"ساعت ضدچکش"
داستانهایی از بابام،وقتی که کوچیک بود...
وقتی بابام کوچیک بود روزهای عید رو خیلی دوست داشت. یکی از این روزهای عید، بابای بابام که برای بابام خیلی بزرگ بود، صداش کرد و گفت: «آهای پسر، بیا ببینم.»
طفلکی بابام ،گردنشو صاف کرد و آب دهنشو قولوپی قورت داد و مثل فنر پرید و گفت: «بله.» حالا هی با خودش فکر میکرد، ای خدا باز چه خطایی کردم!
خلاصه رفت جلو و گفت: «بله» بابای بابام ، بدون این که حرفی بزنه، یک دست لباس نو تن بابام کرد و گفت: «بین پسر، ما امشب مهمون داریم، این مهمونها، دفعه اوله که میان خونه مون، اگر امشب آقا باشی و شلوغ نکنی، یک جایزه خوب پیش من داری.» بعد دستشو برد توی جیب کتش و یک ساعت قشنگ بیرون آورد و گفت: «این ساعت، هم ضد آبه، هم ضد خش و هم ضد ضربه.»
انگار قند تو دل بابام آب کردن، بعدش بابام گفت: «یعنی توش آب نمیره.» بابای بابام گفت: «نخیر پسرم.»
بابام گفت: «یعنی نمیشکنه.» بابای بابام قیافهای گرفت و گفت: «پسر، اگر فیل هم لگدش کنه، نمیشکنه.»
بعد بابای بابام ساعت بابام رو انداخت توی یک لیوان پر از آب و گفت: «این جایزه این جا میمونه تا فردا صبح، پسر ببینم امشب چه کار میکنی.»
اون شب مهمونها اومدن و پسر بچه بدجنس اونها هم تا تونست طفلکی بابام رو اذیت کرد.
بابام فقط تونست یک بار سر سفره شام، پیاله ماستخوری شو، توی جیب کت پسرمهمونها خالی کنه. خلاصه اون شب گذشت و فردا صبح بابای بابام ساعت رو از توی لیوان درآورد و گفت: «آفرین پسر. این هم جایزهات.»
بابام ساعتو گرفت و با پیراهنش خشک کرد و گفت: «آقا جون! ببخشید، ضد خش یعنی چی؟»
بابای بابام گفت: «یعنی اگه دستت بخوره به در و دیوار، روی شیشهاش خط نمیافته.»
بابام دیگه هیچی نگفت و راه افتاد و رفت توی انباری تا ساعت قشنگش رو بذاره توی صندوق گنجش، که ناگهان فکری مثل لامپ توی سرش روشن شد.
اولش ساعتو کشید به دیوار، اما هیچی نشد. بعد دوباره کشید، اما هیچی به هیچی. بابام یک کمی خیالش راحت شد و گفت: «خب، حالا امتحان ضدضربه.» و ساعت رو محکم کوبید به دیوار، اما ساعت سالم موند، بابام پیش خودش گفت: «حالا باید محکمتر امتحان کنم.» و رفت سراغ جعبه ابزار بابای بابام و یک چکش بزرگ برداشت و رفت سراغ ساعت بدبخت. چکش رو دودستی بالای سرش برد و محکم ضربه زد، اما به ساعت نخورد. ضربه دوم رو هم زد، اما باز هم نشد. بابام سعی کرد این بار درست بزنه به هدف. چکش رفت بالا و اومد پایین و محکم خورد وسط شیشه ساعت بیچاره.
چشمتون روز بد نبینه، ساعت له و لورده شد .
بعدش هم مثل یک قهرمان ، ساعت خرد شده رو برداشت و برد پیش بابای بابام و گفت: «آقاجون! این ساعتو ببرید و پس بدید. آخه ضد ضربه نبود، با چکش شکست.» اما وقتی دید قیافه بابای بابام کش اومد و کبود و سیاه شد، فهمید دوباره خراب کاری کرده . ساعت رو انداخت و فرار کرد. حیوونکی بابام مجبور شد تا دم غروب بیرون خونه روی زمین بنشینه، تا مادرش بیسر و صدا بیاد و ببردش توی خونه.
با اندکی تغییر.برگرفته از ویژه نامه دوچرخه
نوشته :علی احمدی