تبیان، دستیار زندگی

ولی‌فقیه ادبیات ایران؟

آیا روشنفکران ادبی در ایران هیچگاه به مقام تاثیرگذاری در جامعه ایرانی رسیده‌اند؟ آنها تصور می‌کنند رسیده‌اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
روشنفکران ادبی

خداوند همه‌ی رفتگان شما را بیامرزد. پدربزرگِ من چندین و چند حکایت از ملا نصرالدین در ذهن داشت که گاه به گاه به مناسبت آن‌ها را بیان می‌کرد و البته که لطف خاصی داشت. یکی از آنان این بود که زمانی ملا به دروغ به بچه‌هایی که در کوچه بازی می‌کردند گفت که دو کوچه بالاتر آش می‌دهند و وقتی نه فقط بچه‌ها، که چند نفری از بزرگ‌ترهایی هم که آن اطراف بودند دویدند تا به آش برسند، ملا با خودش فکر کرد نکند واقعاً آش می‌دهند و برای همین خودش هم به دنبالِ آن‌ها شروع به دویدن کرد. حالا این شده حکایتِ حضراتِ روشنفکرانِ وطنی که اول شروع کردند و از تاثیراتِ مثبتِ روشنفکران و «کار روشنفکری» گفتند تا شاید از این نمد کلاهی هم نصیبِ آنان شود، اما کم کم باورشان شد و به قول علما امر بر آن‌ها مشتبه شد که علی‌آباد هم شهری است و خودشان هم دنبال آش دویدند.

بهانه‌ی نوشتنِ این چند خط یادداشت نیمچه پرونده‌ای است که شماره‌ی جدید مجله‌ی فخیمه‌ی «اندیشه‌ی پویا» درباره‌ی «پدرخواندگان ادبی» دارد. پرونده البته بیشتر شبیه اقتراحی است از چند نفر از حضار همیشه در صحنه‌ی مجلات روشنفکری درباره‌ی چهار شخصیت، صادق هدایت، جلال آل احمد، هوشنگ گلشیری و رضا براهنی. ادعا این است هر کدام از این حضرات، خواسته یا ناخواسته، به نوعی برای خود نقشِ پدرخوانده‌ی ادبیات ایران، یا حتی بدتر ادبیات فارسی زبان، قائل شده اند و بعد از آن شروع کرده اند به حکم صادر کردن – در باب این که چنین حرفی صادق است یا نه در ادامه چند کلمه‌ای خواهم گفت. از همه جالب تر اما هوشنگ گلشیری است که خود در مصاحبه‌ای، چندین بار، خود را خیلی جدی «ولی فقیه» ادبیات ایران خوانده است. سایه اقتصادی نیا ماجرا را کامل شرح داده است و نیازی به تکرار آن در اینجا نیست. اما به گمانم همین ادعا، نشانه‌ برای شناخت جامعه‌ی روشنفکریِ ایران هم هست. بگذارید کمی ماجرا را بیشتر بشکافیم.

وقتی کسی خود را، به تصریح و تکرار، ولی فقیهِ ادبیاتِ ایران می‌خواند، یعنی خود را در این مقام می‌بیند که حرفش در همه‌ی شئونِ ادبی حرفِ نهایی است و کسی حق ندارد حرفی جز آن بزند. این مسئله وقتی بیشتر معنادار خواهد بود که بدانیم ادیب در زبانِ آن مردمان بیشتر به معنای روشنفکر است و در ذهنِ آنان روشنفکر کسی است مانند سارتر و کامو و اگر مثلِ آن روزنامه‌نگارِ ورزشکارِ رمان‌نویس تمایلات راست‌گرایانه داشته باشد، رمون آرون. ویژگیِ بارزِ این روشنفکران، خصوصاً سارتر و کامو در آن فضای چپ‌گرایانه، این بود که تاثیرگذاری اجتماعیِ بی‌بدیلی داشتند و کافی بود مثلاً سارتر مطلبی در روزنامه‌ای بنویسد یا سخنرانی‌ای بکند و مردم را به کاری دعوت کند تا خیلِ عظیمِ طرفدارانِ او همان کار را انجام دهند. اما این تاثیرگذاری چندان ربطی به شخصیتِ سارتر یا کامو نداشت. فضای آن روزگار، خصوصاً فضای دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی، فضایی بود که به اصطلاح کشش این کارها را داشت و اگر سارتری نبود، قاعدتاً یکی دیگر همان تاثیرگذاری را پیدا می‌کرد. همین مسئله درباره‌ی جلال آل احمد هم صادق است که فضای اجتماعی ایران، بعد از مشروطه و البته در اوج فعالیت‌های حزب توده، انگار که جامعه نیاز به چنین روشنفکرانی داشت و برای همین هم جلال آل احمد در چنین موقعیتی قرار گرفت. اتفاقاً این تنها جلال بود که در چنین موقعیتی قرار گرفت و مثلاً صادق هدایت هیچ گاه، حتی در بین اهل ادب، چنین جایگاهی پیدا نکرد و اگر تنها یک نفر دیگر را بتوان در این نوع تاثیر گذاری، البته در ابعاد کوچک‌تر پیدا کرد، احمد شاملو است. اما هوشنگ گلشیری از بخت بد در زمانه‌ای ظهور کرد که دیگر آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته بود و دیگر کسی برای چنین نوع روشنفکری تره هم خرد نمی‌کرد. شهرتِ او بیش از هر چیز مدیونِ «شازده احتجاب» است که در سال ۱۳۴۸ چاپ شد و در واقع شهرتِ اصلیِ گلشیری در دهه‌ی ۱۳۵۰ آغاز شد، زمانی که هنوز سایه‌ی جلال بسیار بر ادبیات و فضای روشنفکری سنگین بود تازه وقتی این تاثیرِگذاریِ جلال افول کرد، زمانه‌ی انقلاب بود و بعد هم جنگ و دیگر کسی به دنبالِ روشنفکرانِ «سارتری مسلکی» از جنسِ گلشیری نبود. در انتهایِ دهه‌ی ۱۳۵۰ و در سرتاسرِ دهه‌ی ۱۳۶۰، مرجعیتِ فکری از روشنفکران به روحانیون یا کسانی از جنس شریعتی و سروش منتقل شده بود و اساساً روشنفکرانِ ادبی نقشی در فضای فکریِ ایران بازی نمی‌کردند. بعد از این دو دهه هم اتفاقاً در ایران همان اتفاقی افتاد که در اروپا و امریکا افتاد، یعنی روشنفکرانی نظیرِ سارتر و کامو با «نویسندگانی» مانند مارکز و یوسا جایگزین شدند. این نویسندگان البته هم فعالیت سیاسی داشتند و هم نظراتِ سیاسی و هم یادداشت‌ها و مقالات سیاسی اجتماعی بسیاری می‌نوشتند، اما مسئله این بود که هویتشان با نوشتن شکل می‌گرفت، نه مانند سارتر و کامو با «کار روشنفکری». این نویسندگان به لحاظ توان نویسندگی کهکشان‌ها از امثال سارتر و کامو جلوتر بودند – فقط کیفیتِ رمان‌های مارکز را با داستان‌های نیم‌بند امثال سارتر مقایسه کنید – و تنها هرازگهی اظهار نظر یا فعالیت سیاسی هم می‌کردند. در فضای اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ و دهه‌ی ۱۳۷۰ که آخرین دهه‌ی زندگیِ گلشیری است، فضای ادبی ایران هم به مدد آثار ترجمه‌ای که در آن حضور دارد بسیار با ادبیاتِ جهان آشنا است و دیگر نه به دنبالِ روشنفکرانی مثلِ سارتر، که به دنبالِ کیفیت در آثار ادبی است و همین جا پاشنه‌ی آشیلِ امثال گلشیری است، که از نظرِ کیفیتِ و استعدادِ داستان نویسی، هیچ در چنته ندارند.

اما هنوز یک سوال باقی است. چه می‌شود که با این اوصاف، آن هم در زمانی که اتفاقاً آثارِ بزرگِ آن نویسندگانِ مانند مارکز و یوسا هم کم کم به فارسی ترجمه و منتشر می‌شد، گلشیری در دام چنین توهمی می‌افتد؟ در چنین یادداشتی قاعدتاً نمی‌شود به چنین سوالی پاسخ داد. اما می‌توان حدس‌هایی زد. گلشیری در سال‌های ابتداییِ دهه‌ی ۱۳۶۰ جلساتِ ادبیِ خود را برگزار می‌کند و خود نقشی اساسی در آن‌ها بازی می‌کند و به تعبیری، هرچند کسانی که دیگر موقعیتی نسبتاً تثبیت‌شده هم در آن زمان دارند گاه به آن جلسات می‌روند، بیشترِ افراد «شاگردانِ» حضرتِ استاد به حساب می‌آیند و این گلشیری است که حرف نهایی را در آن‌جا می‌زند. به هر حال، وقتی کسی سال‌ها جلساتی داشته باشد و در آن شاگردانی داشته باشد که همه به نوعی چشم به دهانِ او دارند تا او «مهر استاندارد» را بر اثرشان بزند و بعد هم همین افراد با اعتماد به نفسی که از این جلسات گرفته‌اند خود تبدیل به نیمه‌ ژنرال‌هایی در عرصه‌ی ادبیات می‌شوند و برای استاد تبلیغ می‌کنند، قاعدتاً این اعتماد به نفس در فرد به وجود می‌آید و گاه تا مرز توهم هم پیش می‌رود که همه چیز را به ریش خود بگیرد و چنان جایگاهی برای خود قائل شود.

منبع:
خبرگزاری مهر/ علیرضا جباری دارستانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.