اقدام عجیب بعثی ها برای جلوگیری از عزاداری اسرا
۲ روز مانده به تاسوعا بعثیها یک آمپول ضدشورش به تمامی افراد اردوگاه زدند. شب عاشورا فرمانده اردوگاه با خنده خطاب به اسرا گفت: خجالت نمیکشید حسین را کشتند و شما خوابیدید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/07/10 ساعت 09:49
کسانی که مرد جهاد هستند و دل را به آتش میزنند تا اجازه ندهند اعتقاداتشان و خاک و ناموسشان به یغمای بیگانگان برود سه عاقبت را برای خود حتما تصور خواهند کرد. شهادت، مجروحیت و اسارت. اما شاید اگر از هر رزمنده ای بپرسی کدام یک از این سه را انتخاب میکند، اگرچه جان عزیزترین سرمایه یک انسان است اما بعید به نظر میرسد کسی اسارت را انتخاب کند. با هرکدام از آزادگان که صحبت میکنید علیرغم رشادتی که در آن ایام از خود نشان دادند اما محال است صحبتی از غم غربت نکنند.
سالهای دور از خانه آن هم در محبوسگاه شقیترین مخلوقات خدا بیشک جهادی است که تحملش از عهده هر کس و ناکسی بر نخواهد آمد. ایمانی راسخ میخواهد تا به خاطر رهایی، انسان با نفس خویش مبارزه کند و اجازه ندهد این سختی ها موجب شود کم بیاورد و خللی در ایمانش به وجود آید.
آنچه در ادامه خواهید خواند گفتوگویی است مختصر از «ناصر عراقی» مردی که ده سال طعم تلخ اسارت را چشید و نامش و مقاومتش در تاریخ سرزمینمان کنار دیگر آزادگان جاودان شد.
*عراقیای که عراقی نیست
به سال ۱۳۳۶ در میدان شهدا تهران در یک خانواده مذهبی سنتی متولد شدم. پدرم علی، کارگر ساختمانی و اصالتاً اهل استان مرکزی بود که در گذشته به عراق عجم هم معروف بود، به همین دلیل فامیلی بنده عراقی است.
بچه سوم خانوادهای بودم که هشت فرزند داشت. سال ۱۳۵۴ از دبیرستان «صفوی» واقع در خیابان ایران «گوته سابق» دیپلم گرفته و همزمان وارد فعالیتهای سیاسی و انقلابی بر ضد حکومت پهلوی شدم. زمینه فعالیتم در این فضا به خاطر حضور مستمرم در مسجد و برخورد با اشخاص انقلابی و سیاسی فراهم شده بود. من در تمامی جلسات و سخنرانیهای مذهبی و ضد حکومتی در سطح تهران شرکت میکردم و یکبار هم در نزدیکی حسینیه ارشاد و یکبار هم در یک مراسم که سخنران آن شیخ احمد کافی بود به همراه دوستم شرکت داشتم، نزدیک بود توسط ساواک که ما را از قبل زیر نظر داشتند دستگیر شوم اما موفق به فرار شده و مدتی را به صورت پنهانی زندگی کردم تا اوضاع آرام شد و به خانه برگشتم و فعالیتهای مذهبی و سیاسی و ضدحکومتیام در محل با قوت بیشتری ادامه پیدا کرد.
*«مجید شریف واقفی» در کوچه ما ترور شد
آن زمان منافقین هم تحرکات خود را با قوت انجام میدادند، یادم هست خدابیامرز «مجید شریف واقفی» را در کوچه ما به شهادت رساندند. روز شهادت صدای تیراندازی آمد و ما ریختیم داخل کوچه. دو نفر دستهایش را گرفتند و او را انداختند صندوق عقب یک خودرو و بردند مسگرآباد و آتشش زدند. یکی از خانمهای همسایه نارنجک او را به خانه برده بود، بعد همینها میخواستند سالگرد مجید را در دانشگاه برگزار کنند تا او را برای خود کنند اما ما اجازه ندادیم.
من جزء اعضای یک مسجد بودم که گفتم حتما سالگرد او باید در مسجد برگزار شود. اتفاقاً اولین سالگرد او خیلی شلوغ شد و مراسم باشکوهی برگزار کردیم. در همه تهران هم اعلامیه پخش کردیم که سالگرد شهید واقفی در محل شهادتش، مسجد سنگی که بزرگترین مسجد تهران بود در خیابان محلاتی (که البته مسجد را الان خراب کردند اما همان کنار یک مسجد کوچک دیگری ساختند) برگزار شد. شریفواقفی را از قبل نمیشناختم اما تعدادی از بزرگان مجاهدین آمدند صحبت کردند که مرا راضی کنند تا مراسمش را در دانشگاه برگزار کنند. فردی بود به نام ذوقی که معاون وزیر مخابرات بود بعد از انقلاب، او رابط من با منافقین بود.
*تظاهرات مردم آغاز شد
همزمان با شهادت حاج آقا مصطفی خمینی(ره)، فرزند بزرگ امام و برگزاری مراسمات مختلف در سطح ایران و تهران (مسجد جامع بازار) کمکم تحرکات انقلابی و حضور مردم در صحنه بیشتر از قبل آغاز شد و من فعالیتم را در زمینه تهیه و توزیع اعلامیههای حضرت امام در سطح تهران گسترش دادم و با مشقت و سختی و در سایه خفقان شدید که از سوی ساواک و عوامل و ایادی شاه در سطح کشور سایه انداخته بود به فعالیتهای ضدحکومتی و آگاهسازی مردم و اطرافیانم میپرداختم تا اینکه مردم در سراسر ایران علیه نظام استبدادی شاه قیام کردند و پایداری مردم و پیروی از رهنمودهای امام باعث شد شاه از ایران برود.
* تنها آرزویم دیدن امام بود
با فرار محمدرضا پهلوی زمینه برای حضور امام خمینی(ره) از تبعیدگاه به ایران اسلامی آماده شد و ما ضمن برپایی تظاهرات و دستهجات برای آمدن امام به ایران روز شماری میکردیم تا اینکه نهایتاً با آمدن ایشان از پاریس به ایران آرزوی ما برآورده شد. بنده یک نفر از عضو کمیته استقبال از حضرت امام بودم و منطقهای را (قابل ذکر است کمیته استقبال متشکل از ۶۵ هزار نفر بود) در مسیر حرکت امام از فرودگاه تا بهشتزهرا(س) عهده داشتم. در آن لحظات تنها آرزویم دیدن امام بود که برآورده شد. اولین روز ملاقات با ایشان در مدرسهی رفاه واقع در خیابان ایران امام را دیدم و همه وجودم شوق و شعف شده بود. آنقدر هیجان داشتم که نمیتوانم وصفش کنم.
دو یا سه روزی بدین منوال گذشت و یادم هست که امام(ره) در یکی از صحبتهایشان فرمودند انقلاب هنوز پیروز نشده، بروید و به تظاهرات ادامه دهید. وقتی این جمله ایشان را شنیدم رفتم و تا ۲۲ بهمن که انقلاب به نتیجه رسید برای دیدن ایشان نرفتم. با اسلحههای غنیمتگرفته شده در مسجد محل در خیابانها به پاسداری از انقلاب مشغول شدم که کمکم کمیته انقلاب تشکیل و عضو کمیته شدم. یادم هست در ابتدای پیروزی انقلاب عوامل ساواک با لباسهای شخصی در سطح تهران ایجاد ناامنی میکردند. یکبار هم به ساختمان صداوسیما حمله شد که به همراه دیگر نیروهای انقلابی خود را به صداوسیما رسانده و عوامل ضدانقلاب با دیدن سیل نیروهای انقلابی متواری شدند.
بعد از مدت کوتاهی که در کمیته فعال بودم با تاسیس سپاه پاسداران به این نهاد انقلابی پیوستم و جزو اولین گروه آموزشی در پادگان امام حسین(ع) بودم که در ساختمان هنگ نوجوانان سابق دوره دیدیم و عملاً به عنوان نیروی کادر رسمی وارد سپاه شدم. فعالیتهای سپاه در تمام ایران بود که در موقعیتهای مختلف و نیاز به محلهای مختلف اعزام میشدیم. آخرین بار شهریورماه سال ۵۹ بود که برای اعزام به شهر «مهاباد» که ضدانقلاب در آنجا رخنه کرده بود حرکت کردیم. همان ایام به فرمانده گردان اعلام شد عراق به خاک کشور حمله کرده و شما باید به کمک مردم در شهرهای مرزی بروید. به همین دلیل در شهر کرمانشاه به مدت یک هفته دوره سلاحهای سنگین دیدیم و به طرف غرب کشور از جاده اسلامآباد حرکت کردیم.
زمانی که در کرمانشاه بودیم حملات هوایی عراق به کشور آغاز شد و یادم هست در کرمانشاه وقتی به فرودگاه حمله کردند نیروهای گردان ما با انواع سلاح به سمت هواپیماهای عراقی شلیک میکرد و یک هواپیمای عراقی توسط شلیک نیروهای گردانمان در خیابان کسری کرمانشاه سقوط کرد. حملات هوایی عراق همزمان به کلیه فرودگاههای کشور بود که در سطح شهرها مختصری وحشت در میان مردم که تاکنون هیچ جنگی ندیده بودند ایجاد کرد.
*دفاع مقدس آغاز شد
امام در صحبتهای خود که از تلویزیون پخش میشد خطاب به مردم عنوان کردند که دزدی آمده و سنگی انداخته، سخنانی تقریباً به این مضمون که شما را چه شده است که می ترسید؟ و پس از این سخن حضرت امام بود که آرامش به کشور بازگشت و دفاع مقدس آغاز شد. ما اولین نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودیم که برای مقابله با تجاوز عراق وارد شهر مرزی قصرشیرین شدیم.
پس از حمله هوایی عراق به فرودگاههای کشور همزمان نیروی زمینی این کشور متجاوز با بیش از ۱۲ لشکر زرهی در طول ۱۲۰۰ کیلومتر مرز با ایران به عمق ۷۰ کیلومتر وارد خاک ما شد و شهرهای قصرشیرین، نفتشهر، سومار، بستان و... تصرف شد. وقتی از کرمانشاه به سمت مرز حرکت کردیم جاده شلوغ و مردم به سمت کرمانشاه و شهرهایی که امنیت داشت در حرکت بودند و دیده میشدند. در اسلامآباد، کرند غرب، سرپل ذهاب و قصر شیرین مردم درب و پنجره خانههایشان را با آجر و گل مسدود کرده و خارج میشدند. کمکم در نزدیکی قصر شیرین و سرپل ازدحام جمعیت خلوت شده بود و تقریباً عده زیادی از شهرها خارج شده بودند. تک و توک نیروهای نظامی در نقاط مختلف در حاشیههای جاده مستقر شده بودند.
*به صورت ستون نظامی وارد شهر محاصره شده قصر شیرین شدیم
ما به صورت ستون نظامی وارد شهر محاصره شده قصر شیرین شدیم و از همان شب با استقرار در تپههای موجود در شهر مقابل عراقیها صفآرایی کردیم و تنها نیرویی بودیم که قصد مقابله با عراقیهای متجاوز را داشتیم. اخبار مختلفی از مناطق مرزی شهر قصرشیرین که در نقشه از سه طرف با عراق هممرز است و یک خروجی به سمت شهر سرپل ذهاب داشت دریافت میکردیم که پاسگاههای ما در نوار مرزی یکی پس از دیگری سقوط کرده و نیروهای آنها بعضاً اسیر و یا عقبنشینی میکردند و درگیری ما با نیروهای عراقی آغاز شد. در مدت کوتاهی تمام مهمات خود را و آنچه در مسجد شهر قصر شیرین و مقر سپاه قصرشیرین بود مصرف کردیم و تقریباً هیچ مهماتی نداشتیم و محاصره تنگتر میشد. نیروهای عراق با اعزام یک تیپ قصد بستن تنها راه ارتباطی قصر شیرین به سمت کرمانشاه را داشت و آن جا بود که ۲۰ نفر داوطلب خواستند که نگذارند این تیپ جاده را مسدود و همه را در شهر محاصره و اسیر کند. من جزو داوطلبین بودم و مابقی نیروها مردم را از راه رودخانه به خارج از شهر هدایت میکردند. ما برای مقابله با تیپ زرهی عراق حرکت کردیم و متأسفانه با توجه به موفقیت و جو حاکم در منطقه حرکت ما به اطلاع عراقیها رسیده و در میان راه با آنها درگیر نهایت هر ۲۰ نفرمان به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.
این حد از درگیری با عراقیها را تا آن زمان ندیده بودم. جنگ شهری زیاد دیده بودم اما از جنگ کلاسیک فقط تانکش را آن هم در فیلمها دیده بودم. شلیک تانکها و سلاحهای مختلف جهنمی را ایجاد کردند و فقط مقاومت و ایمان ما به خدا و نفرت از متجاوزین و خشم و کینه از آنان باعث شد بمانیم. همانجا اسیر شدیم که آن لحظه چارهای جز اسارت وجود نداشت.
*پاییز ۵۹
پاییز ۵۹ در سن ۲۲ سالگی وقتی اسیر شدم به همراه دیگر بچهها دستهای ما را بستند و سوار کامیونهای نظامی کرده و سمت خاک عراق حرکت کردیم. چیزی که در آن شب دیده میشد دریایی از آتش بود آن هم از سلاحهای مختلف که به سمت شهرهای مرزی شلیک میشد. انگار نوار مرزی ما با عراق به عمق چندین کیلومتر با آتش مرزکشی شده بود. آن موقع آیات قرآن درباره مقابله حضرت موسی(ع) با جادوگران به خاطرم آمد که ایجاد وحشت کردند، ولی موسی با انداختن عصا همه را در هم کوبید. و جنگ خندق که دشمن پشت دربهای مدینه آمده بودند و رجزخوانی میکردند و مبارز میطلبیدند و وحشت ایجاد کرده بودند و به پیامبر میگفتند که هرچه میخواهند بدهید و آنان را از تصرف شهر و کشته شدن مردم جلوگیری کنید و پیامبر فرمود آنان برای نابودی اسلام آمدهاند نه چیز دیگر و آنگاه که علی(ع) از دروازه بیرون آمد و به مبارزه پرداخت و عمروبن عبدود را به درک واصل کرد. امیرالمومنین(ع) آن زمان نوجوان بودند و بسیجیهای نوجوان ما هم با الگو گیری از ایشان مردانه میجنگیدند.
*آب رادیاتور کامیون را آوردند بخوریم
تشنه و گرسنه از میان تیپها و لشکرهای زرهی و غیر زرهی دشمن گذشته و به داخل خاک عراق وارد شدیم و بعد از ۲ روز که وارد خانقین مقر یک لشکر زرهی شدیم آنقدر تشنه بودیم که یک افسر عراقی دلش برای ما سوخت و آب رادیاتور کامیون یا تانک را باز کرد و یک ظرف آب داغ و چرب به ما داد. آنقدر عطشمان بالا بود که همان آب به کسی نرسید و بچهها لباس خود را که خیس شده بود چلانده و قطرهای آب میخوردند.
در این مقر پس از بازجوییهای مختلف جهت شناسایی و گرفتن اطلاعات یک نفر از نیروهای ما در اثر شکنجه و داشتن لباس سپاه بر تن به شهادت رسید. اغلب ما در شهر کرمانشاه لباسهای سپاه را درآورده و لباس سربازی بر تن کردیم اما خب عده ای این کار را نکردند.
بعد از چند روز به ما آب و مقداری غذا (یک عدد نان و یک لیوان آب) دادند. حدود یک هفته با بازجویی از ما به دنبال اطلاعات بودند، این که چه کسی پاسدار است، چه کسی فرمانده و اطلاعات از داخل ایران چه داریم. در خانقین حدود ۱۰۰۰ اسیر بودیم که از نقاط مختلف جمعآوری شده بودیم و در یک سوله ۱۰۰۰ متری در بند بودیم. یادم هست یک نفر به نام حسین که از نیروهای گارد شاهنشاهی زمان شاه بود و به عضویت سپاه درآمده بود در داخل سوله با یک تیغ صورتتراشی ریش ۴۰۰ نفر را تراشید. به دلیل اینکه هر که ریش داشت میگفتند پاسدار است و زیر شکنجه قرار میگرفت و بعضاً به استخبارات در بغداد میفرستادند جهت بازجوییهای بعدی و گرفتن اطلاعات.
*استقبالی همچون استقبال از اسرای کربلا
روزگار سختی بود. در این سوله و بعد از چند روز ما را به طرف بغداد حرکت دادند. ناگفته نماند وقتی ما را حرکت می دادند از نقطهای به نقطه دیگر در رادیو اعلام میشد و مردم در کنار خیابان جمع میشدند و به شادی میکردند. در بغداد مردم جمع شده بودند و ما را با سنگ و چوب و آب دهان استقبال میکردند. از ترس صدام و با تبلیغات دروغی که علیه ما شده بود اگر رهایمان میکردند آنها قطعه قطعهمان میکردند و تمامی این حرکتها ما را یاد اسرای کربلا انداخت که تاریخ تکرار میشود.
نهایتاً وارد یک پادگان نظامی در بغداد شدیم. حالا حدود ۳ هزار نفر بودیم و در آنجا در داخل سوله همه فشرده تجمع کرده و بسیار روزهای سختی از لحاظ تنگی جا، بیخوابی، تشنگی، گرسنگی و ضرب و شتم و بازجویی بود. از همه این ها دردناک تر حضور فیلمبرداران و تبلیغاتچی هایشان بود. بین ما مجروحینی بودند که درد میکشیدند اما کاری هم از کسی برایشان برنمیآمد. بعد از مدتی مجروحین را به صف کردند و وسایل درمانی آوردند و فیلم گرفتند که ما داریم به مجروحین رسیدگی میکنیم و به مجردی که دوربین از مجروح کنار میرفت او را رها میکردند و بدین منوال چند روزی گذشت. ما را جهت اسکان در اردوگاه دائمی به یک پادگان نظامی انتقال دادند. نصفی از ۳۰۰۰ نفر را به شهر موصل و نصفی را به شهرهای رمادی فرستادند.
*هر روز اسارت نیاز به نوشتن یک خروار کاغذ دارد
هر روز اسارت نیاز به نوشتن یک خروار کاغذ دارد. اسارت در طی ده سال در ابعاد مختلف در تمامی اردوگاهها یکسان است و تمامی ۴۷ هزار و ۵۰۰ نفر اسیر حال و روزشان یکی بود. موارد پزشکی، دندانپزشکی، بهداشت، خوراک، پوشاک، سرما و گرما، ضرب و شتم، دوری از دوستان و ارتباط با ایران،همه اش آزارمان میداد.
تنها ارتباط اسرا با غیر نظامیان عراقی، نیروهای صلیب سرخ جهانی بودند که اول بار از اسرا ثبتنام میکردند و جزو وظایف آنها بود که ۲ ماه یکبار در اردوگاه از آنان ملاقات و نامههای رسیده را تحویل و جواب نامه را دریافت و به خانوادهها برسانند. خیلی از اسرا به جهت حرف زدن با صلیب سرخ ۶ ماهه زبان انگلیسی را میآموختند و بسیاری از اسرا زبان انگلیسی را در عراق آموختند و یادگیری خود را با آنان تمرین میکردند.
یادم هست یکی از اسرا از صلیب سرخیها سؤال کرد وقتی وارد اردوگاه میشوید ما را چگونه میبینید و یا توقع دارید ما چگونه باشیم. جواب دادند ما انتظار داریم که شما هم مانند اسرای کشورهای دیگر که با آنان ملاقات میکنیم روانی باشید، چون آنها پس از مدت کوتاهی روانی میشوند، ولی نمیدانیم این حالت در هیچ یک از اردوگاههای ایرانی اتفاق نمیافتد و شما با این همه محرومیتها و سختی و شکنجه و ضرب و شتم اگر چه از لحاظ جسمی ضعیف شدهاید ولی از لحاظ روحی در جایگاه بالا قرار دارید و سؤال است که برای ما که چه چیز شما را اینگونه مقاوم و استوار و دارای روحیه بالا نگه داشته است؟
*صحبتهای جالب صدام در مورد بسیجی ها
صدام میگفت، من میخواهم جلوی طوفان زرد را بگیرم منظورش انقلاب اسلامی بود. او واقعاً در سخنرانی خوب صحبت میکرد. میگفت ما ارتش ایران را که یک ارتش مریض و ضعیف بود محاصره کردیم، سپاه هم که هنوز نوپا بود آنچه که معادلات ما را به هم زد امواج بشری بود. صدام به بسیج میگفت امواج بشری، اصطلاح جالبی که من هیچ وقت در ایران هم نشنیدم. میگفت ما اینها را میکشیم و باز هم میکشیم و باز هم میکشیم اما سپس از روی ما رد میشوند. این عین صحبتهای صدام است. من در مسئولین خودمان هم ندیدم که در مورد بسیج اینقدر جالب صحبت کنند. میگفت آخر این امواج بشری هستند که پیروز میشوند.
عقبه ما بسیار نیرو بود. وقتی امام صحبت میکردند انگار پیامبر صحبت میکند، جمعیت فوج فوج به صحبت امام به جبهه میرفتند. من فکر میکنم بهترین زمان مردم ایران دهه 60 است.
*آمپولهایی که شور عزاداری را از ما گرفت
با توجه به اینکه سینهزدن و عزاداری در عراق از سوی صدام حسین و حزب بعث ممنوع بود و به شدت با کسانی که این کار را میکردند برخورد میشد اما اسرا زیر بار این قانون در عراق نمیرفتند و همانند ایران در اردوگاهها در ایام محرم به عزاداری میپرداختند، البته به همین سادگی هم که میگویم نبود. سال ۶۰ اولین محرم ما در اسارت، عراقیها ریختند داخل اتاقها و با چوب کلنگی و بیل ما را ضرب و شتم کردند و تعدادی در حدود ۵۰ نفر را حسابی مجروح کردند، خیال کردند تمام شد و گربه را دم حجله کشتند، اما فردا نیز ادامه پیدا کرد و نهایتاً اعلام کردند آرام سینه بزنید صدا به گوش سربازهای ما نرسد.
در سال ۱۳۶۱ محرم متفاوت بود و ما سینه زدیم تا ۲ روز مانده به تاسوعا که عراقیها یک آمپول ضدشورش به تمامی افراد اردوگاه زدند به طوری بیحال بودیم که فقط نشسته و یا خوابیده سینه میزدیم و توانایی راندن مگس را از روی خود نداشتیم و یک روز بعد از تاسوعا حالمان خوب شد. یادم هست شب عاشورا با حالتی نشسته و بیحال سینه میزدیم و فرمانده اردوگاه آمد پشت پنجره با خنده خطاب به اسرا گفت خجالت نمیکشید این طوری سینه میزنید. حسین را کشتند و شما خوابیدید و اینطوری سینه میزنید. این آمپول زدنها در محرم ادامه داشت.
فرماندهان در عراق در اردوگاهها روشهای مختلفی داشتند. یک فرمانده بود یک هفته به محرم بلندگوهای بزرگ مقابل پنجرهها نصب میکرد و به مجردی که سینهزنی آغاز میشد چنان بلندگو را زیاد میکردند و ترانههای مبتذل از خوانندههای طاغوت که فرار کرده بودند به کشورهای خارجی پخش میکردند که چارهای جز سکوت نداشتیم و با مختصری عزاداری مراسم را به پایان میرسانیدم. علت اینکه عراقیها جلوگیری میکردند به گفته خودشان این بود که میگفتند حالتی در زمان سینهزنی به شما دست میدهد که ما از آن ترس داریم.
قابل ذکر است هرگاه آب را در هر زمان به روی ما میبستند فریاد حسین حسین باعث میشد که سراسیمه سراغ ما میآمدند و جلوگیری میکردند از این حرکت و نهایت آب را باز میکردند.
*نوبت من برای دندان پزشکی ۴ سال بعد بود!
در سال اول اسارت هیچگونه خبری از دندانپزشکی و مسواک و خمیر دندان نبود و دندانهای بسیاری از اسرا خراب شد. روشهای قرون وسطایی از جمله استفاده از میله داغ و فرو کردن در دندان و... درد ها را ساکت میکردند. سرانجام با فشار و تلاشهای زیادی که از طریق صلیب سرخ جهانی انجام شد، پس از ۲ سال بچهها را به دندانپزشکی میبردند و فقط دندان را میکشیدند. از پر کردن و این حرفها خبری نبود. آن هم در یک اردوگاه ۲۰۰۰ نفری ماهی یک نفر را به شهر میبردند و دندان او را میکشیدند و بعضاً به اردوگاه بازمیگشتند و میدیدند دندان سالم کشیده شده. یکبار دندان کرسیام چنان دردی داشت که سرم را به دیوار سیمانی میکوبیدم.این درحالی بود که نوبت من برای دندان پزشکی ۴ سال بعد بود! با هماهنگی و پذیرفتن عواقب آن، چهار نفر مرا در حمام نگه داشتند و نگهبان با یک میله دندانم را کشید. سه بار از هوش رفتم از درد راحت شدم و در این باب داستان بسیار است.
*روشهای عجیب برای فرار از اسارت
یک سرباز هنگامی که به سربازی میرود و دوره آموزشی میگذارند، شبها بر روی تخت میرود و گریه میکند. در صورتی که هفتگی و روزانه به مرخصی میرود. یک زندانی هفتهای یکبار زن و بچهاش را میبیند اما من بارها مشاهده کردم یک روز قبل از آمدن خانواده از دلتنگی به شدت گریه میکردند.
حال یک اسیر ایرانی در سنهای مختلف از ۱۳ تا ۶۰ ساله که آگاهی دارد که اگر امروز آتشبس شود، ۲ سال دیگر اسرا تعویض میشوند باید با چه ایمان و انگیزهای خود را حفظ کند و علیرغم بدترین وضعیتها از لحاظ خوراک، پوشاک، پزشکی، ضرب و شتم و محرومیتهای مختلف اسرای ایرانی با ایمان به خدا و عشق به انقلاب و امام تمام این سختیها را همانند عسل چشیدند و در مقابل دشمن سر خم نکردند.
اما تعداد انگشتشمار که شاید در طول اسارت به ۲۰ نفر هم نمیرسیدند جهت رهایی از بند اسارت به روشهای مختلف اقدام کرده تا شاید بتوان صلیب سرخ را گول زده و آزاد شوند. برای مثال یک نفر مرتب توتون سیگار میخورد، ضربان قلبش غیرطبیعی شده بود و آزاد شد. پس از ۲ سال یک نفر دیگر در حدود یک سال عقب عقب راه میرفت و خسته شد و رها کرد، یک نفر مدت ۴ سال خود را مرتب خراب میکرد و نهایتاً در اثر آزار اسرا باعث شد تعویض شود. یک نفر مدت یک سال با کسی صحبت نکرد اما آزاد نشد. یک نفر دیگر ۲ بار از طبقه دوم خودش را پرت کرد اما فایده نداشت و نهایتاً پس از ده سال اسارت آزاد شد، این روشها جواب نمیداد چون صلیب سرخ اطلاعات زیادی از شیوههای اسرا جهت رهایی در جنگهای مختلف ازجمله جنگ جهانی دوم دیده بودند و به راحتی تسلیم نمیشدند.
*اسیری تیغ روی شکم میکشید تا دردش کمتر شود!
در یک سال ابتدای اسارت دکتری نبود و اگر کسی مریض میشد و روبهمرگ بود او را به شهر میبردند و با فشار زیادی که اسرا به صلیب سرخ آوردند در هر اردوگاه یک اتاق برای بیماران قرار دادند و دکتر هفتگی یکی دو بار سر میزد و میرفت و چند قرصی میداد. سالهای بعد یک اتاق مخصوص دکتر در اردوگاهها قرار دادند. یادم هست یکبار به شدت بیمار شدم و بستری شدم و یکی دو قرص به من دادند و دیدم حالم بدتر میشود و به آسایشگاه برگشتم. یک نفر از بچههای اسرا سرطان معده داشت و داخل اتاق بود و او را بستری نمیکردند، روزها روی یک صندلی که بچهها از چوب درست کرده بودند مینشست و مشاهده میکردیم که از زور درد با تیغ روی شکم میکشید و خون جاری میشد تا کمی درد او کم شود و به این صورت شاهد شهادت وی طی ۷ ماه بودیم.
*دردهای ناشناخته
یک اسیر ۱۴ ساله بود که در بدنش غدهای بزرگ درآمد و نهایتاً پس از یک سال فوت کرد. پیش از فوتش در صحبتهایش میگفت عراقیها یک آمپول به او زدند و بعد از آن مریض شد. اسیر دیگری بود که بدن وی روز به روز مثل سنگ میشد و نهایتاً طی مدت ۷ ماه بدن او مانند سنگ شد و به شهادت رسید. صحبتها و گفتنی در مورد بیماران در داخل اردوگاه و بیمارستان شهر بسیار است که مجال برای گفتن آن وجود ندارد.
*همین که سالمید خوشحال باشید
ضرب و شتم افراد روزانه به بهانههای واهی وجود داشت و ضرب و شتمهای دستهجمعی به بهانههای مختلف ازجمله حملههای ایران، نماز جماعت، اعتصاب غذا، مخالفت اسرا با سیاستها و قوانین ضد دینی از سوی مسئولان اردوگاه، عدم شرکت در مصاحبههای تلویزیونی و توهین نکردن به مسئولان نظام، ماه محرم و صفر و سینه زدنها، فرار، و ... این ضرب و شتمها بسیار وحشتناک بود به حدی که افراد ضرب و شتم شده را چند بار جابجا میکردند که صلیب سرخ او را نبیند و زخمها یا شکستگیهای او خوب شود و سپس او را نشان میدادند. بعضی از کارکنان صلیب که به اندازه سر سوزنی انسان بودند وقتی مطالبی را برای آنها بازگو میکردیم میگفتند همین که الان سالم هستید خوشحال باشید و پیگیری نکنید.
*از نامههای رمزی اخبار را میگرفتیم
ما اکثراً اخبار ایران را از روزنامههای عراقی و همچنین اسرای جدید که تازه اسیر شده بودند میگرفتیم. گاهی هم رادیویی مخفی به دستمان می رسید و یا نامهای که رمزی برای خانواده مینوشتیم و صلیب سرخ دو ماه یکبار برایمان میآورد از اخبار مطلع میشدیم.
هم زمان با عملیات خیبر عراقیها چند روزی دربها را بستند بدون هیچ آب و غذایی. روز سوم ۱۰۰ نفر ۱۰۰ نفر ما را از اتاقها بیرون آوردند و پیراهنهای ما را درآوردند، با کابلهای برق که ۳ تا ۳ به هم پیچیده بودند کتکمان می زدند. بیش از یک هفته درد داشتیم و زخمها بعد از یک ماه از بین رفت و علت آن این بود که چرا ایران صلح نمیکند و به خاک عراق حمله کرده است.
*تا ۴۰ روز جز صدای دمپایی چیز دیگری در اردوگاه نمیپیچید
یک هفته پیش از فوت امام ما از طریق روزنامهها متوجه شدیم که حال ایشان خوب نیست. کل اردوگاه یکسره دعا میخواندیم. یک روز دیدیم که بالای اردوگاه تیربارهای عراقی را گذاشتند و سربازها همه آمادهباش بودند. روزنامهها را پخش کردند که در آن خبر فوت امام درج شده بود. بچهها ابتدا همه بهشدت گریه میکردند اما بعد خودشان را جمعوجور کردند و تا ۴۰ روز جز صدای دمپایی چیز دیگری در اردوگاه نمیپیچید. همه ساکت بودند.
*جای خالی امام خمینی(ره)
سرانجام بعد از ۱۰ سال اسارت در ۲۷ مرداد سال ۶۹ با سری دوم از آزادگان به کشور بازگشتم. محله مان چراغانی بود و پلاکاردهای خوشآمد گویی برایم نصب کرده بودند. دیدن خانواده پس از اینهمه سال بسیار دلچسب بود. اما جای خالی امام حسرت بزرگی در دل اسرا انداخت و در اولین فرصت به مرقد ایشان رفتیم و در نبودشان اشک ریختیم و دلمان را سبک کردیم.
منبع: فارس