آشنایی با مکتب مارکسیسم
مارکسیسم به شکل رایج و متعارف آن به مراحل پنج گانهای قائل میشود که شامل کمون اولیه، بردهداری، فئودالیته، بورژوازی (سرمایهداری) و سرانجام سوسیالیسم منجر به کمونیسم است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1397/07/04
بدون تردید، مارکسیسم یکی از شایعترین آموزههای قرن بیستم است. این آموزه در قالب کشورهای اتحاد جماهیر شوروی و دیگر بلوک کمونیستی در اروپا، آسیا و برخی از نقاط دیگر جهان با لیبرال- دموکراسی که آموزه غالب کشورهای غربی است و ایالات متحد آمریکا و کشورهایی همچون ژاپن در آسیا و کانادا در آمریکای شمالی به مدت دهها سال در قرن بیستم به رقابت برخاست، سرانجام با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بخش اعظم جهان کمونیستی صحنه را برای رقیب و خصم دیرپای خود، سرمایهداری ترک گفت.
با این حال، اهمیت مطالعه آموزه مارکسیسم تنها در شکلبندی نظامهای سیاسی قرن بیستم خلاصه نمیشود. مارکسیسم در مقایسه با لیبرالیسم، دموکراسی، سوسیالیسم، آنارشیسم و توتالیتاریسم در گستره عظیمی از آراء و نظریات، از شئون مختلف برخوردار است کافی است که به آراء مارکسیستها در زمینههای هستیشناسی و فلسفه تاریخ گرفته تا زیباییشناسی توجه کنیم تا صحت مدعای گستردگی حیطههای مورد علاقه و توجه مارکسیسم نسبت به دیگر آموزههای غربی آشکار گردد.
یکی از این آثار، گروندریسه یا مبانی نقد اقتصاد سیاسی است که نیم قرن پس از مرگ مارکس و تنها در فاصله سالهای 1939- 1941) در مسکو به طور کامل به چاپ رسید (مارکس، 1363- 1375، ص 13، مقدمه ترجمه فارسی). به این اعتبار تعدادی از نام آوران مارکسیست مانند پلخانف، لوکزامبورک یا بوخارین به شکل کامل به گروندریسه دسترسی نداشتهاند. مطالب گروندریسه ( 1857- 1858) حدود یک ربع قرن، قبل از فوت مارکس نوشته شده بود. تنها مشکل برای فهم مارکس، تمایز میان مارکس و مارکسیها نیست، بلکه حجم زیاد آثار وی و تنوع مطالب آنها مشکلاتی برای مارکس شناسان و طرفداران وی ایجاد کرده است. اگر تحولات زندگانی مارکس را، که هم موثر در اندیشههایش بوده و هم عدهای را بر آن داشت تا از مارکس جوان یا مارکس پیر یا به نسبت موضوعی از مارکس اقتصاددان، جامعه شناس یا انقلابی نام ببرند.
بر عوامل یاد شده بیفزاییم، گوشهای دیگر از مشکلات برای مارکسشناسی را در نظر آوردهایم و سرانجام، باید توجه کنیم که مارکس برای تعداد بسیاری از مارکسیستها و کمونیستها از چنان جذبه و احترامی برخوردار بود که با وی و آثارش معامله شبه مذهبی انجام میشد و متقابلاً مخالفان وی که او را تا حد یک شر مجسم مورد ناسزا قرار دادهاند، هر کدام به نوعی، مانع از درک متناسب آثار و آراء مارکس شدند. با توجه به جمیع جهات، انتظار نمیرود که بتوان شرح جامع و مفصلی از آراء مارکس ذکر کرد. در نتیجه، تنها به خطوط اصلی و آثار و آراء مهم وی توجه میشود.
تقسیمبندیهای متعددی برای فهم مارکس پیشنهاد شده که به دو مورد آن اشاره میشود:
1- مارکس را باید با توجه به سه مقوله فلسفه آلمانی با گرایش ایدئالیستی هگل، انقلابیگری اروپا، خاصه سنت فرانسوی آن و مقوله سوم، اقتصاد سرمایهداری انگلستان مورد مطالعه قرار داد.
2- تقسیمبندی دیگر، ترجیحاً متأثر از موضوعات مورد تأمل و توجه مارکس، پیشنهاد میکند که مولفههای سه گانه ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی و تجزیه و تحلیل سرمایهداری سرفصلهای اصلی مطالعه مارکس قرار گیرند. در کنار این دو تقسیمبندی، پیشنهادی کلی از سوی برخی از شارحان مارکس است که ترجیح دادهاند مهمترین شاخص را در افکار و نظریات مارکس شناسایی کنند و بر اساس آن به شرح اندیشههای وی و سازماندهی آن بپردازند؛ به طور مثال، ریمون آرون، جامعهشناس فرانسوی معتقد است که مارکس بیش و پیش از هر چیز اقتصاددان و جامعهشناس نظام سرمایهداری است (آرون، 1364، ص 153) یا تاکر بر جنبه انقلابیگری مارکس همچون محور اصلی تأکید کرده است. در اینجا ترکیبی از این دو پیشنهاد مقایسه میشود.
در اینکه مارکس از فلسفه آلمان، بویژه هگل، متأثر بود تردیدی نیست. وی را میتوان در آن دسته از هگلیان جوانی قرار داد که در سالهای 1830 تا 1848 جنبشی فلسفی بر پایه اندیشه هگلی (ولی نه مریدانه) و همچنین نقد محافظه کاری اجتماعی- دینی روز ایجاد کردند. چهرههای فوئرباخ، استراوس، مارکس و انگلس شامل این دستهاند (استپلویچ، 1373، دیباچه). اروپا، بخصوص فرانسه، در سالهای 1830 و 1848 شاهد تحولات انقلابی بود و هگلیان جوان در شرایط بحرانی و تبدار اجتماعی به سر میبردند. به طور کل در سالهای حیات مارکس، اروپا شاهد خیزشها و جنبشهای متعددی بود. تنها در فرانسه چندین نوبت نظام پادشاهی، جمهوری و امپراتوری جای خود را به یکدیگر سپردند.
از دیدگاه مارکسیستی، تاریخ یا همان ماتریالیسم تاریخی، نهادهایی مانند مالکیت، خانواده، دولت و مذهب نهادهای پسینیاند. بدین ترتیب، در جوامع اولیه یا همان کمون (سرآغاز تاریخ بشری) دلایلی برای تشکیل چنین نهادهایی به دست نیامده است. انگلس در اثر کلاسیک خود، منشأ خانواده، مالکیت و دولت میخواهد نشان دهد چگونه این کمون اولیه تحت تأثیر تحولات بطئی نیروهای تولیدی پا به مرحلهای گذارده که در آن شاهد پیدایش طبقات هستیم و به دنبال آن نهادهای یاد شده نیز پا به عرصه حیات نهادهاند. مطالب کتاب انگلس که متأثر از انسان شناسان معروف قرن نوزدهم، بویژه مورگان و اثر کلاسیک وی به نام جامعه باستان ( 1371) است، چگونگی انتقال از جامعه بدون طبقه به جامعه طبقاتی را مهم میگذارد.
با توجه به همین تفسیر است که مارکسیسم به شکل رایج و متعارف آن به مراحل پنج گانهای قائل میشود که شامل کمون اولیه، بردهداری، فئودالیته، بورژوازی (سرمایهداری) و سرانجام سوسیالیسم منجر به کمونیسم است. در این تقسیمبندی و برای دقت ضروری در بحث باید گفته شود که خود مارکس برخی از شیوههای دیگر از جمله شیوه تولید آسیایی را نیز متذکر میگردد؛ لذا برخی بر آن شدند تا این مراحل را به طور عمده همچون تحولات خاص اروپا بنگرند، هر چند مارکس نیز مطالبی را در مورد جوامع یونان و روم باستان بیان کرده است که دارای جنبههایی استثنایی است از آن گذشته برخی از مارکسیستها، مانند مارکسیم رودنسون ترجیح میدهند که ادوار یاد شده را به سه دوره کمون اولیه، مرحله استثمار و نظام طبقاتی، و سرانجام کمون ثانویه یا جامعه مطلوب کاهش دهند (رودنسون، 1358، ص 22به بعد)؛ زیرا مراحل بردهداری، فئودالیته و بورژوازی را در امر استثمار حتی با شکلبندیهای مختلف مشترک میدانند و بدین ترتیب آنها یک مرحله جداگانهای را تشکیل نمیدهند و بهتر است همچون شکلبندی استفاده شوند.
در نسبت میان زیربنا و روبنا که در کل، شیوه تولیدی یک دوره را تشکیل میدهند، دست کم دو نظریه اصلی بیان شده است. در یک نظریه، رابطه زیربنا و روبنا را از نوع موجبیت یا دترمینیستی دانسته و برای روبنا نقش کاملاً تبعی قائل میشود. نظریه دوم مایل است که در عین حفظ اولویت و نقش و اهمیت زیربنا، برای روبنا نیز به مناسبت استقلال نسبی یا گاه تأثیرگذاری بر زیربنا اهمیت قائل شود. امروزه از مارکسیستها کمتر کسی به تفسیر اول که حالت جزمی دارد وفادار است و بیشتر متمایل به تفسیر دومند و علاوه بر استدلالهای لازم، حتی به برخی از عبارات مارکس و انگلس که مجوزی برای تفسیر دوم است اشاره میکنند. این تفسیر دوم به غلبه شهرت دارد. به هر حال، نبرد طبقاتی عمدتاً از دو طبقه صاحب ابزار تولید و تولیدکنندگان فاقد ابزار تولید تشکیل میشود؛ هر چند، برخی از اقشار و نیروهای وابسته به شیوه تولید سپری شده یا نیروهای حاشیهای نیز در هر شیوه تولید به چشم میخورند. از نظر مارکسیسم، آخرین نبرد طبقاتی میان بورژوازی یا همان عاملان انسانی اقتصاد سرمایهداری که خود به گونههای تجاری و تولیدی از جهت نوع فعالیت اقتصادی و بورژوازی خرد و کلان به اعتبار شدت آن تقسیم میشوند از یک سو و نیروهای کارگر یا پرولتاریا از سوی دیگر جریان دارد که به طور اصولی باید به پیروزی این طبقه دوم که آغازی برای جامعه بیطبقه است منجر شود. پرولتاریا از واژه لاتینی proleter گرفته شده که به افراد پریچه کمبهره گفته میشود و به دلیل مشابهت با نیروهای کارگر، این واژه به آنان اطلاق گردیده است. در این نبرد، روستاییان که بقایای نظام تولیدی سپری شده فئودالیته هستند و همچنین لومپنها (کسانی که کار کاذب دارند، از جمله دستفروشها، ماشینپاها و ...) نقشهای فرعی را بر عهده دارند. بر اساس نظریه تاریخی مارکس قرار بود سرانجام نیروهای کارگر طی فعل و انفعالاتی موفق به تصرف ماشین دولت شده، با دگرگونیهای لازم به محو نهاد دولت در کنار محو نهادهای پسینی و طلیعه یک جامعه بیطبقه دست یابند.
در مارکسیسم کلاسیک، دولت مظهر آشتیناپذیر تضاد طبقاتی است (لنین، [بیتا]، ص 518)، یعنی تشکیلات و سازوکاری است که با استفاده از همه امکانات خود از جمله نیروهای تبلیغی و سرکوبگر به انقیاد طبقه محکوم در قبال طبقه واحد ابزار تولید و سلطه میپردازد. پیروزی طبقه کارگر در مرحله اول پیروزی سوسیالیسم است و سپس با محو همه آثار نظامهای طبقاتی پا به مرحله کمونیسم یا همان اشتراکی نهایی مینهد که بر اساس تصور مارکس به دوره ما قبل تاریخ جامعه بشری پایان داده و آزادی و شکوفایی واقعی را برای انسان به ارمغان میآورد. به این اعتبار، اندیشه مارکس، در نهایت به جامعه مطلوب و آرمانی (utopia) ختم میگردد.
ماهیت و چگونگی نبرد طبقاتی بورژوا و پرولتر، ما را به طور مستقیم به تجزیه و تحلیل سرمایهداری از نظر مارکس مرتبط میسازد، که به دنبال آن شاهد جامعهشناسی انقلاب مارکس هستیم. مارکس در بخشهای گوناگونی از آثارش در مورد جامعه سرمایهداری و نقش سرمایه و کار و نیروهای انسانی آن از سرمایهدار و کارگر سخن گفته است. یکی از مهمترین آثار او کتاب سرمایه (کاپیتال) است که جلد اول آن در 1876 منتشر شد ولی دو جلد دیگر، پس از مرگ مارکس از سوی انگلس و از میان یادداشتها و نوشتههای مربوط به آن جمع و منتشر گردید. مارکس در کتاب سرمایه همه کالاها را کالای ساده تصور کرده، ارزش هر کالایی را با صرف نظر از مسائلی چون مهارت یک کارگر و... متناسب با زمان صرف شده قرار میدهد. سپس مارکس با یک تقسیمبندی که اساس آن را از اقتصاددانان بورژوازی وام گرفته بود، به دو نوع ارزش مبادله و مصرف میرسد.
در ارزش مبادله، مقادیر همارز معاوضه میشود، در حالی که در ارزش مصرف، خواست و نیاز مصرفکننده نشاندهنده ارزش مطلوب کالاست و سرانجام طی بررسیهای مفصلی سعی میکند نشان دهد که نیروی کار کارگر تنها کالایی است که همزمان دارای هر دو ارزش است؛ یعنی هم نیروی مصرفی است و هم مبادلهای را در قبال دستمزد یا سرمایهدار صورت میدهد. مارکس از همین ویژگی که به نیروی کار کارگر میبخشد، نتیجه میگیرد کارگر با نیروی کار خود بر روی مواد خام ارزش اضافهای تولید میکند که عملاً در خدمت سرمایهدار قرار میگیرد. همین ارزش اضافه، پایه سود سرمایهدار میشود. حال باید توجه داشت که در نظام سرمایهداری، این سود یا ارزش افزوده، در خدمت تولید کالا قرار گرفته و عملاً یک فرآیندی از سودآوری مکرر و ایجاد میکند که در نهایت به سرمایه افزونتر سرمایهدار و فقر بیش از پیش کارگر منجر میشود. بدین ترتیب استثمار کارگر و جستجو برای نیروی ارزان کار و نیز ایجاد تعداد روز افزون کارگران که از نظام تولیدی پیش از سرمایهداری خارج شده و به نظام تولیدی سرمایهداری وارد میگردند. سبب پیدایش ارتش بیکاران یا همان ذخیره انسانی لازم شده، زمینه برای وقوع یک انقلاب سوسیالیستی فراهم میگردد.
مارکس براساس ماتریالیسم تاریخی و مساله تحول در ابزار تولید، اینطور نتیجه میگیرد که سرمایهداری ملزم میشود تا در عرصه رقابت با دیگر سرمایهداران و مهمتر از آن طبیعت رو به پیشرفت و پیچیده شده ابزار تولید، به دگرگونی دائمی ابزار تولید تن در دهد. این نکته به مفهوم تجمیع سرمایه، ازدیاد فقر و پیدایش ارتش بیکاران است. همین دگرگونی دائمی ابزار تولید است که به سرمایهداری قدرت میدهد که منجر به سرنگونی همه اشکال و نیروهای تولیدی پیش از خود در گوشه و کنار جهان میشود به تعبیر دیگر، ابزار، بههم پیوستگی جهان را فراهم میسازد ویژگیهای یاد شده وجه ممیز نظام سرمایهداری از نظامهای پیش از خود است.
وظیفه تبیین اینکه چرا نظامهای سرمایهداری آن گونه که تصور میشد دستخوش انقلابهای کارگری نگستند. همچون مسئولیتی نظری به اخلاف مارکس رسید و سرانجام با تبیین همین نظام سرمایهداری و تحولات سرمایه، نظریات «امپریالیستی» به گونه مارکسیستی جلوه کرد پیش از بحث این موضوع. به کوتاهی اشاره میشود که از نظر مارکس باید در ابتدا یک انقلاب صورت گیرد تا اینکه بر اساس آن پرولتاریا قدرت ماشین دولتی را از آن خود ساخته و به طور موقت دیکتاتوریای از نوع اکثریت بر اقلیت را که همان طبقه دارای ابزار تولید و حامیان ایدئولوژیکی آنان، از جمله کلیسا بود، تشکیل دهد و به دنبال آن با محو آثار نظامهای طبقاتی به جامعه مطلوب کمونیستی دست یابد. مارکس و انگلس در مانیفست وظایفی را برای این دیکتاتوری پیشبینی کرده بودند، از جمله ضبط املاک و صرف عواید آن برای مخارج دولت، مالیات تصاعدی سنگین، تمرکز اعتبارات در دست دولت و به وسیله یک بانک ملی با نقش انحصاری و...
گفته شد که وقوع انقلاب سوسیالیستی در گرو بحران، منجر به انقلاب در جوامع پیشرفته صنعتی سرمایهداری شد و نیز پیدایش انحراف در این جوامع بر اثر تحول بیوقفه در ابزار و نیروهای تولیدی و وجود تولید افراطی بود؛ به گونهای که به استثمار هر چه بیشتر کارگران و سود سرمایهداران منجر شد. به عقیده بوخارین (از مارکسیستهای مهم اوایل قرن بیستم) میان مارکسیستهای دهه پایانی قرن نوزدهم و دو دهه آغازین قرن بیستم در زمینه تولید افراطی دو نظریه اصلی وجود داشت: یک نظریه به بحرانهای ادواری برخاسته از تولید افراطی توجه داشت که مارکس، لنین و هیلفردینگ، به رغم تفاوتهای جزئی در متن، پیرو همین نظریه بودند و نظریه دیگر به دائمی بودن بحران ناشی از تولید افراطی متمایل بود که چهره شاخص این نظریه رزا لوکزامبورک بود. لوکزامبورک، زن کمونیست انقلابی، آلمانی بود و از رهبران اصلی جنبش کمونیستی این کشور به نام اسپارتاکیستها به شمار میآمد.
این جنبش نام خود را از اسپارتاکوس، شورشی و رهبر بردگان علیه نظام مسلط روم باستان برگرفته بود این جنبش که پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول سودای انقلاب را در سر میپرورانید با شکست روبرو شد و رهبران آن از جمله لوکزامبورک کشته شدند لوکزامبورک اعتقاد داشت نظام سرمایهداری محکوم به تولید افراطی است و به دلیل کاهش بحران ناشی از این امر سعی به صدور بحران به کشورهای پیرامون و دیگر نقاط دنیا دارد. همین انتقال بحران، امپریالیسم را به وجود میآورد. تصرف بازارهای جهانی از سوی سرمایهداری به جهت طبیعت سودطلبانه این نظام و دور کردن بحران از داخل کشورهای متروپل یا اصلی سرمایهداری صورت میگیرد. ولی در نهایت با تصرف همه بازارهای بالقوه به وسیله نظام سرمایهداری، بناچار بحران با شدت بیشتر به کشورهای اصلی باز میگردد. لوکزامورک، انقلاب، 1908 ترکان جوان در ترکیه را و همچنین انقلاب 1906 مشروطه در ایران را ناشی از این وضعیت ارزیابی میکرد. وی طرفدار تز خودجوشی و بسیج تودهها در تفاوت با سازماندهی انقلابیون حرفهای لنینیستی برای برپا کردن انقلاب سوسیالیستی بود. همچنین وی انتقاداتی به نحوه تبیین مارکس از نظام سرمایهداری داشت.
از دیگر مارکسیستهای صاحب نظریه در دهههای آغازین قرن بیستم پلخانف و کائوتسکی هستند. این دو فرد را در گروه مارکسیستهای ارتدکس قرار دادهاند (بشیریه، 1376، گفتار اول). از جمله نظریات پلخانف، نفی تز قهرمان گرایی در وقوع تحولات و تحرکات تاریخی است (پلخانف، 1357). اهمیت این نظریه در انتقاد از تز ارادهگرایی است که به عنوان لازمه انقلاب خلقی در میان گروههایی که در داخل و خارج روسیه از دیرکرد انقلاب دچار بیقراری شده بودند، شایع بود. براساس تز ارادهگرایی، به کمک افراد محدود و معدود که دارای اراده لازم برای خدمتگذاری به انقلابند، میتوان نارسایی جنبشهای متکی بر حضور تودهها را جبران نمود و به تعبیری، ارادهگرایی همچون موتور کوچک میتواند موتور بزرگ را که همان تودههای مستعد انقلابند به حرکت در آورد.
منبع: کتاب اندیشههای سیاسی در قرن بیستم، دکتر حاتم قادری آیدی
با این حال، اهمیت مطالعه آموزه مارکسیسم تنها در شکلبندی نظامهای سیاسی قرن بیستم خلاصه نمیشود. مارکسیسم در مقایسه با لیبرالیسم، دموکراسی، سوسیالیسم، آنارشیسم و توتالیتاریسم در گستره عظیمی از آراء و نظریات، از شئون مختلف برخوردار است کافی است که به آراء مارکسیستها در زمینههای هستیشناسی و فلسفه تاریخ گرفته تا زیباییشناسی توجه کنیم تا صحت مدعای گستردگی حیطههای مورد علاقه و توجه مارکسیسم نسبت به دیگر آموزههای غربی آشکار گردد.
مارکس
عدهای، بشدت اعتقاد دارند باید میان مارکس (1818- 1883) و هوادارانش یعنی مارکسیستها تفاوت گذاشت (تامس در کارور، 1995، ص 25). این اهتمام از چند جهت اهمیت دارد: یکی آنکه از درهم آمیختن آراء مارکس با مارکسیها تا حد امکان ممانعت به عمل میآید و فرض بر آن قرار میگیرد که میتوان با رجوع به خود مارکس به شناخت اصیلتری دست یافت و دوم آنکه، در اختیار نبودن تعدادی از آثار مارکس در نزد هوادارانش بویژه هواداران اولیه وی و کشف یا چاپ آن آثار در دهههای بعدی مانع از آن شده است تا مارکسیستها تفسیر جامعی از آراء و نظریات مارکس داشته باشند.یکی از این آثار، گروندریسه یا مبانی نقد اقتصاد سیاسی است که نیم قرن پس از مرگ مارکس و تنها در فاصله سالهای 1939- 1941) در مسکو به طور کامل به چاپ رسید (مارکس، 1363- 1375، ص 13، مقدمه ترجمه فارسی). به این اعتبار تعدادی از نام آوران مارکسیست مانند پلخانف، لوکزامبورک یا بوخارین به شکل کامل به گروندریسه دسترسی نداشتهاند. مطالب گروندریسه ( 1857- 1858) حدود یک ربع قرن، قبل از فوت مارکس نوشته شده بود. تنها مشکل برای فهم مارکس، تمایز میان مارکس و مارکسیها نیست، بلکه حجم زیاد آثار وی و تنوع مطالب آنها مشکلاتی برای مارکس شناسان و طرفداران وی ایجاد کرده است. اگر تحولات زندگانی مارکس را، که هم موثر در اندیشههایش بوده و هم عدهای را بر آن داشت تا از مارکس جوان یا مارکس پیر یا به نسبت موضوعی از مارکس اقتصاددان، جامعه شناس یا انقلابی نام ببرند.
بر عوامل یاد شده بیفزاییم، گوشهای دیگر از مشکلات برای مارکسشناسی را در نظر آوردهایم و سرانجام، باید توجه کنیم که مارکس برای تعداد بسیاری از مارکسیستها و کمونیستها از چنان جذبه و احترامی برخوردار بود که با وی و آثارش معامله شبه مذهبی انجام میشد و متقابلاً مخالفان وی که او را تا حد یک شر مجسم مورد ناسزا قرار دادهاند، هر کدام به نوعی، مانع از درک متناسب آثار و آراء مارکس شدند. با توجه به جمیع جهات، انتظار نمیرود که بتوان شرح جامع و مفصلی از آراء مارکس ذکر کرد. در نتیجه، تنها به خطوط اصلی و آثار و آراء مهم وی توجه میشود.
تقسیمبندیهای متعددی برای فهم مارکس پیشنهاد شده که به دو مورد آن اشاره میشود:
1- مارکس را باید با توجه به سه مقوله فلسفه آلمانی با گرایش ایدئالیستی هگل، انقلابیگری اروپا، خاصه سنت فرانسوی آن و مقوله سوم، اقتصاد سرمایهداری انگلستان مورد مطالعه قرار داد.
2- تقسیمبندی دیگر، ترجیحاً متأثر از موضوعات مورد تأمل و توجه مارکس، پیشنهاد میکند که مولفههای سه گانه ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی و تجزیه و تحلیل سرمایهداری سرفصلهای اصلی مطالعه مارکس قرار گیرند. در کنار این دو تقسیمبندی، پیشنهادی کلی از سوی برخی از شارحان مارکس است که ترجیح دادهاند مهمترین شاخص را در افکار و نظریات مارکس شناسایی کنند و بر اساس آن به شرح اندیشههای وی و سازماندهی آن بپردازند؛ به طور مثال، ریمون آرون، جامعهشناس فرانسوی معتقد است که مارکس بیش و پیش از هر چیز اقتصاددان و جامعهشناس نظام سرمایهداری است (آرون، 1364، ص 153) یا تاکر بر جنبه انقلابیگری مارکس همچون محور اصلی تأکید کرده است. در اینجا ترکیبی از این دو پیشنهاد مقایسه میشود.
در اینکه مارکس از فلسفه آلمان، بویژه هگل، متأثر بود تردیدی نیست. وی را میتوان در آن دسته از هگلیان جوانی قرار داد که در سالهای 1830 تا 1848 جنبشی فلسفی بر پایه اندیشه هگلی (ولی نه مریدانه) و همچنین نقد محافظه کاری اجتماعی- دینی روز ایجاد کردند. چهرههای فوئرباخ، استراوس، مارکس و انگلس شامل این دستهاند (استپلویچ، 1373، دیباچه). اروپا، بخصوص فرانسه، در سالهای 1830 و 1848 شاهد تحولات انقلابی بود و هگلیان جوان در شرایط بحرانی و تبدار اجتماعی به سر میبردند. به طور کل در سالهای حیات مارکس، اروپا شاهد خیزشها و جنبشهای متعددی بود. تنها در فرانسه چندین نوبت نظام پادشاهی، جمهوری و امپراتوری جای خود را به یکدیگر سپردند.
از دیدگاه مارکسیستی، تاریخ یا همان ماتریالیسم تاریخی، نهادهایی مانند مالکیت، خانواده، دولت و مذهب نهادهای پسینیاند. بدین ترتیب، در جوامع اولیه یا همان کمون (سرآغاز تاریخ بشری) دلایلی برای تشکیل چنین نهادهایی به دست نیامده است. انگلس در اثر کلاسیک خود، منشأ خانواده، مالکیت و دولت میخواهد نشان دهد چگونه این کمون اولیه تحت تأثیر تحولات بطئی نیروهای تولیدی پا به مرحلهای گذارده که در آن شاهد پیدایش طبقات هستیم و به دنبال آن نهادهای یاد شده نیز پا به عرصه حیات نهادهاند. مطالب کتاب انگلس که متأثر از انسان شناسان معروف قرن نوزدهم، بویژه مورگان و اثر کلاسیک وی به نام جامعه باستان ( 1371) است، چگونگی انتقال از جامعه بدون طبقه به جامعه طبقاتی را مهم میگذارد.
با توجه به همین تفسیر است که مارکسیسم به شکل رایج و متعارف آن به مراحل پنج گانهای قائل میشود که شامل کمون اولیه، بردهداری، فئودالیته، بورژوازی (سرمایهداری) و سرانجام سوسیالیسم منجر به کمونیسم است. در این تقسیمبندی و برای دقت ضروری در بحث باید گفته شود که خود مارکس برخی از شیوههای دیگر از جمله شیوه تولید آسیایی را نیز متذکر میگردد؛ لذا برخی بر آن شدند تا این مراحل را به طور عمده همچون تحولات خاص اروپا بنگرند، هر چند مارکس نیز مطالبی را در مورد جوامع یونان و روم باستان بیان کرده است که دارای جنبههایی استثنایی است از آن گذشته برخی از مارکسیستها، مانند مارکسیم رودنسون ترجیح میدهند که ادوار یاد شده را به سه دوره کمون اولیه، مرحله استثمار و نظام طبقاتی، و سرانجام کمون ثانویه یا جامعه مطلوب کاهش دهند (رودنسون، 1358، ص 22به بعد)؛ زیرا مراحل بردهداری، فئودالیته و بورژوازی را در امر استثمار حتی با شکلبندیهای مختلف مشترک میدانند و بدین ترتیب آنها یک مرحله جداگانهای را تشکیل نمیدهند و بهتر است همچون شکلبندی استفاده شوند.
در نسبت میان زیربنا و روبنا که در کل، شیوه تولیدی یک دوره را تشکیل میدهند، دست کم دو نظریه اصلی بیان شده است. در یک نظریه، رابطه زیربنا و روبنا را از نوع موجبیت یا دترمینیستی دانسته و برای روبنا نقش کاملاً تبعی قائل میشود. نظریه دوم مایل است که در عین حفظ اولویت و نقش و اهمیت زیربنا، برای روبنا نیز به مناسبت استقلال نسبی یا گاه تأثیرگذاری بر زیربنا اهمیت قائل شود. امروزه از مارکسیستها کمتر کسی به تفسیر اول که حالت جزمی دارد وفادار است و بیشتر متمایل به تفسیر دومند و علاوه بر استدلالهای لازم، حتی به برخی از عبارات مارکس و انگلس که مجوزی برای تفسیر دوم است اشاره میکنند. این تفسیر دوم به غلبه شهرت دارد. به هر حال، نبرد طبقاتی عمدتاً از دو طبقه صاحب ابزار تولید و تولیدکنندگان فاقد ابزار تولید تشکیل میشود؛ هر چند، برخی از اقشار و نیروهای وابسته به شیوه تولید سپری شده یا نیروهای حاشیهای نیز در هر شیوه تولید به چشم میخورند. از نظر مارکسیسم، آخرین نبرد طبقاتی میان بورژوازی یا همان عاملان انسانی اقتصاد سرمایهداری که خود به گونههای تجاری و تولیدی از جهت نوع فعالیت اقتصادی و بورژوازی خرد و کلان به اعتبار شدت آن تقسیم میشوند از یک سو و نیروهای کارگر یا پرولتاریا از سوی دیگر جریان دارد که به طور اصولی باید به پیروزی این طبقه دوم که آغازی برای جامعه بیطبقه است منجر شود. پرولتاریا از واژه لاتینی proleter گرفته شده که به افراد پریچه کمبهره گفته میشود و به دلیل مشابهت با نیروهای کارگر، این واژه به آنان اطلاق گردیده است. در این نبرد، روستاییان که بقایای نظام تولیدی سپری شده فئودالیته هستند و همچنین لومپنها (کسانی که کار کاذب دارند، از جمله دستفروشها، ماشینپاها و ...) نقشهای فرعی را بر عهده دارند. بر اساس نظریه تاریخی مارکس قرار بود سرانجام نیروهای کارگر طی فعل و انفعالاتی موفق به تصرف ماشین دولت شده، با دگرگونیهای لازم به محو نهاد دولت در کنار محو نهادهای پسینی و طلیعه یک جامعه بیطبقه دست یابند.
در مارکسیسم کلاسیک، دولت مظهر آشتیناپذیر تضاد طبقاتی است (لنین، [بیتا]، ص 518)، یعنی تشکیلات و سازوکاری است که با استفاده از همه امکانات خود از جمله نیروهای تبلیغی و سرکوبگر به انقیاد طبقه محکوم در قبال طبقه واحد ابزار تولید و سلطه میپردازد. پیروزی طبقه کارگر در مرحله اول پیروزی سوسیالیسم است و سپس با محو همه آثار نظامهای طبقاتی پا به مرحله کمونیسم یا همان اشتراکی نهایی مینهد که بر اساس تصور مارکس به دوره ما قبل تاریخ جامعه بشری پایان داده و آزادی و شکوفایی واقعی را برای انسان به ارمغان میآورد. به این اعتبار، اندیشه مارکس، در نهایت به جامعه مطلوب و آرمانی (utopia) ختم میگردد.
ماهیت و چگونگی نبرد طبقاتی بورژوا و پرولتر، ما را به طور مستقیم به تجزیه و تحلیل سرمایهداری از نظر مارکس مرتبط میسازد، که به دنبال آن شاهد جامعهشناسی انقلاب مارکس هستیم. مارکس در بخشهای گوناگونی از آثارش در مورد جامعه سرمایهداری و نقش سرمایه و کار و نیروهای انسانی آن از سرمایهدار و کارگر سخن گفته است. یکی از مهمترین آثار او کتاب سرمایه (کاپیتال) است که جلد اول آن در 1876 منتشر شد ولی دو جلد دیگر، پس از مرگ مارکس از سوی انگلس و از میان یادداشتها و نوشتههای مربوط به آن جمع و منتشر گردید. مارکس در کتاب سرمایه همه کالاها را کالای ساده تصور کرده، ارزش هر کالایی را با صرف نظر از مسائلی چون مهارت یک کارگر و... متناسب با زمان صرف شده قرار میدهد. سپس مارکس با یک تقسیمبندی که اساس آن را از اقتصاددانان بورژوازی وام گرفته بود، به دو نوع ارزش مبادله و مصرف میرسد.
در ارزش مبادله، مقادیر همارز معاوضه میشود، در حالی که در ارزش مصرف، خواست و نیاز مصرفکننده نشاندهنده ارزش مطلوب کالاست و سرانجام طی بررسیهای مفصلی سعی میکند نشان دهد که نیروی کار کارگر تنها کالایی است که همزمان دارای هر دو ارزش است؛ یعنی هم نیروی مصرفی است و هم مبادلهای را در قبال دستمزد یا سرمایهدار صورت میدهد. مارکس از همین ویژگی که به نیروی کار کارگر میبخشد، نتیجه میگیرد کارگر با نیروی کار خود بر روی مواد خام ارزش اضافهای تولید میکند که عملاً در خدمت سرمایهدار قرار میگیرد. همین ارزش اضافه، پایه سود سرمایهدار میشود. حال باید توجه داشت که در نظام سرمایهداری، این سود یا ارزش افزوده، در خدمت تولید کالا قرار گرفته و عملاً یک فرآیندی از سودآوری مکرر و ایجاد میکند که در نهایت به سرمایه افزونتر سرمایهدار و فقر بیش از پیش کارگر منجر میشود. بدین ترتیب استثمار کارگر و جستجو برای نیروی ارزان کار و نیز ایجاد تعداد روز افزون کارگران که از نظام تولیدی پیش از سرمایهداری خارج شده و به نظام تولیدی سرمایهداری وارد میگردند. سبب پیدایش ارتش بیکاران یا همان ذخیره انسانی لازم شده، زمینه برای وقوع یک انقلاب سوسیالیستی فراهم میگردد.
مارکس براساس ماتریالیسم تاریخی و مساله تحول در ابزار تولید، اینطور نتیجه میگیرد که سرمایهداری ملزم میشود تا در عرصه رقابت با دیگر سرمایهداران و مهمتر از آن طبیعت رو به پیشرفت و پیچیده شده ابزار تولید، به دگرگونی دائمی ابزار تولید تن در دهد. این نکته به مفهوم تجمیع سرمایه، ازدیاد فقر و پیدایش ارتش بیکاران است. همین دگرگونی دائمی ابزار تولید است که به سرمایهداری قدرت میدهد که منجر به سرنگونی همه اشکال و نیروهای تولیدی پیش از خود در گوشه و کنار جهان میشود به تعبیر دیگر، ابزار، بههم پیوستگی جهان را فراهم میسازد ویژگیهای یاد شده وجه ممیز نظام سرمایهداری از نظامهای پیش از خود است.
وظیفه تبیین اینکه چرا نظامهای سرمایهداری آن گونه که تصور میشد دستخوش انقلابهای کارگری نگستند. همچون مسئولیتی نظری به اخلاف مارکس رسید و سرانجام با تبیین همین نظام سرمایهداری و تحولات سرمایه، نظریات «امپریالیستی» به گونه مارکسیستی جلوه کرد پیش از بحث این موضوع. به کوتاهی اشاره میشود که از نظر مارکس باید در ابتدا یک انقلاب صورت گیرد تا اینکه بر اساس آن پرولتاریا قدرت ماشین دولتی را از آن خود ساخته و به طور موقت دیکتاتوریای از نوع اکثریت بر اقلیت را که همان طبقه دارای ابزار تولید و حامیان ایدئولوژیکی آنان، از جمله کلیسا بود، تشکیل دهد و به دنبال آن با محو آثار نظامهای طبقاتی به جامعه مطلوب کمونیستی دست یابد. مارکس و انگلس در مانیفست وظایفی را برای این دیکتاتوری پیشبینی کرده بودند، از جمله ضبط املاک و صرف عواید آن برای مخارج دولت، مالیات تصاعدی سنگین، تمرکز اعتبارات در دست دولت و به وسیله یک بانک ملی با نقش انحصاری و...
از مارکس تا لنین
گفته شد که وقوع انقلاب سوسیالیستی در گرو بحران، منجر به انقلاب در جوامع پیشرفته صنعتی سرمایهداری شد و نیز پیدایش انحراف در این جوامع بر اثر تحول بیوقفه در ابزار و نیروهای تولیدی و وجود تولید افراطی بود؛ به گونهای که به استثمار هر چه بیشتر کارگران و سود سرمایهداران منجر شد. به عقیده بوخارین (از مارکسیستهای مهم اوایل قرن بیستم) میان مارکسیستهای دهه پایانی قرن نوزدهم و دو دهه آغازین قرن بیستم در زمینه تولید افراطی دو نظریه اصلی وجود داشت: یک نظریه به بحرانهای ادواری برخاسته از تولید افراطی توجه داشت که مارکس، لنین و هیلفردینگ، به رغم تفاوتهای جزئی در متن، پیرو همین نظریه بودند و نظریه دیگر به دائمی بودن بحران ناشی از تولید افراطی متمایل بود که چهره شاخص این نظریه رزا لوکزامبورک بود. لوکزامبورک، زن کمونیست انقلابی، آلمانی بود و از رهبران اصلی جنبش کمونیستی این کشور به نام اسپارتاکیستها به شمار میآمد. این جنبش نام خود را از اسپارتاکوس، شورشی و رهبر بردگان علیه نظام مسلط روم باستان برگرفته بود این جنبش که پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول سودای انقلاب را در سر میپرورانید با شکست روبرو شد و رهبران آن از جمله لوکزامبورک کشته شدند لوکزامبورک اعتقاد داشت نظام سرمایهداری محکوم به تولید افراطی است و به دلیل کاهش بحران ناشی از این امر سعی به صدور بحران به کشورهای پیرامون و دیگر نقاط دنیا دارد. همین انتقال بحران، امپریالیسم را به وجود میآورد. تصرف بازارهای جهانی از سوی سرمایهداری به جهت طبیعت سودطلبانه این نظام و دور کردن بحران از داخل کشورهای متروپل یا اصلی سرمایهداری صورت میگیرد. ولی در نهایت با تصرف همه بازارهای بالقوه به وسیله نظام سرمایهداری، بناچار بحران با شدت بیشتر به کشورهای اصلی باز میگردد. لوکزامورک، انقلاب، 1908 ترکان جوان در ترکیه را و همچنین انقلاب 1906 مشروطه در ایران را ناشی از این وضعیت ارزیابی میکرد. وی طرفدار تز خودجوشی و بسیج تودهها در تفاوت با سازماندهی انقلابیون حرفهای لنینیستی برای برپا کردن انقلاب سوسیالیستی بود. همچنین وی انتقاداتی به نحوه تبیین مارکس از نظام سرمایهداری داشت.
از دیگر مارکسیستهای صاحب نظریه در دهههای آغازین قرن بیستم پلخانف و کائوتسکی هستند. این دو فرد را در گروه مارکسیستهای ارتدکس قرار دادهاند (بشیریه، 1376، گفتار اول). از جمله نظریات پلخانف، نفی تز قهرمان گرایی در وقوع تحولات و تحرکات تاریخی است (پلخانف، 1357). اهمیت این نظریه در انتقاد از تز ارادهگرایی است که به عنوان لازمه انقلاب خلقی در میان گروههایی که در داخل و خارج روسیه از دیرکرد انقلاب دچار بیقراری شده بودند، شایع بود. براساس تز ارادهگرایی، به کمک افراد محدود و معدود که دارای اراده لازم برای خدمتگذاری به انقلابند، میتوان نارسایی جنبشهای متکی بر حضور تودهها را جبران نمود و به تعبیری، ارادهگرایی همچون موتور کوچک میتواند موتور بزرگ را که همان تودههای مستعد انقلابند به حرکت در آورد.
منبع: کتاب اندیشههای سیاسی در قرن بیستم، دکتر حاتم قادری آیدی