اگر پیامبران نبودند
پیامبر اکرم (ص) از هر گونه گناه و اشتباهی، پاک است و جانشین خداوند بزرگ بر روی زمین است...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1397/08/09 ساعت 08:00
پشت یک کوهِ بلند، روستایی بود. مردم این روستا مهربان بودند. این روستا باغ هایش آباد و چشمه هایش پُر آب بود.
مردی در این روستا زندگی می کرد. که یک قنات داشت. یک روز نوه ی مرد وَبا گرفت. مرد به دنبال پزشک رفت تا نوه اش را درمان کند. پزشک دانا گفت: این بیماری از آب قنات آمده، باید آن را با خاک پر کنی.
مرد گفت: آب قناتِ من شیرین و سالم است، شما اشتباه می کنید!
پزشک دانا به او گفت: اگر به حرف من گوش ندهی، همه به این بیماری مبتلا می شوید.
با این حرف مرد راضی شد.
وقتی نوه ی او خوب شد، مرد با خود فکر کرد: اگر آن پزشک دانا نبود، چه اتفاقی می افتاد؟
یک بار سوار هواپیما شده بودیم. وقتی هواپیما داشت اوج می گرفت، مادرم کمی ترسید. خانم مهماندار به مادرم گفت: نگران نباشید خلبان این هواپیما، با تجربه و دانا است.
دیروز با بچه های کلاسمان به یک سفر علمی رفتیم. یک راهنما همراهمان بود تا راه را گُم نکنیم.
جواد از کتابدار درباره ی یک کتاب، راهنمایی می خواهد. آقای کتابدار حرف های مهمی به او می گوید.
من می خواهم با خداوند حرف بزنم، از دین او و حرف های آسمانی اش سوال هایی دارم. آیا می دانی باید به سراغ چه کسی بروم؟
یک معلم؟ یک پلیس؟ یک دانشمند؟ یک معمار؟ یک روحانی؟ یک مهندس؟ یا یک پیامبر؟
پدرم می گوید: جانشین خدا باید از هر گناه و اشتباهی، پاک باشد. تا خداوند به وسیله ی فرشته بزرگ خود، جبرئیل با او حرف بزند.
فکر می کنی کجا می توانی حرف های خدا را پیدا کنی؟
مطالب مرتبط:
شترهای مهمان سرای آفتاب
دست های مهربان
نگین شکسته
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله-منبع: ماهنامه رشد نوآموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. مردی در این روستا زندگی می کرد. که یک قنات داشت. یک روز نوه ی مرد وَبا گرفت. مرد به دنبال پزشک رفت تا نوه اش را درمان کند. پزشک دانا گفت: این بیماری از آب قنات آمده، باید آن را با خاک پر کنی.
مرد گفت: آب قناتِ من شیرین و سالم است، شما اشتباه می کنید!
پزشک دانا به او گفت: اگر به حرف من گوش ندهی، همه به این بیماری مبتلا می شوید.
با این حرف مرد راضی شد.
وقتی نوه ی او خوب شد، مرد با خود فکر کرد: اگر آن پزشک دانا نبود، چه اتفاقی می افتاد؟
یک بار سوار هواپیما شده بودیم. وقتی هواپیما داشت اوج می گرفت، مادرم کمی ترسید. خانم مهماندار به مادرم گفت: نگران نباشید خلبان این هواپیما، با تجربه و دانا است.
دیروز با بچه های کلاسمان به یک سفر علمی رفتیم. یک راهنما همراهمان بود تا راه را گُم نکنیم.
جواد از کتابدار درباره ی یک کتاب، راهنمایی می خواهد. آقای کتابدار حرف های مهمی به او می گوید.
من می خواهم با خداوند حرف بزنم، از دین او و حرف های آسمانی اش سوال هایی دارم. آیا می دانی باید به سراغ چه کسی بروم؟
یک معلم؟ یک پلیس؟ یک دانشمند؟ یک معمار؟ یک روحانی؟ یک مهندس؟ یا یک پیامبر؟
پدرم می گوید: جانشین خدا باید از هر گناه و اشتباهی، پاک باشد. تا خداوند به وسیله ی فرشته بزرگ خود، جبرئیل با او حرف بزند.
فکر می کنی کجا می توانی حرف های خدا را پیدا کنی؟
مطالب مرتبط:
شترهای مهمان سرای آفتاب
دست های مهربان
نگین شکسته
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله-منبع: ماهنامه رشد نوآموز