تبیان، دستیار زندگی

بهرام و ببر

داستان های قدیمی ایرانی همیشه زیبا و پر از پند هستند، این داستان هم یک افسانه ای قدیمی و زیبا است...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
بهرام و ببر
یکی بود یکی نبود، جوان ساده بود به اسم بهرام. که در روستایی نزدیک جنگل، زندگی می کرد.

روزی بهرام از میان جنگل می گذشت، ناگهان چشمش به یک ببر افتاد. ببری در قفس گیر کرده بود. نزدیک ببر رفت ، ببر تا او را دید با التماس گفت: ای جوان به من کمک کن و مرا از این قفس بیرون بیار.

بهرام گفت: اگه آزاد کنم تو من و می خوری.

ببر گفت: نه نمی خورم. قول می دم.

بهرام در قفس را باز کرد. ببر قوی بیرون پرید و جلوی بهرام را گرفت.

بهرام که ترسیده بود قدمی به عقب برداشت. و گفت: من به قول خود عمل کردم و تو را آزاد کردم. حالا توهم به قولت عمل کن و بگذار من بروم.

ببر گفت: کجا بروی؟ من چند روزی اسست هیچی نخورده ام و حسابی گرسنه هستم.

بهرام گفت: این کار درستی نیست. تو نباید مرا بخوری؟ من به تو کمک کرده ام. سزای  نیکی بدی نیست.

ببر گفت: چرا هست. اگر باور نمی کنی برویم از سه نفر بپرسیم اگر یکی از آن ها هم حق را به تو داد من تو را نمی خورم.

بهرام ناچار قبول کرد و با هم به راه افتادند. اول به یک گاو رسیدند . بهرام همه ماجرا را برای گاو تعریف کرد و گفت: حلا بگو ببینم سزای نیکی بدی است؟

گاو گفت: بله. سزای نیکی بدی است. چون الان چند سالی است من برای دهقانی کار می کنم و زحمت می کشم. ولی حالا که پیر و کار افتاده شده ام می خواهد مرا بکشد.

ببر گفت: دیدی حق با من بود. این اولیش.

بهرام و ببر حرکت کردند تا به درخت سیبی رسیدند. بهرام برای درخت هم تعریف کرد و در آخر پرسید: آیا این درست است که ببر مرا بخورد؟

در خت سیب که خیلی از دست آدم ها ناراحت بود گفت: سال های سال است که میوه ها تر و تازه و خوش مزه می دهم ولی حالا که پیر شده ام و دیگر نمی توانم میوه بدهم، باغبان می خواهد مرا از ریشه در بیاورد و بسوزاند پس به نظر من حق با ببر است.

ببر گفت: این هم از دومیش... آن وقت هر سه با هم راه افتادند رفتند و رفتند تا به قفس رسیدند. ببر داخل قفس شد و گفت: آهای میمون نادان... من این طوری در قفس گرفتار شدم.

تا پای ببر به داخل قفس رسید. میمون پرید و در قفس را بست و گفت: نادان منم یا تو که باز هم خودت را گفتار کردی حالا توی قفس بشین و حسابی فکر کن و ببین سزای نیکی، بدی است یا خوبی؟

بهرام از میمون تشکر کرد. میمون هم آرام آرام از آن جا دور شد.

مطالب مرتبط:
مادر واقعی ببر
تافی ببر کوچولو
ببر و مرد مسافر
 
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فرهانی- نویسنده: محمد رضا شمس
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.