تبیان، دستیار زندگی

این داستان مترو

حرف های کمی تا قسمتی جدی (3)

زندگی پر از راه هایی که اگر به بهانه ی دوست نداشتن از اونا صرف نظر کنیم، بهای سنگینی باید بدیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : ندا داودی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
  
روزمره نوشت

برگشتن از سر کار اونم وقتی محل کار و خونت چندان به هم نزدیک نیست به خصوص در یک عصر پاییزی که  زود غروب میشه و با تاریک شدن هوا انگار کوچه و خیابون جوابت می کنن و دلت می خواد زودتر برسی به خونه، کار چندان راحتی نیست. حالا با تمام این شرایط متروی شلوغ و آدمهای خسته و کمی تا قسمتی عصبانی رو هم اضافه کنید که برای لبخند زدن به هم دنبال بهانه می گردن و همچنین فکر کارهای خونه و درست کردن شام که به نوعی شیفت دوم هر خانم شاغلی محسوب میشه.

مسیر پیش رو باید رفت هر چند چندان هم خوشایند نباشه، زندگی پر از راه هایی که اگر به بهانه ی دوست نداشتن از اونا صرف نظر کنیم، بهای سنگینی باید بدیم. من هم عصر های پاییزی رو با برگشت در مترو و نگاه به چهره ی مردمی که چندان شاد نیستند می گذروندم تا دیروز عصر که فکر کردم باید کاری کنم تا این مسیر برام اینقدر خسته کننده نباشه.

 همین طور که به میله تکیه دادم و به چهره های مردم نگاه می کردم یاد فیلم «دیگه چه خبر افتادم» فیلمی شاد در اولایل دهه ی 70 که در همان روزهای کودکی برای من خیلی جذاب بود. پسر مخترع خانواده دستگاهی ساخته بود که می تونست ذهن افراد رو بخونه و یا موسیقی افکار اونا رو پخش کنه. وقتی کسی غمگین بود یک موزیک آروم و محزون و وقتی پر انرژی بود، یک موزیک شاد.

در بحبوحه ی مترو یاد فیلم محبوب کودکی ام افتادم و فکر می کردم اگه چنین دستگاهی داشتم، موقع برگشت به خونه چقدر می تونستم لذت ببرم. گوش دادن حرف مردم و شنیدن موسیقی که حال دل اونها رو معلوم می کنه باید قشنگ باشه. شروع کردم به حدس زدن فکر آدمهای اطرافم. مثلا اون خانم میانسال که نشسته و سرش رو به شیشه ی پشت تکیه داده و چشماش رو بسته ممکنه داره فکر می کنه برای جهیزیه دخترش چه چیزهایی رو از قلم انداخته و چقدر از پولی که وام گرفتن باقی مونده و بعد از مراسم و موقع بازپرداخت این وام باید حقوق خودش و شوهرش رو چطوری خرج کنه که بخاطر این قسط ها کم نیارن. اون دختری که روپوش مدرسه تنشه و کنار من به میله تکیه داده ممکنه فردا یه امتحان سخت داره و امشب باید کل جزوه هایی که توی کیفش هست رو بخونه اما هنوز به خونه نرسیده از خستگی خوابش گرفته.

همین طور ذهن بقیه رو حدس می زدم و ذهنم پر شد از موسیقی های غمگین. کاش بشه کاری کنیم که با تمام مشکلاتمون، وقتی بقیه بهمون نگاه می کنن کمی حال دلشون بهتر بشه، یه لبخند ساده و نگاه های مهربون می تونه چهره ی شهرمون رو قشنگ تر کنه. همین طور که به کارهای تلمبار شده که بعد از برگشت باید انجام می دادم، فکر می کردم لبخند زدم تا شاید حال کسی بهتر شود.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.