روز تاسوعا نذر مادر ادا شد
در یکی از فیلمهایی که قبل از شهادتش ضبط شده، رو به دوربین میگوید: «فردا روز تاسوعا است و در رحمت خدا باز است. حال میدهد که فردا شهید بشی.» قبل از شهادت به دوستانش گفته بود فردا فقط با یک گلوله شهید میشوم و حتی ساعت شهادتش را به دوستان خود گفته بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1397/08/19 ساعت 08:50
انگار زمان به عقب برگشته و لباس رزمندگان دفاع مقدس را بر تن مصطفی صدرزاده کردهاند یا نه او سوار بر ماشین زمان از کورهراه تاریخ خودش را به دهه ۹۰ رسانده تا نشانی از ایثار و مردانگی برایمان باشد. مصطفی تجسم واقعی رزمندگان زمان جنگ بود. از همان جنس، با همان زلالی و سادگی و شفافیت. در زندگیاش از هر راهی برای نزدیک شدن به سبک زندگی و آرمان شهدا استفاده کرد و آرزویش فدا کردن جان در راه دین و اهل بیت (ع) بود.
به قدری به شهدای دفاع مقدس احساس تعلق میکرد که در هفته دفاع مقدس وقتی فیلمهای رزمندگان را میدید ضجه میزد. جای خودش را میان سیل نیروها خالی میدید و در دل آرزو میکرد کاش در صف این نیروهای مخلص و خدایی راهی جبهه میشد. صفای بچههای جنگ، شور و حال سنگرها برایش ملموس و آشنا بود. اعتقاد داشت خدا از این صحنه زیباتر نیافریده که نیرویی همراه بسیجیهای حضرت امام به جنگ برود. اعتقادش بر این بود که باید حیدری جنگید تا کسی جرأت جنگیدن جلویتان را نداشته باشد.
شهید صدرزاده نام جهادی سیدابراهیم را برای خودش انتخاب کرده بود. دو فرزند کوچک داشت، ولی باز هر کاری برای اعزام و مدافع حرم شدن انجام میداد. دوستانش میگفتند مصطفی را که میدیدیم گویی شهدا در مقابلمان راه میروند. وقتی به او میگفتند برایت سخت نیست همسر و فرزندت را میگذاری و به سوریه میروی، در جواب میگفت: زن و بچه و هفت جد و آبادم فدای یک کاشی حرم حضرت زینب (س). همسرش تأیید میکند که مصطفی به هیچ چیزی در دنیا وابسته نبود و به همین خاطر خیلی راحت توانست برود.
روزهای پیش از اعزام حال و هوای مصطفی تغییر کرده بود. نگران بود نکند سفرش جور نشود و از سایر رزمندگان جا بماند. یک بار تا فرودگاه رفته بود، ولی موفق به پریدن نشده بود. در راه بازگشت با صورتی گریان به میدان شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه میرود و با تندی رو به مزار شهدا میگوید: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید. هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید». کمتر از ۱۰ روز بعد مصطفی عازم شد.
همسر شهید تعریف میکند که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجهها داشته است. او به مشهد میرود، ریشهایش را کوتاه میکند و به مسئول اعزام تیپ فاطمیون میگوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.
هنگامی که در کودکی بر اثر حادثهای سرش شکست و پهلویش آسیب دید، مادرش نذر کرد: «عموعباس، مصطفی نذر شما. یاریمان کن تا فرزندم سالم بماند و سربازتان شود!» خودش تا ۱۴ سالگی از نذر مادر خبر نداشت. هر چه بزرگتر میشد فهمش از دنیای مادی بیشتر میشد. میدانست این دنیا به هیچ نمیارزد. میگفت: «نکند در زمان ما اتفاقی همانند عاشورا رخ بدهد و زمانی که باید برای دفاع به میدان برویم، شانه خالی کنیم.» همیشه آرزو میکرد که کاش توفیق داشت و جزو یاران امام حسین (ع) در عاشورا بود. زمانی که به این مسائل فکر میکرد، میگفت: «مامان! تو را به خدا قسم دعا کن که عاقبت بهخیر شوم.»
روز تاسوعا خبر شهادت مصطفی آمد. همانطور که مادرش نذر کرده بود. همانطور که خودش خواسته بود. در یکی از فیلمهایی که قبل از شهادتش ضبط شده، رو به دوربین میگوید: «فردا روز تاسوعا است و در رحمت خدا باز است. حال میدهد که فردا شهید بشی.» قبل از شهادت به دوستانش گفته بود فردا فقط با یک گلوله شهید میشوم و حتی ساعت شهادتش را به دوستان خود گفته بود.
مصطفی در روز تاسوعا آسمانی شد و چه چیزی برای او از این زیباتر بود. مصطفی مثل یک کبوتر عاشق آرام پر کشید. آبان که از راه میرسد با خودش یاد شهید صدرزاده را به همراه میآورد. حالا مردم نام پرآوازه او را در سرتاسر ایران میدانند و به خود میبالند که چنین فرماندهان شجاعی برایشان امنیت و آرامش را به ارمغان آوردند.
منبع: روزنامه جوان