خاله شاخ نبات
خاله شاخ نبات یک دیو چاق و قلمبه بود. به جای شاخ روی سرش دو تا شاخ نبات داشت به چه بلندی!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/08/22 ساعت 11:42
خاله شاخ نبات خیلی مهربون بود، هر جا جشنی بود عروسی ای بود بزن و بکوب بود. روبوسی بود هلک و هلک راه می افتاد و خودش را به آن جا می رساند.
بعد یک تکه از شاخش را می کند و می داد به عروس و داماد تا زندگی شان شیرین شود.
خاله شاخ نبات، این قدر از شاخ هاش کند و به این و آن داد که دیگر شاخ هایش خیلی کوچک شدند.
یک وز که خاله خسته بود زیر درخت زرد آلو نشسته بود و چشم هایش را بسته بود، دو تا کبوتر پر پر زنان آمدند و روی درخت نشستند.
کبوتر اولی گفت: خواهر!
کبوتر دومی گفت: جون خواهر
اولی گفت: می دونی اونی که این زیر خوابیده کیه؟
دومی گفت: بله که می دونم. این همون دیو مهربونه که برای خوش حال کردن آدم ها شاخ هاش و به همه می بخشه.
کبوتر اولی گفت: می دونی که عمر دیوها به شاخ هاشونه؟
کبوتر دومی گفت: آره می دونم.
اولی گفت: اینم می دونی که اگه خاله یه بار دیگه شاخش و بشکونه، دود می شه و به هوا می ره؟
دومی آهی کشید و گفت: بله اینم می دونم.
بعد دوتایی گفتند: خدا کنه خاله شاخ نبات حرف های مارو شنیده باشه.
بعد پر کشیدند و روی خانه آسیابان نشستند.
خاله توی خواب و بیداری بود که این حرف ها را شنید. غصه دار شد. فردا عروسی دختر آسیابان بود. دختر آسیابان خودش پای پیاده آمده بود و خاله را به عروسی اش دعوت کرده بود.
خاله با خودش گفت: حالا چی کار کنم؟ اگر به عروسی برم، می میرم. اگه نرم بد می شه دل دختر بیچاره می شکنه.
خاله ا شب همین طوری با خودش فکر کرد. آخرش هم بار و بنه اش را برداشت و رفت تا تک و تنها وسط جنگل زندگی کند.
از آن طرف، دختر آسیابان که چشمش به در خشک شده بود، وقتی فهمید خاله نمی آید دلش شکست و بغض گلویش را گرفت.
خاله شاخ نبات صدای شکستن دل دختر را شنید. طاقت نیاورد. هلک و هلک و خودش را به عروسی رساند. دختر آسیابان وقتی او را دید خوش حال شد و به طرفش دوید و او را بغل کرد و بوسید.
یواش در گوشش گفت: نمی خوای به من شاخ نبات بدهی؟ نمی خوای من هم مثل بقیه دخترا سفید بخت بشم؟
خاله گفت: چرا نمی خوام. از خدا می خوام. ولی...
بعد خواست همه چیز را تعریف کنه ولی دلش نیامد. آن وقت اخرین تکه شاخ نباتش را کند و به دختر داد و بی سر و صدا بیرون رفت.
دختر آسیابان هم فوری منقل آتش را برداشت و دنبالش را افتاد.
دخترک همه چیز را می دانست . کبوترها همه چیز را برایش گفته بودند. تا خاله شاخ نبات خواست دود بشود و به همه بود، دختر آسیابان گفت: تو دود نشو ، آتیش توی این منقل دود بشه
یک دفعه، آتش توی منقل دود شد و به هوا رفت. خاله شاخ نبات که از خوش حالی گریه اش گرفته بود دخترک را بغل کرد و بوسید.
بعد دو تایی به عروسی برگشتند.
مطالب مرتبط:
شاخ کوزن
دیو بنفش در شکم حاکم
کبوتر من
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: محمد رضا شمس
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. بعد یک تکه از شاخش را می کند و می داد به عروس و داماد تا زندگی شان شیرین شود.
خاله شاخ نبات، این قدر از شاخ هاش کند و به این و آن داد که دیگر شاخ هایش خیلی کوچک شدند.
یک وز که خاله خسته بود زیر درخت زرد آلو نشسته بود و چشم هایش را بسته بود، دو تا کبوتر پر پر زنان آمدند و روی درخت نشستند.
کبوتر اولی گفت: خواهر!
کبوتر دومی گفت: جون خواهر
اولی گفت: می دونی اونی که این زیر خوابیده کیه؟
دومی گفت: بله که می دونم. این همون دیو مهربونه که برای خوش حال کردن آدم ها شاخ هاش و به همه می بخشه.
کبوتر اولی گفت: می دونی که عمر دیوها به شاخ هاشونه؟
کبوتر دومی گفت: آره می دونم.
اولی گفت: اینم می دونی که اگه خاله یه بار دیگه شاخش و بشکونه، دود می شه و به هوا می ره؟
دومی آهی کشید و گفت: بله اینم می دونم.
بعد دوتایی گفتند: خدا کنه خاله شاخ نبات حرف های مارو شنیده باشه.
بعد پر کشیدند و روی خانه آسیابان نشستند.
خاله توی خواب و بیداری بود که این حرف ها را شنید. غصه دار شد. فردا عروسی دختر آسیابان بود. دختر آسیابان خودش پای پیاده آمده بود و خاله را به عروسی اش دعوت کرده بود.
خاله با خودش گفت: حالا چی کار کنم؟ اگر به عروسی برم، می میرم. اگه نرم بد می شه دل دختر بیچاره می شکنه.
خاله ا شب همین طوری با خودش فکر کرد. آخرش هم بار و بنه اش را برداشت و رفت تا تک و تنها وسط جنگل زندگی کند.
از آن طرف، دختر آسیابان که چشمش به در خشک شده بود، وقتی فهمید خاله نمی آید دلش شکست و بغض گلویش را گرفت.
خاله شاخ نبات صدای شکستن دل دختر را شنید. طاقت نیاورد. هلک و هلک و خودش را به عروسی رساند. دختر آسیابان وقتی او را دید خوش حال شد و به طرفش دوید و او را بغل کرد و بوسید.
یواش در گوشش گفت: نمی خوای به من شاخ نبات بدهی؟ نمی خوای من هم مثل بقیه دخترا سفید بخت بشم؟
خاله گفت: چرا نمی خوام. از خدا می خوام. ولی...
بعد خواست همه چیز را تعریف کنه ولی دلش نیامد. آن وقت اخرین تکه شاخ نباتش را کند و به دختر داد و بی سر و صدا بیرون رفت.
دختر آسیابان هم فوری منقل آتش را برداشت و دنبالش را افتاد.
دخترک همه چیز را می دانست . کبوترها همه چیز را برایش گفته بودند. تا خاله شاخ نبات خواست دود بشود و به همه بود، دختر آسیابان گفت: تو دود نشو ، آتیش توی این منقل دود بشه
یک دفعه، آتش توی منقل دود شد و به هوا رفت. خاله شاخ نبات که از خوش حالی گریه اش گرفته بود دخترک را بغل کرد و بوسید.
بعد دو تایی به عروسی برگشتند.
مطالب مرتبط:
شاخ کوزن
دیو بنفش در شکم حاکم
کبوتر من
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: محمد رضا شمس