تبیان، دستیار زندگی

مورچه ریزه به مدرسه می رود

یک داستان جذاب و دوست داشتنی درمورد مورچه ریزه که به مدرسه می رود، با دوستانتان این داستان زیبا را بخوانید و لذت ببرید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 مورچه ریزه به مدرسه می رود
مورچه ریزه با خودش فکر کرد: من باید بروم مدرسه! توی راه، دانه ی برنجی دید. آن را برداشت تا با خود ببرد.
بیتا خانم داشت بند کفش هایش را می بست. یکهو دید دانه ی برنجی جلویش راه می رود.

مورچه ریزه دانه ی برنج را روی کولش گذاشته بود و از کنار فرش قرمز راهرو به طرف لانه می رفت. اما یک دفعه از روی زمین بلند شد و خودش را رو به روی صورت بیتا خانم دید.
بیتا خانم، مورچه ریزه را توی شیشه ای انداخت و کاغذ سوراخ سوراخی را روی شیشه گذاشت و گفت: امروز با هم می رویم مدرسه!

مورچه ریزه گریه اش گرفت. مورچه ریزه می دید که از در لانه اش دور و دورتر می شد. چشم هایش را بست و کنار دانه ی برنج پناه گرفت.
بیتا خانم شیشه را روی میز آزمایشگاه گذاشت. دور و بر مورچه ریزه پر از ظرف های شیشه ای کوچک و بزرگ بود که توی هر کدام حشره ای وول می خورد. یک پروانه، یک بچه سوسک خانگی، یک ملخ با پاهای اره اره، یک پینه دوز و کرم ابریشم که بی خیال، تند و تند برگ می جوید.

با صدای زنگ پر سر و صدایی، بچه ها به آزمایشگاه آمدند.

مورچه ریزه دوباره ترسید و کنار دانه ی برنج پناه گرفت. بیتا خانم گفت: بچه ها! یک ذره بین و یک مداد و کاغذ بردارید. هر چیز جالب و تازه ای در حشره ها و کرم ها می بینید، یادداشت کنید.
مورچه ریزه نگران بود که به مدرسه اش نرسید. یکی از دختره از پشت ذره بین نگاهش کرد. مورچه ریزه هم از این طرف ذره بین به او نگاه کرد. لب هایش از این گوش تا آن گوشش رسید و لبخند بامزه ای زد.

تا حالا هیچ دختری را به این نزدیکی ندیده بود.

دخترک گفت: چه چشم های قلمبه ای دارد! و روی کاغذ چیزی نوشت.
دوباره با تعجب گفت: شاخک هایش مثل مال آدم فضایی هاست. بعد شیشه را چرخاند و شمرد: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش. وای! چه قدر دست و پا دارد!

مورچه ریزه به کاغذ دخترک نگاه کرد. روی خط های کاغذ انگار مورچه های کوچولو صف کشیده بودند.
بیتا خانم به ساعتش نگاه کرد و گفت: هر کس کارش را تمام کرده کاغذش را بگذارد و برود. بعد پرسید: قولتان که یادتان نرفته؟

بچه ها جواب دادند: نه خانم معلم! حشره ها را به همان جایی می بریم که آن ها را پیدا کرده ایم.
مورچه ریزه خیالش راحت شد.

یکی از دخترها گفت: یعنی ما باید پینه دوزمان را قورت بدهیم؟
بیتا خانم که داشت شاخ در می آورد، پرسید: قورتش بدهی؟!
دختر که از خنده ریسه رفته بود، گفت: من پینه دوزم را از توی سبزی خوردن پیدا کردم. الان هم سبزی خوردن ها توی دلمان است!

بچه ها همه خندیدند.

بیتا خانم گفت: فکر کنم پینه دوزها از بودن در یک گلدان هم به اندازه ی سبزی خوردن خوششان بیاید.
ظهر شده بود. بیتا خانم کنار فرش قرمز راهرو نشست و مورچه ریزه را از شیشه بیرون آورد و گفت: دانه ی برنجت را فراموش نکنی!
مورچه ریزه انگار که بیتا خانم صدایش را می شنود گفت: دانه ی برنج باشد برای بعد. مدرسه ام دارد دیر می شود. ما هم امروز آزمایشگاه داریم!

مطالب مرتبط:
خاله خانم
کبوتر و عنکبوت
فیل و حلزون

 
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.