان را عوض کردیم و به مهمانی او رفتیم.

اسماعیل به خوش حالی جلو آمد وگفت: راستش ، هدیه شما را مامورهای خلیفه ی ستمگر از من گرفتند و اجازه ندادند به دیدن امام بروم. اما من خدمت کار امام رادیدم. ماجرای پیشکش شما را برایش تعریف کردم. خدمت کار هم به امام گفت.امام هم هدیه هایی برای شما فرستادند. البته هدیه های ایشان متفاوت است.

اول این که برای همه شیعیان دعا کردند. بعد هم به همه دوستان سلام  رساندند و این دو حدیث را گفتند:

پاکیزه بودن از اخلاق پیامبران است.

دوست هر کس عقل او و دشمنش،نادانی اوست.

 ما به یک دیگر نگاه کردیم  از این که امام خواسته بودند با مهربانی جواب محبت ما را بدهند. خوش حال باشیم.

مطالب مرتبط:
پاسخ قانع کننده
گنبد رضا
مهربان ترین مادر

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: مجله رشد نو آموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.