"تو همه جا هستی"
شنیدم لقمان حكیم به پسرش چنین گفت: «اگر میخواهی گناه كنی، به جایی برو كه خدا نباشد...»
به اقیانوس، به آن سوی آن، به اعماِق خوفناكش، به آنجا كه جای هیچ كشتی و ناو نبود. آنقدر دور كه در دسترس خیالم هم نباشد؛ امّا نه... امكان نداشت كه تو نباشی.
پس چه فكری باید میكردم. دنبال چه بودم. كدام سقف و سر پناهی كه زیر آن بخزم، چمباتمه بزنم و گناهانم را رو كنم. بعد یكییكی دوباره، از نو بشمارمشان و یك برنامه تازه بریزم.
شیطان درِ گوشم میگفت: «خلوت بهتر است. در خلوت هزار جور فكر سرِ آدم میریزد. هزار تا نقشه...»
لقمان حكیم میدانست كه جایی نبوده و نیست و... نخواهد بود كه خدا نباشد. پس چه هدفی داشت از حرف خود؟ نشستم و به تو اندیشیدم،
من زار زدم كه: «خدایا چه كنم؟»
گریه كردم. به عزّت تو قسم خوردم. آن گاه به بهشت نهجالبلاغه رفتم و درختی مثل سرو، سایهاش را بر سرم ریخت. وَه... چه خنكایی داشت... و چه لذیذ و لذت بخش بود.
چشمهای قُلقُل كرد و در یكی از قُلهایش، جملهای از نهجالبلاغه، توی دفتر خیالم ریخت: