تبیان، دستیار زندگی

این داستان؛ جواب آزمایش

حرف های کمی تا قسمتی جدی (4)

آماده بودم برای شنیدن هر خبری؛ آماده بودم برای مبارزه، برای اینکه مادر باشم اما نه با عجله، کارمند باشم اما نه با دلخوری و دوست باشم اما نه با فراموشی.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : ندا داودی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
دل نوشته های تبیان
یه نگاهم به برگه های تو دستم بود و یه نگاهم به خیابونای شلوغ شهر. به مردمی که باعجله در رفت و آمد بودن به آدمایی که دیگه فرصت ندارن خیلی به هم نگاه کنن. نشسته بودم تو یکی از شلوغ ترین میدون های پایتخت و فکر می کردم به چند ساعت قبل. به کارهای تموم نشدنی خونه ای که صبح با عجله ازش بیرون زده بودم و بسته ی گوشتی که قرار بود بعد از برگشتن تو یه زود پز باعجله یه غذای هول هولکی بشه برای شام پسرم.

به مسیر خونه تا محل کار و غر زدن های توی دلم که چرا باید هر روز صبح زود از خونه بیرون بزنم، به رفتار رئیس و همکارام و اتفاقات مختلفی که امروز تو محل کار افتاد فکر می کردم. نشسته بودم تو یکی از شلوغ ترین میدون های پایتخت و فکر می کردم چقدر تا چند ساعت قبل خوشبخت بودم. درست وقتی با همکارانم بحث دیر پرداختن حقوق ها رو می کردیم. وقتی دلم شور می زد برای آینده ای که با شرایط فعلی مملکت بیشتر مجهول بود و داشتم رو یه دفتر حساب کتاب می کردم اما دو دو تام چهار تا نمی شد. چقدر خوشبخت بودم وقتی فکر می کردم به مهمونی آخر هفته و عزا می گرفتم واسه اینهمه کاری که باید تو روزای تعطیلم انجام بدم.

یه نگاهم به برگه های تو دستم بود و یه نگاهم به موبایلی که داشت زنگ می خورد و من حوصله ی جواب دادن نداشتم. رفتم سراغ لیست تلفنم و اسم ها رو یکی یکی خوندم. چقدر از خیلی های اونا بی خبرم. آدمهایی که یه روز اسم و شمارشون رو نگه داشتم اما امروز بعضیاشون رو حتی نمی تونم به یاد بیارم. به بعضی از اسم ها که می رسیدم مکثی می کردم و لبخندی می زدم نمی دونستم الان تو چه حال و روزی هستن اما دلم می خواست حال دلشون خوب باشه و از روی بعضی با عجله رد میشدم تا خاطرات خاک گرفته شون همون طور بایگانی بمونه.

هوا دو دل بود بین خنکی و گرمی. آسمونی که شباش بارونیه و روزاش افتابی، غیر قابل پیش بینیه اما این از قشنگیش کم نمی کنه. من هم دو دل بودم بین رفتن و نرفتن. تا همین یک ساعت قبل بزرگ ترین نگرانی هام چقدر کوچیک بودن و حالا با این برگه ها و جواب آزمایش ترس اینو دارم که وارد مطب دکتر بشم. دلم می خواست زودتر برگردم خونه و بجای غذا تو زود پز، خوشمزه ترین شام دنیا رو سر فرصت و با حوصله بپزم. دوست داشتم به تک تک شماره های خاک خورده توی گوشیم پیام بدم و از حالشون با خبر بشم. دیگه اینقدر حساب کتاب نکنم و برای مهمونی آخر هفته به شوق دیدن کسایی که دوسشون دارم، آماده بشم. می تونه ساده تر و صمیمی تر باشه. میشه اینقدر سخت نگرفت.

بارون شروع شد اما هنوز شب نشده ، این خاصیت پیش بینی ناپذیری اگه دل بدیم بهش می تونه قشنگ باشه مثل زندگی که همین فردای مجهول امروزشو قشنگ می کنه. تصمیم گرفتم که وارد مطب بشم، آماده بودم برای شنیدن هر خبری. آماده بودم برای مبارزه، برای اینکه مادر باشم اما نه با عجله، کارمند باشم اما نه با دلخوری و دوست باشم اما نه با فراموشی. یه چشمم به برگه های تو دستم بود و یه چشمم به آسمون ....



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.