تبیان، دستیار زندگی

عرفان و معنویت زودتر از مبلغان دین به اینجا رسید

شلوار و پوتین را درآوردم و به خاطر گرما پیرهنم را هم کندم و به بزرگتر آنها گفتم حاج آقا لخت شوید. گفتند: «چرا اینجوری؟! این جا چه جور جبهه‌ای است؟!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

میرزا محمد سلگی

 میرزا محمد سلگی یکی از رزمندگانی بود که از لشکر انصارالحسین در عملیات خیبر که زمستان 62 در منطقه جزیره مجنون انجام شد حضور داشت.

از آنجا که این عملیات در نوع خود منحصر به فرد بود خواندن و دانستن جزئیات آن می‌تواند برای درک بهتر شرایط به مخاطب کمک کند. آنچه در ادامه می خوانید برشی است از کتاب «آب هرگز نمی میرد» که این رزمنده عزیز خیبر را از زاویه دید خود این گونه روایت کرده است:

اردیبهشت ماه سال 1363، به انصارالحسین ابلاغ شد که به جنوب برود. این اولین حضور تیپ ما در جنوب بود.

گردان حضرت اباالفضل، پس از عملیات دوباره سازماندهی شد و نیروی جدید گرفت. بهترین خبر در این مقطع اعلام آمادگی حاج‌رضا زرگری برای پیوستن به گردان بود. از این خبر بسیار خوشحال شدم البته با تمام علاقه و ارادت به او، خجالت می‌کشیدم که در گردان حضرت اباالفضل به عنوان جانشین گردان کار کند. حاج‌رضا در عملیات مسلم بن عقیل فرمانده گردان و من فرمانده گروهان بودم.

هرچه بود، من آمدن او را به حساب ارادت به نام مقدس سقای کربلا گذاشتم و با خودم عهد کردم که هیچگاه از جایگاه فرماندهی با او صحبت نکنم و حُرمت او را مثل یک برادر پاس بدارم. به ویژه وقتی شنیدم که با اصرار، فرمانده تیپ را متقاعد کرده که به گردان بیاید. در چشم و دلم بیشتر از گذشته بزرگ شد.

با آمدن آقای زرگری، احساس کردم جای خالی همه شهدای گردان در دو عملیات والفجر 2 و والفجر 5 پر شد. او با تجربه بالایی که داشت، کار آموزش و سازماندهی گردان را شروع کرد و من با جانشین ستاد تیپ، حاج رضا شکری‌پور برای استقرار در جنوب، از سر پل ذهاب به سمت اهواز حرکت کردیم.

شکری‌پور فرمانده قدر و قابلی بود که خصوصیاتی منحصر به فرد داشت. شوخ‌طبع بود و خنده رو و در عین حال اهل اشک و انابه. در اوج جدیت نکته شیرین و بامزه‌ای تعریف می‌کرد که یکی از آنها را در همین مسیر طولانی سر پل ذهاب تا جنوب، از دوران طاغوت این گونه گفت: «چند سال پیش از انقلاب، با ماشین یکی از دوستان به تهران رفته بودم و در یکی از خیابانها با یک ماشین پلیس روبرو شدم. سرنشینان ماشین پلیس چند درجه‌دار بودند و یک سرهنگ که جلو نشسته بود. چشمم که به سرهنگ افتاد، برای دهن‌کجی به او، دهانم را کج کردم. ماشین پلیس رفت اما در آینه دیدم که دور زد و افتاد دنبالمان. هیچ چاره‌ای نداشتم جز اینکه همچنان لب و لوچه‌ام را بریزم و با همان حالت و با دهان کج که سرهنگ دیده بود بمانم. سرهنگ با عصبانیت آینه به آینه ماشین ما شد و از سر غیظ نگاهی به من انداخت. دهانم همچنان کج بود. بیچاره فکر کرد که دهان من مادرزادی کج است. دور زد و رفت و من نفس راحتی کشیدم.»

شکری‌پور از این دست نکته‌های بامزه آنقدر تعریف کرد که نفهمیدم چگونه به کلیومتر 30 جاده اهواز – خرمشهر رسیدیم. جایی که به عنوان عقبه برای استقرار گردان‌ها در نزدیکی رودخانه کاروان انتخاب شده بود، جایی به نام اردوگاه شهید محرمی.

چند روز بعد از حضور ما گردان‌ها یکی یکی از سر پل ذهاب به اردوگاه شهید محرمی آمدند و میهمان گرمای زود‌رس تابستانی خوزستان شدند. بلافاصله با جمع مسئول گردانها برای توجیه خط عازم جزایر مجنون شدیم.

کمتر از دو ماه بود که از تسخیر دو جزیره مجنون شمالی و جنوبی در عملیات بزرگ خیبر می‌گذشت. همان عملیاتی که چند روز بعد از عملیات ما در چنگوله، در منطقه هور آغاز شد. دشمن پس از انجام پاتک‌های متوالی، جنگ آب و آتش را توامان در جزایر به اجرا گذاشت و ما برای تثبیت خط و مقابله با جنگی متفاوت با تجربه‌های کوهستانی وارد جزیره شمالی شدیم.

تویوتاها باید برای عبور از هور روی 14 کیلومتر پل شناور بالا و پائین می‌شدند تا پس از پیمودن مسیر طولانی جزیره شمالی به جزیره جنوبی که کانون اصلی آتش بود، می‌رسیدند.

جزیره جنوبی با سه جاده خاکی که هنوز زیر آب نرفته بودند به هم متصل می‌شد. این جاده‌های هشت تا ده کیلومتری را پد یا سیل بند می‌گفتند؛ پد شرقی، پد میانی و پد غربی.

چپ و راست پدها، نی بود و تا چشم کار می‌کرد آب، آبی که آمیخته با تعفن اجساد عراقی بازمانده از عملیات خیبر و آلوده با مواد شیمیایی بود. رزمندگانی که در جزایر جنگیدند اولین کسانی بودند که طعم تلخ گازهای شیمیایی را با ریه‌هایشان استشمام کردند.

جغرافیای جزایر از هر جهت متفاوت با همه جبهه‌ها بود. باید نیروهای گردان را از پیشانی کمین در ضلع غربی جزیره با فاصله تا جزیره شمالی مستقر می‌کردیم تا مبادا نیروهای غواص دشمن، پدها را دور بزنند و یا با قایق خودشان را در نقطه‌ای خالی از نیرو برسانند و در خطوط ما رخنه کنند.

ما خط را از لشگر 7 ولی‌عصر تحویل گرفتیم و توجیه ما توسط معاون این لشگر، حاج‌مهدی کیانی انجام شد. نیروهای لشگر ولی‌عصر، خوزستانی بودند و آشنا با آب و مرداب و خو کرده با گرمای 50 درجه جنوب اما برای ما همه چیز حس تازه‌ای داشت. به غیر از گرمای طاقت‌فرسا، آتش توپ و خمپاره و کاتیوشا و تانک و هواپیما هم روی این سه جاده متمرکز بود و لذا اگر کسی می‌خواست از جزیره شمالی و عقب به سمت جلو و یکی از پدهای جزیره جنوبی برود باید از دالان آتش عبور می‌کرد و اگر زنده می‌رسید، در نقطه‌ای ثابت به عنوان کمین که البته برای دشمن لو رفته بود، زیر آتش می‌نشست.

جزیره حال و هوایی کربلایی داشت. گرما امان می‌برید و تشنگی تا عمق جان می‌نشست. همین بهانه‌ای بود که وقتی قرار شد گردان مسلم بن عقیل قبل از گردانهای دیگر به خط برود به حاج حسن تاجوک گفتم: «در کربلا هم آنکه اول از امام مأموریت گرفت، مسلم بن عقیل بود.»

پس از گردان، مسلم، گردان‌های قاسم بن الحسن و حضرت علی‌اکبر روی پدها مستقر شدند و نوبت به گردان ما رسید. بدلیل تمرکز آتش، هیچ چاره‌ای جز پراکنده کردن نیروها در سطح جزایر نبود. سه گروهان را با نظر طرح و عملیات تیپ از جزیره شمالی تا پیشانی ضلع غربی در جزیره جنوبی آرایش دادیم. آرایش خطی که حکایت پیشانی این خط، حکایت مقتل بود.

برای رسیدن به آن مقتل یا همان کمین، مسیری را با قایق می‌رفتیم تا جایی که به 600 متری کمین می‌رسیدیم. آنجا باید پیاده می‌شدیم و از وسط کانالی که در طول جاده تا جلو کشیده شده بود عبور می‌کردیم. کانال نزدیک یک متر عمق داشت ولی بدلیل اینکه در مجاورت آب بود. در بسیاری از جاها، مملو از لَجن و گِل شده بود و برای عبور از این کانال باتلاقی باید پوتین و جوراب و شلوار را می‌کندیم و پوتین‌ها را به گردن می‌آویختیم و لباس‌ها را با چفیه دور سر می‌بستیم یا داخل کوله‌پشتی می‌گذاشتیم و از کف کانال که لانه مار و قورباغه و لاک‌پشت بود می‌گذاشتیم. چشم‌ها دیگر رو به آسمان نبود که آتش می‌بارید. بلکه نگاه‌ها به آب و زمین بود و ترس از پیچیدن یک مار دور پا، ضرب آهنگ حرکت میان گِل و شُل را تند می‌کرد.

وقتی به انتهای کانال می‌رسیدیم پوست بدنمان تا کمر، زیر پوششی از گِل بدبو پنهان شده بود. تازه به کمین می‌رسیدیم و از آنجا دیگر چشمها رو به آسمان بود که آتش می‌بارید. در چنین شرایطی هر رزمنده، بیش از دو روز نمی‌توانست در کمین بماند، باید تعویض می‌شد البته اگر گرما‌زده نمی‌شد و یا تیر و ترکش نمی‌خورد و اگر کسی در روز مجروح می‌شد باید تا رسیدن تاریکی شب منتظر می‌ماند تا فرصت رفتن به عقب با قایق یا برگشتن از داخل همان کانال ممکن شود.

جنگ آتش در جزیره، آخر کار نبود. بی‌آبی و تشنگی، پیش از تحمل آتش، دشوار بود. عده‌ای که از عقب می‌آمدند با خودشان تا مسیری، یخ می‌آوردند و عده‌ای یخ‌ها را خرد می‌کردند و داخل چفیه می‌گذاشتند و به سرشان می‌بستند. اما خیلی زود یخ‌ها آب شده و با عرقی که روی سر و صورتشان بود، یکی می‌شد.

اولین بار که عده‌ای را راهی کمین کردم برای آنها از عملیات خیبر گفتم و از اهمیت حفظ جزایر که امام روی حفظ آنها تأکید داشته است و از اینکه برای بدست آوردن جزایر ما دست حسین خرازی فرمانده لشگر امام حسین (ع) را از دست دادیم و سر حاج همت فرمانده لشگر محمد رسول‌الله را.

به یاد دارم که دسته‌ای از گروهان مهدی ظفری برای بار نخست به کمین پد غربی رفتند. بچه‌های مهدی ظفری همه جبهه دیده و کارآزموده بودند و فرستادن آنها به عنوان گروه پیشرو به بقیه روحیه می‌داد.

من در مقر فرماندهی گردان، دو، سه کیلومتر عقب‌تر در پد غربی مستقر بودم و گاهی با بی‌سیم از آنها گزارش وضعیت می‌گرفتم. می‌دانستم که چه خبر است و آتش امانشان را بریده ولی فکر نمی‌کردم که عراقی‌ها تا این اندازه جسارت داشته باشند که تا بیخ گوششان بیایند.

فاصله آنها با عراقی‌ها کمتر از 30 متر بود. اما پشت بی‌سیم به قدری آهسته با من صحبت کردند که صدایشان را به درستی نمی‌شنیدم. هر چه قدر گفتم که بلندتر صحبت کنید گوششان بدهکار نبود. دست آخر یک جوری به من فهماندند که غواص‌های عراقی از سمت راستشان به روی کمین آمده‌اند و در فاصله 3 متری آنها هستند. این را گفتند و دیگر هیچ خبری از آنها نشد. نگران شدم و خودم را یک بی‌سیم‌چی راه کمین دیدم و راه را پیش گرفتیم.

روز بود و به قدری هوا گرم که فکر می‌کردم خورشید به زمین چسبیده است. شرجی و رطوبت هم لباس‌ها را یکپارچه خیس کرده بود. به همان کانال 600 متری رسیدم و لباسها را کندم. پشت‌سرم بی‌سیم‌چی، همین کار را کرد. افتان و خیزان از میان باتلاق به کمین رسیدیم.

بچه‌ها تا من را دیدند، از سنگر بیرون آمدند، پرسیدم: «جنازه غواص‌های عراقی کجا افتاده؟!»

مسئول دسته گفت: «درگیر نشدیم. از سنگر بیرون نیامدیم، غواص‌ها تا کنار سنگر ما آمدند پریدند داخل آن، بدون هیچ درگیری.»

سرشان داد زدم و با صدای بلند طوری که عراقی‌ها در فاصله 30 متری بشنوند، گفتم: «غواص عراقی آمده که آمده، تو باید تمام‌قد بایستی نه او، او باید خم بشود و بچسبد به خاک، نه تو. کسی که در گردان حضرت اباالفضل خدمت می‌کند باید جرأت و جسارت را از این فرزندان ابن زیاد بگیرد.»

حرف که می‌زدم، خمپاره‌ها سوت می‌کشیدند و روی آب نزدیک کمین فرود می‌آمدند. ولی هیچ چاره‌ای جز این ندیدم که برای روحیه دادن به نیروها بایستم و حرف بزنم.

کم‌ کم ترس بچه‌ها ریخت. من هم کنار آب نشستم و گِل پاهایم را شستم. آب خوردنی نبود. بوی گند و تعفن آب، حال آدم را بهم می‌زد ولی بچه‌ها، قمقمه‌هایشان را با طناب داخل همان آب می‌انداختند تا پُر شود.

یکی از بسیجی‌ها یک قمقمه آب به من داد. تشنه بودم اما نخوردم. بسیجی گفت: حاجی نگران نباش آب جزیره نیست از تانکر آب پُر کرده‌ام و تا حالا نخورده‌ام. هر چقدر تعارف کرد، آب نخوردم وقتی از خط برمی‌گشتم گفتم خدایا سخت است کنار این همه آب و بی‌آبی و تشنگی.

هر دو، سه شب نیروهای در خط را عوض می‌کردیم و گاهی خودمان کنارشان تا صبح می‌ماندیم. روزی نبود که مجروح یا شهید نداشته باشیم. انصافاً، دو سه روز ماندن در کمین، بدون درگیری با دشمن، از انجام عملیاتی مثل والفجر 5 دشوارتر بود.

یک روز در مقر گردان نشسته بودیم. فرصت خوبی بود تا جایی که آتش دشمن کمتر است، تنی به آب بزنیم، هر چند آب هم مثل هوای بیرون داغ و کمی کمتر از جوش بود.

رضا زرگری شنا بلد نبود. با وجود اینکه عمق آب جزیره کمتر از دو، سه متر بود، داخل آب که می‌افتاد، دست و پا می‌زد و گاهی هر کس را که دم دستش بود، به زیر آب می‌کشید.

در چنین شرایطی یک گروه روحانی مبلّغ به پیش ما آمدند. کارشان در جبهه‌ها سر زدن به بسیجی‌ها و تبلیغ بود که به شدت در روحیه نیروها تأثیر مثبت داشت. البته طلبه‌های رزمی در گردان‌ها که کار رزمی و تبلیغی را توامان انجام می‌دادند، کم نبودند.

من این جمع پنج نفره را به عباس مالمیر که فرمانده گروهان بود، معرفی کردم و گفتم: «برادران روحانی را تا کمین جلو ببر.»

مطمئن بودم که دیدن این طلبه‌های جوان برای بچه‌های در خط در آن شرایط سخت، روحیه‌بخش است. البته نگران هم بودم که مبادا با وجود آن همه آتش در مسیر تا کمین، آسیبی به آنها برسد.

عباس مالمیر، نزدیک غروب با آنها به راه افتاد. اما ظرف کمتر از یک ساعت، تنها برگشت آنها باید حداقل یک شب را کنار بچه‌ها در کمین می‌ماندندم. شصتم خبر داد که شرایط عادی نبوده که به این زودی برگشته است.

از عباس پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟!»

گفت: «آقایان استخاره کردند که بروند جلو، استخاره خوب نیامد.»

عباس شوخ‌طبع و بذله‌گو بود اما می‌دانست که حتی تحمل کوچکترین کنایه‌ای را به روحانیت ندارم. با جدیت پرسیدم: «چی شده طلبه‌ها کجا رفتند؟!»

عباس گفت: «رفتند که رفتند.»

و تعریف کرد که: «وقتی از پیش شما جدا شدیم، دو، سه کیلومتر پیاده رفتیم و رسیدیم به جایی که نرسیده به کمین،‌ چند بسیجی روی پل‌های شناور نماز مغرب و عشاء می‌خواندند. یکی از طلبه‌ها که به نظر می‌رسید بزرگتر از بقیه باشد، وقتی این حال را در سیمای یک بسیجی که در نماز اشک می‌ریخت، دید به بقیه گفت که برادران عرفان، معنویت به خدا، همه چیز اینجاست. بالاخره ما هم پشت سر آن طلبه بزرگتر نماز مغرب و عشاء را خواندیم و بعد از نماز گفتم حاج آقا هر چه جلوتر برویم، عرفان و معنویت بیشتر می‌شود.

هنوز چند متری از کنار بسیجی‌ها به سمت جلو نرفته بودیم که خمپاره‌های زمانی بالای سرمان یکی یکی منفجر شدند، طلبه‌ها که فکر کرده بودند برای تبلیغ آمده‌اند، با عبا و عمامه روی خاک و گِل افتادند. بندگان خدا نمی‌دانستند که هنگام انفجار خمپاره زمانی باید راست و قائم ایستاد. خمپاره زمانی، ترکش را نصیب هیچ‌کس نکرد و جلوتر رفتیم و رسیدیم به ابتدای کانال باتلاقی، من شلوار و پوتین را درآوردم و به خاطر گرما پیرهنم را هم کندم و ماندم با یک شورت و به بزرگتر آنها گفتم حاج آقا لخت شوید. گفتند: «چرا اینجوری؟! این جا چه جور جبهه‌ای است؟!»

گفتم: «مگر نمی‌خواستید اوج معنویت و عرفان را ببینید؟! خوب، برای رسیدن به اوج معنویت باید لباس‌ها را کند.»

طلبه‌ها حرفی نزدند. لباس‌هایشان را هم نکندند و افتادند پشت سر من میان گِل و لجن. خمپاره هم طبق معمول به فاصله هر دقیقه چپ و راستمان فرود می‌آمد و با هر سوتی، همه کف کانال می‌خوابیدند و وقتی بلند می‌شدند، قیافه‌ها دیدنی بود. وسط راه، طلبه‌ای که پشت سر من بود، با کف دست از پشت به گرده‌ام زد، طوری که افتادم.

پرسیدم: «چی شده؟!»

گفت: «تا کجا ما را می‌بری؟!»

گفتم: «تا اوج عرفان.»

فهمید که هر چه جلوتر برویم، کار سخت‌تر می‌شود. ایستاد و گفت: «باید استخاره کنیم که ادامه بدهیم یا نه.»

گفتم: «حاج آقا آن بچه‌ها که جلو رفته‌اند، هیچکدام استخاره نکرده‌اند.»

جواب نداد و برگشت، بقیه هم برگشتند، هر چه داد و فریاد کردم که «بابا کمتر از 500 متر به نقطه اوج عرفان باقی مانده، نیامدند و از همانجا راهشان را کج کردند.»

عباس مالمیر این خاطره را تعریف کرد؛ چند نفری که شنیدیم، خندیدیم. اما هم عباس و من و بقیه می‌دانستیم که کسانی که در لباس طلبگی به جبهه می‌آمدند، همواره منبع انرژی بچه‌ها بودند و در بسیاری از جبهه‌ها رزمشان یادآور حماسه صحابی وفادار سیدالشهدا بود.

بعد از مدتی گروهان عباس مالمیر را عقب آوردیم و گروهان محمدحسین محجوب را جلو فرستادیم.

محجوب، اسمی که بسیار برازنده ساحبش بود او بی‌هیاهو و دور از چشم، خودش را مثل یک پدر وقف نیروهایش کرده بود. پایش یک جا بند نمی‌شد به هر بهانه‌ای مقر فرمانده گروهان را که عقب‌تر از کمین بود، رها می‌کرد و می‌رفت کنار نیروهایش در کمین.

در یک روز گرم تابستان، او را دیدم که به مقر گردان می‌آمد و دور از چشم من، چیزی را به حاج رضا زرگری – معاون گردان- می‌گفت و می‌رفت و بعد از چند دقیقه دوباره می‌آمد و این صحنه تا چند بار تکرار شد.

آخرین بار که رفت، خندان و سرخوش بود. از حاج رضا زرگری پرسیدم: «آقای محجوب چه می‌خواست؟» حاج رضا گفت: «محجوب را که می‌شناسی چقدر دلسوز بچه‌هاست. اصرار داشت که برای نیروهای گروهانش که در کمین نشسته‌اند، یخ ببرد و من به دلیل خطر آتش در مسیر موافق نبودم ولی بالاخره قانعم کرد و یخ را برد جلو.»

سه گروهان هر کدام به نوبت مدتی را در جزیره مستقر شدند و همزمان تعدادی از نیروها را برای استراحت به اردوگاه شهید محرمی فرستادیم.

نیروهایی که در اردوگاه بودند، فقط از آتش دشمن در جزیره مجنون دور بودند و گرنه هر روز عده‌ای از شدت گرما زیر سرم می‌رفتند و نیش مار و عقرب نیز تعدادی را روانه اورژانس می‌کرد. با این حال باید با نیروها کار آموزشی می‌کردیم تا خود را برای تحمل هر وضعیتی آماده کنند. مانورها را بیشتر در شب انجام می‌دادیم و روزها بچه‌ها را به حال خودشان می‌گذاشتیم.

سر یک ظهر گرم، عباس مالمیر گفت: «حاج میرزا، مثل اینکه دو گروه از لُر زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها به جان هم افتاده‌اند.»

برای من شنیدن درگیری فیزیکی بچه‌ها، تازگی داشت و به شدت رنج‌آور و تلخ.

از چادر به همراه مالمیر بیرون زدیم. دعوا خوابیده بود به مالمیر گفتم: «برو عاملین درگیری را پیدا کن و علت دعوا را جویا شو.»

رفت و دو گروه لُر زبان و ترک زبان از دو چادر گروهی را آورد. ماجرا را تعریف کردند، لُرها  گفتند، ترک‌ها ما را مسخره می‌کنند و ترک‌ها می‌گفتند، لُرها به لهجه ما می‌خندند.

ته قضیه این بود که هیچکدام دیگری را مسخره نکرده بودند و این یک سوءتفاهم ساده بود که هر چادر، حین صحبت چادر بغل‌دستی پیدا کرده بود. اما همین دعوای ساده جو گردان را بهم ریخت. جمعشان کردم. خیلی کلافه و ناراحت بودم. همه سرشان پائین بود.

برایشان قرآن خواندم: یا ایُهّاالنَّاسُ انَّا خَلقنکُم مِن ذکرَ و اُنثی و جَعَلنکُم شُعُوباً و قبائل لِتعارفُوا اِنَّ اکرَمَکُم عِندالله اتقیکُم.

و گفتم: «خدا فرموده که اختلاف زبان و قوم و قبیله برای معرفت بیشتر به اوست نه برای تفاخر و برتری‌جویی. صدام هم به قوم عرب در مقابل عجم، تفاخر می‌کند. پس چه فرق ما و چه فرق او؟!»

آهسته می‌شنیدم که صدای گریه می‌آمد. اما جای ترحّم نبود. باید تنبیه می‌شدند آنها را، پیش حاج رضا زرگری فرستادم.

فردا صبح در میدان صبحگاه، حاج رضا دو نفر اصلی و سر بگیران دعوا را جدا کرد و زیر بّر آفتاب گفت سینه‌خیز بروید. هر دو پا برهنه بودند. با آرنج روی خاک داغ به قدری رفتند که دستشان زخم شد. همه بچه‌ها نگاه می‌کردند. بسیجی ترک‌ زبان همینطور که سینه‌خیز می‌رفت، گریه می‌کرد و این آن را می‌خواند: «اطیعُوالله و اطیعُوالرسوُل و اُولی الامر مَنکُم»

بسیجی لُرزبان سر سنگین بود اما او هم نگاهی ملتمسانه به حاج رضا زرگری داشت. حاج رضا گفته بود هر دو نفرتان را پس از تنبیه از جبهه اخراج می‌کنم و آنها از ترس دور شدن از جبهه گریه می‌کردند. بالاخره آخر کار به اباالفضل قسمشان دادم که دیگر دنبال دعوای تُرک، لُر نگردند. حاج رضا هم آنها را به واحدهاشان برگرداند.

پس از دو ماه حضور در جبهه مجنون و اردوگاه شهید محرمی ابلاغ شد که دوباره باید به غرب برگردیم. یکی از بسیجی‌ها وقتی این خبر را شنید گفت: ما که می‌رویم ولی خدا به داد کسانی که به جای ما به کمین جزیره می‌روند برسد.

در میان شهدای گردان حضرت اباالفضل، حال و هوایی یک بسیجی به نام سهرابی هیچگاه از خاطرم نمی‌رود. او سرباز بود. اما در همین ایام حضور در جزیره جنوبی، مدت سربازیش به پایان رسید و می‌توانست تسویه کند و به نهاوند برگردد.

فرمانده گروهانش عباس مالمیر به او گفته بود: «تسویه حساب کن و برگرد.»

سهرابی گفته بود: «تا حالا سرباز بودم اما از امروز بنا به تکلیف و حکمی که امام فرموده در جبهه می‌مانم.» و ماند تا شهید شد.

با تحویل دادن خط از جزیره مجنون به دزفول آمدیم و بعد از چند روز به نهاوند برگشتم. همان روز نهاوند بمباران شد. همسرم با مصطفی، زینب و سلمان و فرزندی که در راه داشت در خیابان جوادیه نهاوند زندگی می‌کردند. شیشه‌ها از انفجار بمب، ریز ریز شده بود با این حال ترس در چهره بچه‌ها نبود. خانه اجاره‌ای داشتیم با دو اتاق خواب یک حمام و یک سرویس که با کرمعلی مومیوند به شکل اشتراکی به قیمت 10 هزار تومان اجاره کرده بودیم. او هم با همسر و دو فرزندش میان این خانه قدیمی کوچک و در کمال سادگی، صداقت و پاکدامنی، در یک اتاق جا شده بودند و بقیه چیزها مثل، حمام و دستشویی، مشترک بود، سهم اجاره هم نصف، نصف. توام مالی ما بیشتر از این نبود و ناچار بودیم با رعایت اصول اخلاقی و موازین شرعی حرمت و عفاف، با هم زندگی کنیم.

اینبار وقتی شیشه‌های خردشده و درب و پنجره از چارچوبه درآمده را دیدم، به عیال گفتم که تا بدنیا آمدن فرزندمان به روستا برود. او نپذیرفت و گفت: «همین جا می‌مانیم.»

با اینکه بمباران ادامه داشت اما باید به جبهه میمک می‌رفتم و گردان را برای عملیات آماده می‌کردم. وقت خداحافظی گفتم: «ظلم پایدار نیست؛ این وعده خداست. جواب بمباران‌ها را در جبهه می‌دهیم.»

منبع: فارس