گفتوگو با خواهرزاده شهیدان محمد، فریدون و غلامرضا صیقلی
مادربزرگم با دستهای خود پیکر ۳ شهیدش را دفن کرد
از خانواده صیقلی در شهر کومله از توابع شهرستان لنگرود گیلان سه برادر در هشت سال دفاع مقدس شهید شدند و دو برادر هم جانباز هستند. محمد اولین شهید خانواده بود. بعد فریدون و بعد غلامرضا به شهادت رسیدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1397/07/16 ساعت 09:31
از خانواده صیقلی در شهر کومله از توابع شهرستان لنگرود گیلان سه برادر در هشت سال دفاع مقدس شهید شدند و دو برادر هم جانباز هستند. محمد اولین شهید خانواده بود. بعد فریدون و بعد غلامرضا به شهادت رسیدند. خبر شهادت فریدون وقتی آمد که فرزند برادر شهیدش محمد صیقلی تازه به دنیا آمده بود. خواهرزاده این شهیدان در گفتوگو با ما از داییهای شهیدش گفت. اینکه وقتی دایی محمد شهید شد، همسرش باردار بود. دایی فریدون ارتشی مبارز قبل از انقلاب بود و دایی غلامرضا که جوانی شجاع بود. روایت جبهه و جهاد این خانواده را در گفتوگوی ما با فاطمه بایرامی خواهرزاده شهیدان صیقلی پیش رو دارید.
شهادت و ازدواج
داییهایم همه اهل درس و مدرسه بودند. دایی محمد دیپلم ریاضی داشت، سرباز بود. خیلی هم خوشتیپ بود و قیافه جذابی داشت. قبل از پیروزی انقلاب در مبارزات علیه رژیم طاغوت فعال بود. من هم ارتباط خوبی با داییها داشتم و همراه آنها فعالیت انقلابی میکردم. یادم هست مدیر مدرسه ما ساواکی از کار درآمد. اخلاق بدی داشت. من و خواهر شهید علوی یواشکی میرفتیم عکس شاه را از روی دیوار مدرسه میکندیم و میآوردیم خانه. در همان حال و هوای بچگیمان سعی میکردیم تبلیغات انقلابی کنیم. مثلاً وقتی شاه برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد میرفت مردم میگفتند شاه که آدم خوبی است، من میگفتم اگر خوب است چرا با زنان مشروب میخورد و با نامحرم عکس میاندازد؟ این استدلالهای من در آن دوران کودکی بود. من با همان صحبتهای کودکانه دوستانم را آگاه میکردم. کتابهای شهید مطهری را پخش میکردم. بعد از انقلاب و در تعطیلی مدارس، کتاب و روزنامه میخواندیم و بعد با هم مینشستیم تجزیه و تحلیل میکردیم.
وقتی جنگ شروع شد، دایی محمد سرباز بود. همیشه آرزو داشت سربازیاش تمام شود و داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشته باشد. دختری را برای ازدواج انتخاب کرده بود. خانواده هم به خواستگاریاش رفتند و مقدمات ازدواجشان فراهم شد. همسرش را خیلی دوست داشت. آنقدر که او را «افسانه» صدا میکرد. در روز عقد به عاقد گفته بود همانطور که خطبه عقد مرا میخوانی، روز شهادتم هم باید نماز بر من بخوانی. خانواده همسر دایی محمد متدین و انقلابی بودند، اما تعدادی از بستگانشان این طور نبودند. تا این صحبت محمد را شنیدند، اعتراض کردند و به خانواده عروس گفتند شما دارید دخترتان را حیف میکنید، اینها (داماد) همه اهل جنگ هستند. به جبهه میروند و دخترتان بیشوهر میشود، اما مادر عروس گفت: من دامادم را دوست دارم، عقایدش را هم میپسندم.
پهلوان محمد
کمی بعد از ازدواج، دایی محمد به جبهه رفت. روز عملیات فرمانده گردان به محمد میگوید شما تازهداماد هستید از سربازی شما هم ۱۵ روز بیشتر نمانده، بهتر است شما در این عملیات شرکت نکنید، اما او پاسخ میدهد که آرزو دارم در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشته باشم. سربازی من تمام هم شود باز در جبههها حضور خواهم یافت. اینکه میگویید به عملیات نیا برای من معنا ندارد. داییمحمد واقعاً شجاع بود و جذبه خاصی داشت. او را به عنوان پهلوان میشناختند.
تازهداماد شهید
زمان شهادت دایی محمد، من در مدرسه بودم. مدیر مدرسه مرا صدا زد و از کلاس بیرون آمدم. گفت: برو خانه! از مدرسه تا خانه ما فاصله زیادی نبود، وقتی رسیدم دیدم که خانه شلوغ است. فامیل همه هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند دایی محمد شهید شده است. بعد فرزانه خانم همسر داییام آمد که دیگر غوغایی شد، اما برای اینکه دشمنشاد نشویم خودمان را کنترل کردیم. منافقین هم در محل بودند و نباید با گریه ما خوشحال میشدند. این بود که بر خودمان مسلط شدیم و عمده گریه ما در شب بود. از سوی دیگر قبل از دایی محمد، شهید محمدرضا رزاقی در همان عملیات آزادسازی خرمشهر از شهر کومله به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادت دایی محمد آمد، مراسم هفتمین روز شهادتش در مسجد برپا بود. جمعی از ما به همراه زندایی به مسجد رفتیم و آنجا گریه کردیم. حتی سر مزار شهید رزاقی رفتیم و زیارت کردیم تا نوعی تسلیت برای ما هم باشد. واقعاً کسی نمیتوانست زندایی را آرام کند. حق داشت! تازهعروس بود و باردار. خیلی به هم علاقه داشتند. محمد پنج ماه بعد از ازدواج، در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱ شهید شد. در آن عملیات دیدهبان بود و بر اثر اصابت خمپاره یکطرف سرش را از دست میدهد و به شهادت میرسد. در حالی که همسرش باردار بود. دایی محمد در نامه به همسرش نوشته بود اگر فرزندمان پسر بود نامش را مقداد و اگر دختر بود نامش را سمیه بگذار.
مبارز انقلابی
فریدون دیگر داییام بود که بعد از برادرش محمد، به شهادت رسید. او متولد ۱۳۳۴ بود که دیپلم ریاضی، استوار دوم ارتش بود. قبل از انقلاب در اردبیل خدمت میکرد. اطلاعات مذهبی زیادی داشت و به عرفان خیلی علاقهمند بود، در دوره طاغوت هم روزه مستحبی میگرفت با اینکه با مستشاران امریکایی کار میکرد، اما حتماً باید نوار قرآن گوش میکرد، افکار خاصی داشت اگر چه از نظر سازمانی موقعیت بالایی داشت، اما یک مبارز انقلابی بود و مخفیانه علیه رژیم فعالیت میکرد. بعد از انقلاب هم مخالف بنیصدر بود. حتی زندانی هم شد، همیشه میگفت: بنیصدر آدم نالایقی است.
راننده تانک
دایی فریدون مجرد بود و هر چه میگفتند ازدواج کن، قبول نمیکرد. تانک هم میراند. گاهی ۴۰ روز روزه میگرفت و هر شب یک عدد خرما میخورد و ریاضت میکشید. به چند زبان زنده دنیا مثل انگلیسی، عربی و ترکی مسلط بود. بخشی از حقوقش را همیشه برای نیازمندان هزینه میکرد، مثلاً وسایلی را میخرید و به مادرم میداد تا میان آنهایی که میشناسد، توزیع کند. حتی وصیت کرده بود که هر چه از من مانده را به فقرا بدهید. در زمان شاه به خاطر داشتن محاسن جریمه شده بود. بعد از انقلاب هم همیشه محاسن داشت.
دایی فریدون بسیار به اهل بیت (ع) علاقهمند بود. در مراسم سنتی عزاداریها شرکت میکرد. هر سال هر جا که بود در دهه اول محرم به کومله میآمد و در عزاداری محلی حضور مییافت. مداحی هم میکرد. دایی فریدون در ۲۶ بهمن ۶۱ بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. خبر شهادتش در ایام تولد فرزند داییمحمد که قبلاً شهید شده بود به ما رسید.
جوانی شجاع
دایی غلامرضا متولد سال ۱۳۴۲، سومین شهید خانواده ما بود. او از همه برادرانش کوچکتر بود، اما مثل برادرهای بزرگترش شجاع بود. اوایل انقلاب که منافقین در داخل کشور فعال بودند با آنها بحث و مناظره میکرد و برخی از آنان توسط وی به راه انقلاب هدایت شدند. دایی غلامرضا عضو انجمن اسلامی کومله بود و جوانان انقلابی محل از او خط میگرفتند. کتابخانهای در بخش کومله دایر کرده بود و افراد را به کتابخوانی تشویق میکرد، در اعزام نیرو به جبهه و پشتیبانی از جبههها بسیار فعال بود. بعد هم خودش به جبهه رفت. همرزمانش میگفتند در سرمای شدید کردستان، برف را کنار میزد و نماز شب میخواند. دایی غلامرضا سوم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. ارتباط عاطفی خاصی میان من و دایی غلامرضا وجود داشت، موقع ازدواج من از جبهه به مرخصی آمد و دوباره رفت. وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی گریه کردم. همه وسایل شخصی دایی غلامرضا حتی آلبومهای عکسش پیش من بود. بسیاری از عکسهای آلبومش را دو نفری در آلبوم گذاشته بودیم، یک بار عکس پیکر دوست شهیدش را آورد که در آلبوم بگذارد، من مخالفت کردم، اما گفت: اتفاقاً این عکس را باید جایی بگذاریم که من همیشه نگاهم به آن بیفتد. تمام نامههایی که از جبهه نوشته بود را نگه میداشتم. حتی نام مناطقی که حضور داشت یا عملیاتهایی که شرکت میکرد، همه پیش من بود. میخواهم بگویم ارتباط عاطفی خاصی میان ما بود. خبر شهادت دایی غلامرضا کمرم را شکست. داییهای شهیدم هم به مادرم که خواهرشان بود خیلی علاقه داشتند. چون به نوعی برای آنها مادری میکرد. مادربزرگم که مشغول کار کشاورزی میشد، مادرم نقش مادر را برای برادرانش ایفا میکرد. داییهایم همیشه به خانه ما میآمدند، خیلی راحت بودند و صدا میزدند مثلاً شام چه داری؟ عاشق دستپختهای مادرم بودند.
مادری صبور
مادربزرگ هنگام خاکسپاری فرزندانش ابتدا خودش داخل قبر میشد، دستهای فرزندانش را حنا میبست و با دست خودش آنها را داخل قبر میگذاشت. حتی وقتی سپاه میخواست خبر شهادت شهیدی را به خانوادهشان بدهد، مادربزرگ را به عنوان مادر سه شهید با خود میبردند. خبر شهادت را مادربزرگم به والدین شهید میداد، چون خودش مادر سه شهید بود. موجب آرامش و تسلی دل خانوادهها میشد.
وصیت شهدا
توصیه داییهایم این بود که امام را تنها نگذارید. همه عشقشان امام بود. غلامرضا به من سفارش میکرد که همیشه با وضو باشم. من اوایل میگفتم سخت است، اما میگفت: کمکم عادت میکنی و برایت آسان میشود. الان هر چند وقت یک بار همه فامیل در خانه مادربزرگ جمع میشویم و در مورد خاطرات جبهه و جنگ داییها و شهیدان دیگر با هم حرف میزنیم تا یاد آنها زنده بماند و بچهها هم با این فضا و با شهیدان و خانواده شهدا آشنا شوند. خاطرات آنها در ذهنشان بماند و در زندگی از آنها استفاده کنند. این دور هم جمع شدنها باعث شده تا بچهها با خاطرات شهدای خانواده بزرگ شوند. طبیعتاً در زندگی و آیندهشان هم تأثیرگذار است.
منبع: روزنامه جوان