تبیان، دستیار زندگی

خاطراتی از یک خلبان اسیر

به خانواده من اعلام کردند که مفقودالاثر است. ولی خانواده من باور نمی‌کردند چون در اوایل جنگ حرف‌های بسیار ضد و نقیضی از افرادی که شهید یا اسیر شده بودند شنیده بودند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جنگنده


 مرحوم سرتیپ خلبان آزاده  اسدالله اکبری فراهانی در بهمن ماه سال ۱۳۲۹ در بهشهر متولد شد. وی از آن پس، زندگی‌اش را به دلیل شغل پدرش در بسیاری از شهرهای ایران چون نکا، بروجرد، خرم آباد و اصفهان گذراند و از شروع تحصیلات متوسطه به بعد در تهران اقامت گزیدند. پدر او در ژاندارمری کار می‌کرد. اکبری پس از اتمام دبیرستان وارد به دلیل علاقه به فن خلبانی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و با گذراندن امتحانات و معاینات پزشکی سخت، به رویای پرواز نزدیک شد.

پروازهای ابتدایی را در پایگاه قلعه مرغی تهران انجام داد و پس از گذراندن دوره‌های مقدماتی پرواز، در سال ۱۳۴۹ برای تعلیمات خلبانی پیشرفته به کشور آمریکا اعزام و در «پایگاه لکلند» واقع در ایالت تگزاس، امتحانات زبان و پرواز را گذراند و به «پایگاه هوایی ویلیام» واقع در ایالت آریزونا منتقل شد. با استعدادی که داشت آن دوره را در زمان یک سال به پایان رساند و در مهر ماه سال ۱۳۵۰ به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی به پایگاه سوم شکاری همدان (پایگاه شهید نوژه) در گردان ۲۱ شکاری پیوست.

وی بیشتر دوران خلبانی‌اش را در حال پرواز با هواپیمای شکاری «F۵»گذرانده است. پس از مدتی وی به پایگاه هوایی تبریز منتقل شد و دوران خدمتش را تا قبل از زمان جنگ در آن جا گذراند. سرتیپ اکبری در سال ۱۳۵۳ به دلیل توانایی‌ها و استعدادهایش در پرواز، به تیم آکروجت آن زمان پیوست. در هر تیم آکروباتیک، هشت خلبان بود که تنها ۶ نفر برای انجام نمایش‌ها پرواز می‌کردند و دو نفر هم به صورت ذخیره بودند. این تیم تیزپرواز وظیفه‌اش نمایش‌های هوایی بود که برای جلب نظر جوانان و نشان دادن قدرت نیروی هوایی انجام می شد.

آغاز جنگ تحمیلی


اوضاع برای سرتیپ اکبری به همین منوال گذشت تا این که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد .سرتیپ اکبری  در رابطه با دوران جنگ تحمیلی روایت  می‌کند: مهر ماه سال ۱۳۵۹ بود. من فرمانده گردان ۲۱ شکاری بودم. از اولین روزی که عراقی‌ها به ایران حمله کردند، ما هم شروع به پرواز کردیم و در اکثر روزها، هر خلبان دوبار پرواز می‌کرد.

من به عنوان فرمانده گردان همیشه نقش لیدر (فرمانده) خلبانان عملیاتی را خود به عهده می‌گرفتم و نفرات بعدی را که بیشتر با چهار فروند پرواز می‌کردیم، در بال خود قرار می دادم. هر روز از ستاد، عملیات‌های گوناگونی به ما ابلاغ می‌شد و ما در اسرع وقت انجام می‌دادیم. در ابتدای جنگ، روزی دو پرواز داشتیم که یکی در اوایل صبح حدود ساعت چهار بود و پرواز دیگر را بعدازظهر یا شب انجام می دادیم.

اولین روزهای جنگ؛ جنگ پایگاه‌های هوایی بود و ما باید پایگاه‌ها و انبارهای مهمات یا تاسیسات عراق را هدف قرار می‌دادیم. اکثر عملیات را با موفقیت انجام می‌دادیم و بیشتر به صورت فرمیشن چهار یا دو فروندی پرواز می کردیم که یک نفر لیدر و بقیه در بال او بودند.


روزی که من اسیر شدم


روزی به ما عملیات بمباران تأسیسات برق موصل اعلام شد و قرار شد با دو فروند پرواز کنیم. من لیدر شدم و خلبان «فضیلت» که بعدها به مقام شهادت نایل شد در بال من بود. باید به گونه‌ای پرواز می‌کردیم که رادارهای عراقی ما را نبینند. به همین خاطر شب قبل از عملیات ما با نقشه مسیر را مشخص و از روی زمان و مقیاس نقاط متعددی را تا نقطه هدف انتخاب می‌کردیم.

حتی از زمان پرواز از پایگاه خودی هم امکان داشت رادارهای عراقی ما را رویت کنند؛ پس باید در ارتفاعات بسیار پایین و دور از هرگونه شهر و پایگاه نظامی، تا هدف پرواز می‌کردیم. این سقف پروازی را تا هدف حفظ می‌کردیم و کمی مانده به آن، ارتفاع مان را بیشتر می‌کردیم تا بتوانیم هدف را نشانه بگیریم که به این حرکت «پاپ آپ (pop up) «می‌گویند.

باید کم‌ترین فرصت را به نیروهای هوایی دشمن می‌دادیم تا ما را نبینند .در حرکت پاپ آپ هم باید بسیار هوشیار باشیم چون وقتی هواپیما را بالا می‌کشیم، امکان قفل کردن آنها از سوی دشمن وجود دارد. به همین خاطر در هنگام پاپ آپ باید به صورت زیگزاگ پرواز کنیم. مأموریت ما نیز همین گونه بود و قرار بود وقتی که من پاپ آپ می‌کردم خلبان فضیلت به فاصله سه ثانیه بعد از من پاپ آپ کند. ما هدف را زدیم و قرار بود بعد از عملیات من به سمت پایگاه تبریز پرواز کنم و آقای فضیلت هم به من پیوندد.

آخرین چیزی که یادم هست، صدای آقای فضیلت بود که از من پرسید: «فاصله شما تا تبریز چقدر است؟» من هم جواب دادم ۱۶۷ مایل. و این تنها چیزی هست که از آخرین لحظات پرواز به یاد دارم.


وقتی در آسمان بی هوش شدم


این چیزهایی که می‌گویم فقط احتمالات است چون من دیگر بیهوش بودم. من احتمال می‌دهم که از طرف یکی از پدافندهای هوایی تیری به من شلیک شده و با فیوز صندلی پرتاب برخورد کرده و من پرتاب شده باشم. چون من آمادگی خروج اضطراری از هواپیما را نداشتم و ناگهان صندلی پرتاب شده بود، به خاطر فشار بسیار بالا من بیهوش شدم. تنها چیزی که یادم مانده، این است که بر زمین افتاده بودم و چشم‌هایم را که باز کردم دیدم فردی با لباس کردی بالای سر من ایستاده بود. چندین بار بیهوش شدم و باز به هوش آمدم. در یکی از این هوشیاری‌ها، دیدم که نیروهای صدام، هِلهله کنان و با شلیک هوایی گلوله، به طرف من آمدند. چند لحظه بعد احساس کردم که همگی بالای سر من ایستاده‌اند.


جراحتی که ساعت هدیه در دست من ایجاد کرده بود


خلبانان هواپیماهای شکاری باید از ساعت‌هایی که بند غیر فلزی دارند، استفاده کنند. در صورتی که من سال‌ها پیش، یک ساعت رولکس با بند فلزی هدیه گرفته بودم و در آن پرواز به دستم بود. هنگامی که به بیرون پرتاب شده بودم ساعت من احتمالاً به یکی از دستی‌های داخل کابین گیر کرده و باعث جراحت شدیدی در ناحیه مچ دست من شده بود که هنوز هم جایش مانده است. از یک چیز دیگر بسیار متحیرم که چگونه چتر نجات من باز شده بود چون من در آن زمان کاملاً بیهوش بودم و حتی بعد از بازشدن چتر هم، ما باید حالت‌های خاصی بگیریم و به مسیر جهت بدهیم. در صورتی که من بیهوش به آن آویزان بودم.

از طرف دیگر یک جعبه کمک‌های اولیه (Survival Key) به تمامی صندلی‌های هواپیماهای شکاری متصل شده است که خلبان بعد از پرتاب در ارتفاعات پایین، باید آن را از خود جدا کند ولی چون من بیهوش بودم، آن بسته همچنان به من وصل بود و من با همان جعبه به زمین خوردم که باعث ضرب دیدگی شدیدی در ناحیه ستون فقراتم شده بود. دست راست و سرم هم شکسته بود. جایی که من افتاده بودم، ماشین نمی‌توانست برود به همین خاطر احتمالاً ماشین تا پایین تپه آمده بود و کردهای عراقی، هلهله کنان من را برداشتند و به پایین بردند.

من را داخل چتر نجات انداختند


یکی از صحنه‌ها را به خوبی به یاد دارم که یکی از آن افراد با خشونت آمد و مرا با آن اوضاع و حالتی که داشتم و از چندین ناحیه مجروح شده بودم، برداشت و به داخل چترنجاتم انداخت و چتر را به کولش گرفت و پایین برد.

من را در یک ماشین ارتشی که شبیه یک وانت بار بزرگ بود انداختند. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم که نمی‌دانم کدام شهر عراق بود ولی از تعداد افراد داخل شهر حیرت کرده بودم. مثل این بود که تعداد زیادی از مردم آماده بودند من را دستگیر کنند. با تفنگ‌های کلاشینکف(کلاشنیکف) ایستاده بودند و هلهله می‌کشیدند و بعضاً تیرهوایی شلیک می‌کردند که صحنه بسیار رعب انگیزی بود. در تمام این مدت، من در حالتی بودم که به هوش می‌آمدم و سریعاً از هوش می‌رفتم و تنها لحظه‌هایی از آن تراژدی را به یاد دارم. با همان وضعیت و خونریزی من را به جایی بردند و دیدم که یک سرباز عراقی در حال دوختن سر شکافته شده من است. بعد از اتمام کارش به عربی از من پرسید که صبحانه خوردی من هم گفتم: «نه» و برایم یک چایی با قند آورد، من خوردم و دوباره بیهوش شدم.


انتقال به بیمارستان به بعد از بازجویی موکول شد


حالت بسیار بدی داشتم ولی هنوز نمی‌دانستم که چه اتفاقی افتاده است .خلاصه با یک ماشین من را به جایی بردند که باز هم نمی‌دانم کجا بود فقط یک تخت داشت که من روی آن خوابیده بودم و یک عراقی هم بالای سر من ایستاده بود. به او گفتم که چرا مرا به بیمارستان نمی‌برید؟ با همان لهجه عربی به من فهماند که اول باید به سؤالات ما پاسخ دهی بعد به بیمارستان می روی.

من در آن حالت نمی‌توانستم حرف بزنم، به همین خاطر مرا به بیمارستان «الرشید» بردند که البته قسمتی از آن را مانند یک زندان درست کرده بودند که هر سلول یک تخت داشت و جلوی آن را میله ها فرا گرفته بود.


فکر کردم جنگ تمام شده


چندین روز را در آن جا گذراندم تا یک روز دیدم که چند سرباز عراقی به اتاق من آمدند و شروع به نظافت اتاق کردند. ملحفه‌ها را عوض کردند و برای من دمپایی نو آوردند. من که نمی توانستم حرکت کنم متعجب بودم که آنها چرا این کار را می‌کنند. اولین فکری که به سرم زد این بود که جنگ تمام شده و آنها در حال پذیرایی از من هستند. در صورتی که فردای آن روز فهمیدم که وقت بازدید نیروهای صلیب سرخ است و آنها برای آن که خود را خوب نشان دهند چنین کاری کرده‌اند.

انتظار پذیرایی از عراقی‌ها را نداشته باش


افراد صلیب سرخ آمدند و البته چندین افسر بلند پایه عراقی هم به همراه آنها بودند. یکی از صلیب سرخی‌ها پرسید که می‌خواهی چیزی بگویی؟ گفتم: «بله.» و او افسران عراقی را از اتاق بیرون کرد. گفت: «چی شده؟» من در حالتی بودم که احساس می‌کردم تمام زندگی‌ام را از دست داده‌ام و در اوایل سنین جوانی اسیر شده بودم. شروع کردم به شکایت از وضعیت موجود. گفتم: «آنها مرا درمان نمی‌کنند و هیچ توجهی به وضعیت جسمی من ندارند«.

فردی که از صلیب سرخ آمده بود، مرا با خونسردی آرامش داد و گفت:« الان شما با این کشور در حال جنگ هستید و خلبانان عراقی هم که اسیر شده‌اند در مملکت شما همین وضعیت را دارند. نگران نباش چون به زودی جنگ تمام می‌شود و به ایران برمی‌گردی، تو آمدی و بر سر مردم این کشور بمب انداختی انتظار چه پذیرایی از آنها داری؟ ولی اگر نامه‌ای داری بنویس.» من هم سریعاً ورقه را از آنها گرفتم و امضا کردم در این مورد خیلی شانس آوردم چون همه در ایران فکر می‌کردند که من مرده‌ام.

فضای استخبارات عراق


دو یا سه ساعت بعد چند مأمورعراقی آمد و مرا بردند. فکر می‌کردم که افراد صلیب سرخ سفارش‌های‌شان را کرده‌اند و آنها مرا به یک جای بهتر منتقل می‌کنند. در تمام مدت چشم‌هایم را بسته بودند. به یک ساختمان رسیدیم، از زیر چشم بندم قسمت‌هایی از ساختمان را می‌دیدم. یک بنای بسیار تمیز بود. من دیگر خیالم راحت شد که مرا به یک جای بهتر برده‌اند. بعدها فهمیدم که آن جا ساختمان استخبارات عراق است که نهادی مانند ساواک زمان شاه در ایران بود.

با آسانسور مرا به طبقات پایین‌تر بردند و بعد از گذراندن چندین راهرو، به یک جایی رسیدیم که کف آن از سنگ بود و من می‌دانستم که با ساختمان اصلی فاصله زیادی داریم. دقیقاً مانند فیلم‌ها بود و تنها صدای پای آنها و خودم را می‌شنیدم، مابقی سکوت محض بود. تا این که جلوی یک اتاق ایستادیم. صدای یک در فلزی بزرگ آمد، من را به داخل آن انداختند و فوراً در را بستند. چشم بندم را باز کردم و احساس کردم به انتهای دنیا رسیده‌ام یک اتاق بسیار کوچک که هیچ نوری نداشت.

سه ماه زندگی در سلول انفرادی


دیوارها، سقف و کف آن قرمز پررنگ بود و یک در آهنی بسیار بزرگ جلوی اتاق بود. می‌خواستم فریاد بکشم و کشیدم ولی هیچ کس جوابی نمی‌داد. یک توالت هم در گوشه اتاق بود.

شاید باورتان نشود، ولی هنگامی که چشم بندم را باز کردم تمام زندگی‌ام، همسرم و دو فرزندم که یکی چهار سال و دیگری دو سال داشت، مانند یک فیلم سینمایی به جلوی چشمم آمدند. نمی‌دانستم شب و روز چگونه می‌گذرد چون هیچ نوری نبود. حدود سه ماه مرا در آن سلول انفرادی نگه داشتند.

دوست داشتم در باز شود و کتکم بزنند


غذایش بسیار بد بود. صبح زود نصف لیوان چایی سرد و نصف لیوان هم چیزی مانند آش می‌دادند که به جز مقداری آب و خورده برنج، چیزی نداشت. روزی دو عدد نان بسیار کوچک مانند باگت می‌دادند که بسیار سفت شده بود و خمیر آن بوی ترشیدگی می‌داد. وقت ناهار بهترین غذایش بود چون نصف بشقاب برنج می‌دادند که روی آن را با یک آبی آغشته بودند که رنگ رب گوجه بود و شب هم از همان آبی که روی برنج می‌ریختند نصف لیوان می‌دادند. احساس می‌کردم که قرار است از تنهایی همین جا بمیرم. آرزو می‌کردم که این در یک بار باز شود و من را بیرون ببرند. شاید باور نکنید ولی از لحاظ روحی در شرایطی بودم که دوست داشتم حتی در را باز کنند و مرا کتک بزنند تا کسی دیگر را هم ببینم.

اتاقی پر از خلبانان اسیر ایرانی


حتی یک سوسک هم داخل سلول نبود تا من احساس زندگی کنم. خلاصه این سه ماه که در انفرادی بودم از بدترین لحظات زندگی من بود. بعد از این سه ماه، یک روز آمدند و چشم‌هایم را بستند و مرا بیرون بردند. به یک اتاق بزرگی راهنمایی‌ام کردند و گفتند چشم بندت را باز کن .وقتی چشم بند را باز کردم، فکر کنم یکی از زیباترین لحظه‌های عمرم بود چون دیدم که سرتاسر تمام خلبانان و افسران ایرانی هستند که در اتاق نشسته‌اند.

همه همین احساس را داشتند زیرا قبل از آن هرکس فکر می‌کرد که تنهاست و کسی هنوز اسیر نشده، چون ابتدای جنگ بود. ولی با دیدن این صحنه، همه خوشحال شدند. نه به خاطر این که آنها اسیر شده‌اند، بلکه به دلیل این که تمام احساس تنهایی‌ها از بین می‌رفت. همگی شروع کردیم به گپ زدن و روبوسی کردن. یکی از بچه‌ها آمد و با تعجب به من گفت:« آقای اکبری تو زنده‌ای؟ همه ما فکر می کردیم تو مُردی«.

چون آقای فضیلت به آنها گفته بود که من فقط هواپیمای او را دیدم که با صخره‌ها برخورد کرد. آقای فضیلت که بعدها شهید شد، اصلاً پرتاب من را از هواپیما ندیده بود و به افراد پایگاه گفته بود که من با هواپیما سقوط کرده‌ام ولی هنوز این خبر به گوش خانواده‌ام نرسیده بود. می‌گفتند هنگامی که فضیلت به پایگاه برگشت، زبانش گرفته بود و نمی‌توانست صحبت کند چون فکر می‌کرد من مُرده‌ام.

ولی طبق مقررات جنگ و ارتش تا هنگامی که شهادت یا اسارت از طرف دشمن اعلام نشود، شخص مفقودالاثر شناخته می‌شود. به همین خاطر به خانواده من اعلام کردند که مفقودالاثر است. ولی خانواده من باور نمی‌کردند چون در اوایل جنگ حرف‌های بسیار ضد و نقیضی از افرادی که شهید یا اسیر شده بودند شنیده بودند. باز هم خدا را شکر، نامه ای که من به صلیب سرخ داده بودم یک سال بعد به دست شان رسید و مطمئن شدند که من زنده‌ام.

زندان ابوغریب جایی که فقط صدای شنکجه در آن شنیده می‌شد


بعد از آن، تمامی ما را به زندان ابوغریب بردند. یک زندان وسیع و بزرگ که همواره صدای شکنجه و داد از آن شنیده می‌شد. حدود ۱۰۰ نفر از خلبانان و افسران ارشد را در یک بند انداختند. به گونه‌ای که آن قدر جا کم بود که نمی‌توانستیم به راحتی بخوابیم. هیچ محفظه هوایی وجود نداشت و حتی دستشویی‌هایش هم در آخر بند بود که باعث آلودگی بسیاری شده بود.

بعد از گذشت چند روز وضعیت مان بسیار بد شد. هوا بسیار کم بود و آلودگی بسیاری داشت. دستشویی‌هایش حتی آب هم نداشت. چندین روز به همین منوال گذشت و ما دیگر نمی‌توانستیم تحمل کنیم. تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم. همه بچه‌ها را هماهنگ کردیم که دیگر غذا نخورند با آن وضعیت ضعف جسمی غذا نخوردیم، دو روز گذشت.


مبارزه با دشمن بوسیله اعتصاب غذا


افسران عراقی آمدند و گفتند: «درخواست شما چیست؟» ما هم می گفتیم که باید یکی از بازرسان صلیب سرخ را بیاورید تا ما غذا بخوریم. حال بسیاری از بچه‌ها بد بود طوری که دیگر تحمل نداشتند. افسر عراقی آمد و گفت که به صلیب سرخ اطلاع داده‌ایم ولی اگر درخواستی دارید به خود ما بگویید. ما هم که دیدیم بسیاری از بچه‌ها رنجور شده بودند، تصمیم گرفتیم به حداقل چیزی که می‌خواهیم اکتفا کنیم.

چندین مزایا به ما دادند از جمله هفته‌ای یک ساعت هواخوری آن هم نه در محوطه باز، فقط پنجره‌های بالا را یک ساعت باز می‌کردند. روزنامه‌های عراقی به ما می‌دادند به افراد سیگاری هم دو نخ سیگار می‌دادند. هفت ماه در این وضعیت بودیم که یک روز چند سرباز عراقی آمدند و اسامی بعضی از ما را صدا زدند و گفتند که اینها را می‌خواهیم به صلیب سرخ نشان دهیم. من که می‌دانستم افراد بعثی عراق یک روده راست در شکم شان نیست، ولی چون جزو اسامی بودم مجبور شدم بروم.

به زندان سیاسی‌های عراق منتقل شدم


حدود ۱۵ نفر بودیم که ما را به یک زندانی بردند که دو طبقه بود و دورتادورش را سلول‌هایی فرا گرفته بودند. زندان سیاسی‌های عراق بود. هر دو یا سه نفر ما را در یک سلول انداختند. با افراد سیاسی بسیار بد برخورد می‌کردند و تمام وقت آنها را می‌زدند و شکنجه می‌دادند. نگهبان‌ها به ما متذکر می‌شدند که شما حق صحبت ندارید ولی ما که دیگر آب از سرمان گذشته بود، راحت با یکدیگر صحبت می کردیم.

بعضی اوقات هم با هماهنگی شعارهای «الله اکبر، خمینی رهبر» می‌دادیم که باعث عصبانیت نگهبانان می‌شد. من در آن زمان ارشد بودم چون درجه نظامی من از بقیه افراد بالاتر بود. هر ۲۰ دقیقه یک بار شعار می‌دادیم تا شاید یکی از مقامات ارشد بیاید و به وضعیت ما رسیدگی کند در همان زمان اعتصاب غذا هم کردیم و دیگر غذا نمی‌خوردیم. تا این که دو روز گذشت و دیدیم که یک افسر بلندپایه و تنومند با چندین سرباز به داخل زندان آمدند و در وسط زندان که یک میز و صندلی داشت، نشست.

رویارویی با افسر بلند پایه بعثی


دقیقاً وقتی وارد شدند ما شروع به شعاردادن کردیم. نگهبان زندان را صدا کرد و گفت که چه خبر است؟ او هم گزارش داد که تمامی این سر و صداها زیر سر شخصی به نام «اسدالله» است. من را صدا زدند، پیش آن افسر بردند یک مترجم ایرانی هم داشتند که دست و پا شکسته ایرانی صحبت می‌کرد. من خیلی لاغر شده بودم تنها حدود ۴۷ کیلو وزن داشتم.  افسرارشد پرسید: «انت اسدالله؟ یعنی تو شیر خدا هستی؟» من هم گفتم: «نعم.» و با صدای بلند خندید و گفت: «به چه حقی اسمت را اسدالله گذاشتند؟» بعد از مسخره کردن من گفت: «چرا سر و صدا می‌کنید؟»

گفتم: «ما اسیر هستیم. باید طبق قانون ژنو با ما رفتار کنید.» و وضعیت بسیار بدمان را برایش توضیح دادم. به او گفتم: «صلیب سرخ قرار بود ما را ببیند، نه این که ما را به زندان سیاسی‌ها بیندازید. ما را به بند خودمان برگردانید«.  نمی‌دانم مترجم به او چه چیزی گفت که بسیار خشمگین شد و جاسیگاری که روی میز بود را بلند کرد و به سمت من پرتاب کرد و خود مترجم هم بلند شد، یک سیلی آبدار به صورت من زد و مرا در یک انباری انداختند و در را بستند. چند دقیقه بعد آمدند و مرا به وسط زندان انداختند و چند نفره با باطوم‌های شان شروع کردند به کتک زدن. من فقط صورتم را گرفته بودم و آنها مشت و لگد می‌زدند. آن قدر زدند که بیهوش شدم و بعد مرا به سلول خودم انداختند.

بچه‌ها غذا نمی‌خوردند تا این که افسر زندان گفت که نیروهای عراقی در حال ساخت یک اردوگاه جدید برای شما هستند تا صلیب سرخ هم از شما بازدید کند، پس غذایتان را بخورید. ما هم با این که می‌دانستیم دروغ می‌گوید ولی غذا را خوردیم. خلاصه حدود  ۶ ماه ما را در آن جا نگه داشتند و بعد از آن به اردوگاه «رمادی» فرستادند.

ماجراهایی از اسارت در اردوگاه رمادی


در این اردوگاه اسیران ایرانی اعم از پاسداران، بسیجیان و نیروهای دیگر بودند. اردوگاه بسیار بزرگی در میان یک بیابان بود که دسترسی به هیچ چیز نبود. یک سال هم در آن ارودگاه بودم و ۹ سال آخر اسارت را هم در یک اردوگاه دیگر بودم.  کلاً ۱۰ سال اسارت کشیدم. حتی دو سال بعد از آتش بس بین نیروها، خلبانان و افسران ارشد را نگه داشتند. دیگر از لحاظ روانی هیچ کدام از ما تعادل نداشتیم. وضعیت روحی مان بسیار بد بود ولی هیچ چاره‌ای نداشتیم .تمامی دوران اسارت یک طرف، آن دو سال بعد از آتش بس یک طرف دیگر.

اگر بخواهم از وضعیت این دو سال برای تان بگویم، شاید گریه کنید. هیچ کس نمی‌تواند به جز خود اسرا احساس کند که ۱۰ سال اسارت در خاک غریب چگونه است. به هیچ صورت نمی‌توانم این دوران را برای تان توضیح دهم. ۱۰ سال از بهترین سال‌های زندگی من (۲۸ سالگی تا ۳۸ سالگی) که باید با خانواده و بچه‌هایم می‌گذراندم.

هر وقت صلیب سرخ عکس‌های خانواده‌های مان را به ما می‌داد، یک هفته گریه می‌کردیم. در هر عکس، بچه‌هایم چند سال بزرگ‌تر شده بودند ولی من نمی توانستم باور کنم چون در کنارشان نبودم که بزرگ شدن‌شان را ببینم. هر روز اسارت به اندازه یک سال می‌گذشت. تمامی ثانیه‌ها سنگین‌تر از چند ساعت بودند ولی به هر صورت همین طور ۱۰ سال گذشت.

قرار شد روزی۲۰۰۰ نفر آزاد شوند


حتی آزادی ما هم در وضعیت خاصی پیش آمد. در اواخر اسارت ما که دیگر جنگ تمام شده بود، عراقی‌ها برای ما تلویزیون آورده بودند که البته فقط کانال‌های خود بعثی‌ها را می‌گرفت و ۸۰ درصد خبرهای دروغ پخش می‌کرد. یک روز صدام به تلویزیون آمد و گفت ما قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت می‌شماریم و از خاک ایران کاملاً عقب نشینی می‌کنیم و قرار است روزی ۲۰۰۰ نفر از اسرا را آزاد کنیم. اولین سری اسرا که از اردوگاه ما فرستاده شدند، از بین اسرا خلبانان و افسران ارشد را جدا کردند و به یک بند جداگانه فرستادند.

هر لحظه ممکن است دوباره جنگ آغاز شود


از فرمانده اردوگاه پرسیدیم که چرا ما را نفرستادید و بقیه افراد همگی به ایران بازگشتند؟ او هم صادقانه جواب داد که شما جزو افسران و خلبانان ارزشمند هستید و شما را به این راحتی‌ها به ایران برنمی‌گردانیم چون هر لحظه ممکن است دوباره جنگ آغاز شود. دو ماه دیگر نیز به همین حال گذشت و قرار شد ما را در روز ۲۴ شهریورماه سال ۱۳۶۹ به ایران بفرستند.


سرانجام لحظه وصال رسید


تا مرز ایران ما را با چشم بند بردند و در مرز تحویل نیروهای ایرانی دادند. به هیچ وجه نمی‌توانم احساسم را بیان کنم. حتی نمی‌توانستم باور کنم که آزاد شدم. بعد از ۱۰ سال اسارت فکر می‌کردم که همیشه اسیر خواهم ماند .تمام خاک ایران را زیر پایم احساس می‌کردم و ارزشش را از طلا هم بالاتر می‌دیدم. از کرمانشاه با هواپیما به تهران آمدیم و دو روز هم در قرنطینه بودیم.

۱۰سال آرزو داشتم که یک ستاره در آسمان ببینم چون هیچ وقت شب‌ها بیرون نرفتیم و اولین شب قرنطینه در تهران، این آرزویم برآورده شد. ۱۰ سال از تمامی لذت‌های زندگی محروم بودم. وقتی خانواده‌ام را دیدم، احساس می‌کردم که دوباره زنده شده‌ام. باید از همسرم هم قدردانی کنم که در نبود من بسیار سختی کشید و برای آینده بچه‌های‌مان زحمت‌های فراوان کشید. پدر و مادر من هم زجر کشیدند و از آنها هم متشکرم.

من برای ملت جنگیدم، برای ملت ۱۰ سال اسارت کشیدم و هیچ توقعی از مردم به جز به یادماندن چنین چیزهایی ندارم. حدود ۱۰ سال برای آزادی ایران و ملت ایران اسارت کشیدم.

سرتیپ خلبان آزاده اسدالله اکبری فراهانی بعد از تحمل سال‌ها بیماری در سال۱۳۸۹ به همرزمان شهید خود پیوست.
منبع: ایسنا