تبیان، دستیار زندگی

روزی، روزگاری چوپانی

روزی، روزگاری چوپانی بود که یک گله گوسفند داشت. هر شب گرگی به گوسفندها حمله می کرد، سگ گله را زخمی می کرد، گوسفندی می گرفت و می رفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 روزی، روزگاری چوپانی
روزی، روزگاری چوپانی بود که یک گله گوسفند داشت. هر شب گرگی به گوسفندها حمله می کرد، سگ گله را زخمی می کرد، گوسفندی می گرفت و می رفت. چوپان یک سگ دیگر هم آورد؛ ولی باز حریف گرگ نشدند. چوپان نمی دانست با گرگ چه کند.

شما چی فکر می کنید؟

یک روز چوپان به بازار رفت؛ شاید بتواند چیزی بخرد که حریف گرگ باشد. با خودش فکر می کرد، کاش بزی یا قوچی گیر می اورد که از گرگ سرسخت تر و قلدرتر باشد؛ اما چیزی پیدا نکرد. چوپان به طرف خانه که برمی گشت توی شهر و خیابان و میدان دنبال چیزی می گشت که مشکلش را حل کند. بالاخره آن را وسط یک میدان پیدا کرد. دیگر غمگین نبود. او فهمیده بود، چه کار کند.

فکر می کنی چوپان می خواست چه کار کند؟

چوپان صبح تا غروب کار کرد. غروب همه ی گله را توی آغل کرد؛ حتی سگ را هم گوشه ای جا داد؛ فقط دو گوسفند تازه را بیرون آغل گذاشت. تن و بدنشان را با روغن چرب کرد، تا گرگ یک راست بیاید سراغشان و با خودش گفت: هر چه بادا باد! و با خیال راحت رفت که بخوابد.

و با خیال راحت رفت که بخوابد. نصف شب با صدای زوزه گرگ بیدار شد؛ اما حتی نیم خیز هم نشد؛ فقط غلتی زد و باز خوابید. صبح که بیدار شد؛ همه ی گوسفندها سالم بودند. سگه گله هم سرحال بود و آن دوروبر می پلکید... فقط دوروبر گوسفندهای تازه، چند دندان شکسته ی گرگ افتاده بود.
فکر می کنی چوپان چه طور حساب گرگ را رسید؟

مطالب مرتبط:
خانه ای به بزرگی یک کلاه کشی
بره کوچولو
جوجه نازی


کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.