گرههای خودت و دیگران
کارم گره خورده است. هر گرهی را که باز میکنم یک گره دیگر دنبال سرش میآید. من هی با سرناخنهایم سعی میکنم که گره باز شود. گاهی با من لج میکند. هرچه سعی میکنم کورتر میشود. گرههای کور را میشمرم. زیادند. انگشتهای من فقط ده تاست.
من هی به گرهها دست میکشم و گاهی غصهام میشود؛ از دستهای کم زورم و از گرههایی که هر روز بیشتر میشود.
خواب میبینم. خواب میبینم که وقتی از خواب بیدار میشوم، پنجرهها باز است. یک پیچک سبز، سرش را از لای پنجره آورده توی اتاق و دارد به انگشتهای من نگاه میکند. کم کم رشد میکند و همینطور دور انگشتهایم میپیچد. کم کم انگشتهایم سبز میشود. مثل «تیستو». داستان تیستو را هیچ وقت شنیدهای؟یکی بود یکی نبود. " تیستو " پسر کوچکی بود که تنها بود، توی یک باغ بزرگ . مادر و پدرش دوست داشتند که او پسر درسخوان و مودب و زرنگی شود. اما "تیستو" بیشتر از همه اینها پسر عجیبی بود. خیلی عجیب و خیلی دوست داشتنی. اگر چه توی مدرسه حوصلهاش سر میرفت و بالاخره هم از آنجا بیرونش کردند. اما "تیستو" انگشتهای سحرآمیزی داشت که به هر چیزی که میخورد، سبز میشد. یک ساقه سبز کوچک آرام آرام جوانه میزد و بلند میشد و به همهجا میپیچید. بعد هر چه خشکی و سختی و بیرنگی بود، سبز میشد.
...و به این ترتیب اسم" تیستو" شد: «تیستوی سبزانگشتی».
تیستوی سبزانگشتی پسر عجیبی بود که زندگیاش با همه زندگیها فرق داشت. یک روز که رفته بود بهترین دوستش، باغبان پیر را ببیند، از یک نردبان خیلی خیلی بلند که سرش توی آسمانها بود، بالا رفت و برای همیشه توی ابرها گم شد.
به انگشتهای سبزم نگاه میکنم. به نظرم یک نفر پیچکهای سبز را فرستاده، تا دور انگشتهای من بپیچند. احساس میکنم با انگشتهای سبز، بهترمی توان گرهها را باز کرد. یک بار دیگر تلاش میکنم.
چون اگر انگشتهایم سبز شود، آن دستی که برای گره زدن به زندگیام میآید، کم کم به انگشتهایم نزدیک میشود و توی دستهایم میپیچد. با دستهای اوست که گرهها باز میشود. با دستهایی که وقتی توی دستهای من آرام میگیرند صدای خدا از دورها شنیده میشود.
امروز صبح که از خواب بیدار میشوم، نوک انگشتهایم گزگز میکند. تلفن زنگ میزند. مامان است. از بیمارستان زنگ زده. میخواهد خبر بدهد که مادربزرگ حالش بهتر است. حس میکنم از آن کلاف پر گرهی که داشتم ، یک گره کم شده است. انگشتهایم را به هم میپیچم و با لبخند از کنار خودم رد میشوم.
حساب میکنم اگر روزی یک گره از کلافم کم شود. بعد از 13 روز، دیگر هیچ گرهی توی زندگیام نمیماند.
زندگی دارد تندتند بهتر میشود که یک هو از ریاضی میافتم. باورم نمیشود. شدهام هفت. حس میکنم دستهایم بیحس شده است. ششتا از گرههای کلافم باز شده بود که این گره به کلافم افتاد. حالا شد پنجتا.
به خودم میگویم همه زندگی به این میگذرد که از افتادن گرههای تازه غافلگیر شوی و هیچوقت ناامید نباشی از این که بالاخره گرههایی هم هست که به دست تو باز میشود. گرههایی در زندگی خودت و دیگران!
نوشته : حدیث لزر غلامی