روباه و غاز
داستان زیبای غاز و روباه برای شما بچه های عزیز، با دوستان خود بخوانیدو لذت ببرید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : پنج شنبه 1397/08/17 ساعت 08:00
روباه گفت: سلام!
غاز گفت: از این جا برو! به من نزدیک نشو!
روباه با تعجب ایستاد و گفت: مگر چه شده؟
غاز گفت: فکر نکن من احمقم. خوب می دانم که آمدی من را بخوری.
روباه گفت: چی؟ اصلاً فکرش را هم نکردم!
غاز گفت: دروغگو! روباه غاز می خورد. تو هم یک روباهی.
روباه گفت: خب، درست است؛ ولی من نمی خواهم تو را بخورم.
غاز گفت: باور نمی کنم. اگر راست می گویی حرفت را به من ثابت کن؟
روباه پرسید: به تو ثابت کنم؟ چه طوری؟
غاز گفت: دیدی گفتم! حق با من بود.
روباه نمی دانستن چه بگوید. چه طور می توانست چیزی را ثابت کند که نمی خواست انجامش دهد؟ سرش را پایین انداخت تا بهتر فکر کند و به سنگی خیره شد.
چه طور می توانست غاز را قانع کند؟ شاید باید پا به فرار می گذاشت... اما آن وقت چه طور می فهمید که غاز حرفش را باور کرده یا نه؟
شاید باید بی حرکت می ایستاد... برا مدتی طولانی. ولی چه قدر لازم بود بایستد تا غاز قانع شود؟
غاز گفت: پس چه شد؟ به من ثابت کن که نمی خواهی من را بخوری.
روباه گفت: متاسفم. نمی شود. نمی توانم ثابت کنم.
غاز گفت: می دانستم!
روباه با صدای ریزی گفت: ولی می توانم قسم بخورم. فقط می خواستم کمی با تو حرف بزنم، همین...
غاز فریاد کشید: دروغگو!
روباه دیگر نمی دانست چه بگوید. یعنی این قدر باور کردنش سخت بود؟ خب روباه ها هم گاهی دوست دارند با کسی گپ بزنند و خودش باشند!
غاز هنوز فریاد می کشید: دروغگو! همه تان دروغگویید!
اوضاع خیلی خراب بود. روباه دیگر دلش نمی خواست گپ بزند. یک دفعه بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همین طور که دور می شد با خودش گفت: چه قدر کله شق بود! شاید بهتر بود از همان اول یک لقمه ی چربش می کردم.
مطالب مرتبط:
گوش بل - سلطان جنگل
نُقل های رنگی
درد من چه رنگی است؟
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. غاز گفت: از این جا برو! به من نزدیک نشو!
روباه با تعجب ایستاد و گفت: مگر چه شده؟
غاز گفت: فکر نکن من احمقم. خوب می دانم که آمدی من را بخوری.
روباه گفت: چی؟ اصلاً فکرش را هم نکردم!
غاز گفت: دروغگو! روباه غاز می خورد. تو هم یک روباهی.
روباه گفت: خب، درست است؛ ولی من نمی خواهم تو را بخورم.
غاز گفت: باور نمی کنم. اگر راست می گویی حرفت را به من ثابت کن؟
روباه پرسید: به تو ثابت کنم؟ چه طوری؟
غاز گفت: دیدی گفتم! حق با من بود.
روباه نمی دانستن چه بگوید. چه طور می توانست چیزی را ثابت کند که نمی خواست انجامش دهد؟ سرش را پایین انداخت تا بهتر فکر کند و به سنگی خیره شد.
چه طور می توانست غاز را قانع کند؟ شاید باید پا به فرار می گذاشت... اما آن وقت چه طور می فهمید که غاز حرفش را باور کرده یا نه؟
شاید باید بی حرکت می ایستاد... برا مدتی طولانی. ولی چه قدر لازم بود بایستد تا غاز قانع شود؟
غاز گفت: پس چه شد؟ به من ثابت کن که نمی خواهی من را بخوری.
روباه گفت: متاسفم. نمی شود. نمی توانم ثابت کنم.
غاز گفت: می دانستم!
روباه با صدای ریزی گفت: ولی می توانم قسم بخورم. فقط می خواستم کمی با تو حرف بزنم، همین...
غاز فریاد کشید: دروغگو!
روباه دیگر نمی دانست چه بگوید. یعنی این قدر باور کردنش سخت بود؟ خب روباه ها هم گاهی دوست دارند با کسی گپ بزنند و خودش باشند!
غاز هنوز فریاد می کشید: دروغگو! همه تان دروغگویید!
اوضاع خیلی خراب بود. روباه دیگر دلش نمی خواست گپ بزند. یک دفعه بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همین طور که دور می شد با خودش گفت: چه قدر کله شق بود! شاید بهتر بود از همان اول یک لقمه ی چربش می کردم.
مطالب مرتبط:
گوش بل - سلطان جنگل
نُقل های رنگی
درد من چه رنگی است؟
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز