تبیان، دستیار زندگی

گفتگو با رفیقی که یک جامانده از کربلا را راهی کربلا کرد

از این رفاقت ها

انگار همه‌چیز از یک دورهمی ساده دوستانه شروع شده ولی آخرش به زیارت امام حسین(ع) در روز اربعین ختم شده است. حالا یکی از همان بچه‌ها، در راه کربلا است و برای باقی دوست‌هایش عکس و فیلم می‌فرستد و به نیابتشان به امام سلام می‌گوید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مصطفی ساجدی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
کربلا

نرگس خانعلی زاده//
داستان از آنجا شروع شده که یکی هر ساله نذر رفتن در اربعین را داشت و امسال وضعیت اقتصادی اجازه ادای این نذر را به او نداده است ولی دوستش می خواهد به هر شکلی شده او را امسال هم راهی کند. از فردای همان روز دورهمی، یکی از دوستانش در اسنپ مشغول به کار شده است؛ آن هم برای جور کردن هزینه سفر دوستش که پاسپورت و ویزای آماده در دستش بوده اما بر خلاف هر سال، هزینه سفرش جور نشده بود و فکر می‌کرد که امسال دیگر جا مانده است. حالا محمد عراقی، بهترین دوستش را با کار کردن چند روزه خودش به کربلا فرستاده و خودش هم اینجا، مشغول جمع کردن هزینه و تدارک برای اولین نذری عمر بیست و دو ساله‌اش است که قرار است با درآمد شخصی خودش ادا شود.
 

نایبمان بود

اصلا ماجرا از کجا شروع شد؟
راستش را بخواهید، یکی از دوستان من هست که هر سال برای روز اربعین، خودش را به کربلا و حرم امام‌حسین(ع) می‌رساند. این کار را تقریبا هفت هشت سالی می‌شود که بدون وقفه انجام می‌دهد و به نظر من که سعادتی بزرگ بوده که در تمام این سال‌ها، حتی یک‌بار هم بینش وقفه نیفتاده است و ما همیشه کسی را داشته‌ایم که به او التماس دعا بگوییم؛ اما امسال متوجه شدم که به دلیل شرایط اقتصادی، اوضاع مالی خوبی ندارد و جیبش خالی است و نمی‌تواند به این سفر برود. این را به طور اتفاقی، در یک جمع دوستانه فهمیدم و راستش را بخواهید، از اینکه او، امسال، روز اربعین کربلا نباشد و من به او التماس دعا نگویم، برایم سخت و سنگین بود. می‌گفت دلش آنجاست؛ مثل سال‌های گذشته اما نمی‌تواند برود و حتما صلاح این بوده و زیارت امسال، قسمتش نیست. همانجا پیش خودم فکر کرد که هرکار از دستم برمی‌آید انجام بدهم تا او بتواند امسال هم به کربلا برود.»

من نمی‌توانم ولی تو برو

یعنی واقعا خودت دلت نمی‌خواست که این‌بار تو نایب باقی دوستانت باشی؟
شب که به خانه برگشتم، نشستم و پیش خودم یک دو دوتا چهارتای منطقی کردم و به این نتیجه رسیدم که من که خودم نه پاسپورت آماده دارم و نه می‌توانم به این زودی‌ها، ویزا بگیرم. حداقل کاری کنم که او که همه‌چیزش آماده است، به نیابت از من و باقی دوستانمان، به کربلا برود و از رسم و سنت هرساله‌اش هم جا نماند. اینطوری حداقل یک کسی هست که اسممان را پیش امام ببرد و دعاگویمان باشد. خوبی‌اش این است که او هیچ مانعی به جز هزینه سفر نداشت که می‌شد یک‌جوری حلش کرد. برای همین تصمیم گرفتم که تا چند روز مانده به اربعین، پول سفر را برایش جور کنم.»

این‌بار فرق می‌کرد

محمد یک دانشجوی ساده حسابداری بوده و اینطور که معلوم است، تا قبل از این ماجرا، از طرف پدرش تامین بوده و هیچ‌وقت شغلی نداشته است اما این‌بار داستانش فرق می‌کرده است :« خب درست است؛ من تا قبل از این تصمیم، کار نمی‌کردم و فقط درس می‌خواندم. البته شاید به این دلیل بود که خیلی مشکل مالی نداشتم و تا به امروز، هیچ‌وقت نیاز کار کردن را در خودم احساس نکرده بودم اما در این‌باره موضوع برایم فرق داشت. دلم نمی‌خواست پول آن را از پدرم بگیرم و مصمم بودم که هرطور که شده آن را خودم تهیه کنم. برای همین اولین راه حلی که به ذهنم رسید، استفاده از ماشین و کار کردن در برنامه‌های تاکسی‌رانی آنلاین مثل اسنپ بود. همین شد که در برنامه اسنپ ثبت‌نام کردم و تقریبا از یک ماه قبل از اربعین، کار کردن با ماشین را شروع کردم و خرد خرد پولم را جمع کردم.»

دلم لرزید

فکر می‌کنی اگر موضوعی غیر از سفر کربلا و کسی غیر از دوست صمیمی‌ات هم بود، همین کار را می‌کردی؟
راستش را بخواهید، این را در خودم می‌بینم که برای آدم‌های با ارزش اطرافم، هرکاری از دستم برمی‌آید انجام بدهم؛ اینکه دیگر یک تلاش ساده برای جمع کردن مقدار کمی پول است. البته هدف و نیت هم برایم بسیار مهم است و شک ندارم اگر هرکس دیگری هم به جز دوستم، نذری دیگری برای این ایام و یا با چنین نیت‌هایی داشت و از دست من کاری برمی‌آمد، حتما همین کار را می‌کردم؛ می‌خواهد مالی و یا معنوی باشد. می‌دانید چه است؟ وقتی فهمیدم دوستم برای چنین دلیلی نمی‌تواند برود، دست و دلم لرزید. امیدوارم که همیشه همین‌طور بمانم و برای همچین کارهایی، دست و دلم بلرزد.»

آقا طلبید

دوست محمد تا روزی که پول به دستش نرسد، از اینکه محمد چنین کاری برایش می‌کند خبر نداشته است و به طور غافلگیرکننده‌ای راهی کربلا می‌شود.«من تا قبل از اینکه به نتیجه دلخواهم برسم و آن پول مورد نظرم را بدست بیاورم، به دوستم چیزی نگفته بودم و اصلا از تصمیم من خبر نداشت؛ یعنی یک‌جورهایی قرار بود سورپرایزش کنم. روزی که پولم به حد کافی رسید، آن را برای شماره کارت دوستم واریز کردم و رسیدش را برایش فرستادم. چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« این چیه داداش؟ گفتم آقا طلبید؛ برو صفا کن، یاد ما هم باش» اولش باورش نمی‌شد. از کجا؟ چطوری؟ اصلا چرا؟ ولی بعدش فرصت کرد خودش را جمع کند و خوشحالی‌اش را بروز بدهد.»

خدا نگاهم می‌کرد

کار کردن زورکی و برای احتیاج؛ سختت نبود؟
« در طی این روزهایی که کار می‌کردم، به چشم می‌دیدم که خدا چقدر هوایم را دارد و به پولی که بدست می‌آورم برکت می‌دهد. مثلا یک‌بار پسر جوانی مسافرم  بود که از  همان لحظه اول که سوار ماشین شد، به طور اتفاقی درباره کربلا و اربعین حرف زد. او قرار بود برای اربعین به کربلا برود و از ذوق و حال و هوایش می‌گفت، از اینکه امروز دنبال کارهای سفرش است و همین بحث‌ها هم باعث شد من برایش ماجرای آن دوستم و اسنپی شدن خودم را تعریف کنم. آخرش که پیاده شد، دو برابر کرایه‌ام را به من داد و گفت من هم در کار خیر تو و زیارت آن دوستت شریک و رفت. من در همین یک ماه، روزهایی را گذراندم که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم.»   

ادا شد و تمام شد و رفت

 این پول یک قرض است که قرار است برگردد؟
« اصلا حرفش را هم نزنید چون واقعا به دنبالش نیستم و تمام هم و غمم جور کردن آن بود که خدا را شکر به موقع جور شد. اصلا کار کردن کوتاه مدت من، به نیت جور کردن آن پول و البته پول نذری چند روز دیگرم است. بیست و هشت صفر امسال، نذر شله‌زرد کرده‌ام و می‌خواهم آن را هم خودم ادا کنم؛ برای همین هم همچنان کار می‌کنم تا بتوانم نذری‌ام را هم به خوبی برگزار کنم. بعد از آن شاید دیگر با ماشین کار نکنم اما قطعا خاطره خوبی از آن روزها برایم مانده است.»



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.