ايستادهام در بلنداي خواستنها و رسيدنها، آنگاه كه چشمهايت، چتر مهرباني هر آهوي رميده است. از زلال جاري شمس، كاسه كاسه نور مينوشم و فاصلههاي نرسيدن را به پاي دل، در طرفه العيني زير پا ميگذارم.
آری ! حَرَمت، قبله دلهای شکسته است، عالَم، با همه نگرانیها و غمهایش، همین که دلش را به پنجره فولاد تو گره میزند، آرام میگیرد. این را بارها از کبوترهای حرمت شنیدهام.
و من تمام روز به اين صداقت دارم فكر ميكنم، به عشق بازي اسدا... با حضرت و به گنبدي كه او هر سال چند نوبت بالايش رفته، جايي كه چشمهاي حاجتمندي به آن گره خورده است تا دستهاي سخاوتمندي بازشان كند.
آنچه که در منابع روايي معتبر در اين زمينه مورد توجه قرار گرفته است داستاني متفاوت و در عين حال معقول و موجه مي باشد که علامه مجلسي (ره) آن را از برکات قبر آن امام همام دانسته و از آن به عنوان برکات رضويه ياد کرده است.
آه اي ابراهيم بزرگ ، خليل بازوانت را به چشمهاي بت زده ام بچرخان تا ناز نگاه تو طلسم خدايان كهنه را بشكند و آسمان هنوز كلمه اي است كه نگاهم را به بالا مي كشد و خداي اگر نبود ، كدام عشق را بهانه زندگي مي كرديم و آه از تنهايي كساني كه تو را نمي شناسند...
ای طنین شکوهمند حدیث سلسله الذهب! وقتی چشمهای حیران و دستهای ملتمس تو را طلب میکردند، پرده از روی کنار زدی، زبان گشودی و از قلعه مستحکم لا اله الّا اللّه، حماسهای سرودی. زنده باد خاطره قلمها و مرکبها، وقتی زنجیره طلایی کلام تو را مکتوب کردند!
نقشه مشهد را که روی زمین پهن می کنیم، بهشت مقابل چشمانمان سبز می شود و هندسه معرفتی شیعه بر این اساس شکل می گیرد و مهندسی مشهد نیز هم؛ چنانکه مکه را به شناسنامه کعبه می شناسند و شکل گیری مکه نیز گرد کعبه است. اول کعبه شکل یافت و بعد مکه به وجود آمد. اول ح
آمدی تا نور بخشی زمین را و به دست هر عاشقی شاخه معرفتی بدهی دست سرگردانان تپه جست وجو را بگیری از میان امواج خروشان طوفان ضلالت عبورشان دهی.
آمدی تا مهربانی را تکرار باشی، علی دیگر باشی و ابوالحسن.
شور آمدنت، چه رستاخیزی بر انگیخته در چهار گوشه عالم! درختان صف به صف، شکوه جاودانه آمدنت را به تماشا ایستادهاند و آبشارها، قد کشیدهاند زلالی و سرفرازی نگاهت را. جادهها، شوق رسیدنت را، سراسیمه دویدهاند.
با هم افطار نموديم و بعد امام به من فرمود: شب را نزد ما مىمانى يا اينكه حاجت خود را مىگيرى و مىروى؟ گفتم: بروم بهتر است. حضرت دست خود را به زمين زد و يك مشت خاك برداشت و فرمود: بگير. آن را گرفتم و در جيبم قرار دادم و با تعجّب ديدم كه همهاش دينار است
آمدم تا برايت بگويم
رازهاى بزرگ دلم را
بر ضريحت دخيلى ببندم
تا كنى چاره اى مشكلم را
آمدم با دلى تنگ و خسته
تا به پاى ضريحت بميرم
يا كه اى ضامن آهو از تو
حاجتم را اجابت بگيرم
حاجتم سبز چون روح جنگل
حاجتم پاك و ساده چو درياست
حا
ماييم و دل زار و همـان پنجـره سبز! با حال گرفتار و و همان پنجـره سبز!
ماييم و دلى سوخته از آتش حـسـرت با چشم گهربار و همان پنجـره سبـز!
با جان لبالب ز غم و غصـه و مـاتم در حسرت
صـحـن حـرم از نـسـيم پر بود از پـرپـر (يـا كـريـم) پـر بود
خورشـيـد دوبـاره بـوسه مى زد بـر چـهـره مـهـربـان گـنـبد
گـنـبـد پـر از آفـتـاب مـى شد آهـسـته غـم مـن آب مـى شـد