تبیان، دستیار زندگی

 نُقل های رنگی

داستان امروز ما در مورد یک موش شکمو است. با دوستان خود این داستان زیبا را بخوانید و لذت ببرید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 نُقل های رنگی
پاهای بزرگ و کوچک مهمان ها با جوراب های جوراجور، کفش هایشان را پوشیدند.
آقا بزرگ گفت: شام تشریف داشتید! یک چیزی دور هم می خوردیم.
مهمان ها گفتند: شام باشد برای وقتی که خانم بزرگ از سفر آمدند!
صدای بسته شدن درِ خانه که آمد، فقط صدای کفش های سوت سوتی دختر کوچک مهمان ها می آمد که دور و دورتر می شد.

مورچه ریزه همه ی این ها را از دَم در لانه اش دید و با خودش گفت: دیگر زیر دست و پای کسی لِه نمی شوم! و راه افتاد برای جمع کردن خرده خوراکی های روی فرش. مورچه ریزه عاشق کنجدهای شیرینی کنجدی، خرده های آجیل و تکه های ریز سوهان عسلی بود.
اما هنوز از دو قدمی لانه نگذشته بود که ...

اول یک صدای تَق بلند و بعد تق تق تق و تَ تَ ق تَ تَ ق! و آخر سر هم صدای آخِ آقا بزرگ!
دور و بر مورچه ریزه پُر از نُقل های گِرد و آبی رنگ شده بود. شبیه همان هایی که آقابزرگ روز عروسی دخترش، روی سر عروس و داماد پاشیده بود.
آقابزرگ به دورو برش نگاه کرد و از بس بی دل و دماغ شده بود، رفت که بخوابد.

مورچه ریزه گفت: آخ جان! چه قدر هوس نُقل کرده بودم! و شروع کرد به گشتن لابه لای ریشه های فرش قرمز، زیر میز تلویزیون، کنار پایه های میز چوبی و حتی دم در لانه خودشان.
نُقل های فیروزه ای بودند و توی تاریکی می درخشیدند.

وقتی مورچه ریزه آخرین دانه ی نقل را کنار در لانه، پیش بقیه نقل ها گذاشت، نفس راحتی کشید و لبخند بامزه ای زد.
بعد هم به لانه رفت تا فردا صبح بیاید و همه ی نقل ها را به انبار ببرد.
صبح وقتی مورچه ریزه از لانه بیرون آمد، کنار درلانه چیز عجیبی دید!

یک سوهان عسلی درسته، چند دانه بادام و پسته و یک شیرینی کنجدی که حتی یک گوشه اش هم نشکسته بود! آقابزرگ اما روی تشکچه اش، پشت میز چوبی نشسته بود و نُقل های رنگی مورچه ریزه را نخ می کرد وزیر لب چیزی می گفت!

مطالب مرتبط:
اتوی داغِ داغ
غمخورک و مرغابی
به ترتیب قد
 
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع:ماهنامه رشد نوآموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.