تبیان، دستیار زندگی
برگه ی ششم: چند هفته ای است، که صالح، یک کبک را که بالش زخمی شده نگهداری می کند. وقتی به خط آمدیم، چون کسی در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بیاورد. بیشتر از چند متر نمی تواند بپرد ولی پاهای تیزی دارد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات سوخته(3)

خاطرات سوخته(3)

اشاره:آنچه که می خوانید برگ هایی از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی است.که در 6 قسمت دنباله دار تقسیم شده است.همچنین لینک قسمتهای قبلی در پایین صفحه موجود می باشد.

برگه ی یازدهم: امروز بالاخره قرار است کمیسیون پزشکی بنیاد مستضعفان و جانبازان تکلیف من را معلوم کند.

در کوران جنگ فکر می کردند مهم ترین مشکلی که گاز خردل ایجاد می کند، مشکل پوستی است. چون تاول های شدید روی بدن رزمنده ها ظاهر می شد. بعد فکر کردند مشکل چشم حادتر از مشکل پوست است. چون پوست پس از مدتی بهبود پیدا می کند ولی چشم تازه مشکلاتش شروع می شود. الان پس از گذشت سال ها از پایان جنگ، دریافته اند مشکل اصلی مصدومیان شیمیایی، مشکل ریه است. کسی هم که ریه اش را از دست بدهد، درمانی ندارد.

احتمالاً چند سالی هم باید بگذرد تا بفهمند هر کس در منطقه ی آلوده بوده، باید تحت آزمایش و درمان قرار بگیرد. از جمله آن رزمنده ای که الان دور از امکانات پزشکی در روستایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی است که نمی شناسد.

نگاه مردم هم به شیمیایی ها بهتر از این نیست. ظاهر سالم را می بینند و نمی دانند این آدم نه می تواند بدود، نه می تواند از پله بالا برود، نه در آلودگی شهر تردد کند و نه نفس راحت بکشد.

برگه ی دوازدهم: در سالن انتظار بیمارستان نشسته ام که یکی از بچه های شیمیایی با ماسک وارد می شود.او را پیش از این دیده ام ولی سلام و علیک نداریم. به سراغ اطلاعات می رود.

یک خانم و آقای آن چنانی کنارم نشسته اند. می شنوم که مرد می گوید: بیمار سلی آمده این جا همه را آلوده کند. صاحب ندارد این بیمارستان!

به بخش دیگری می روم ظاهراً ماده ی ضدعفونی کننده زده اند، ریه ام تحریک می شود ماسک می زنم. دختربچه ی قشنگی جلب ماسک من شده. سمت من می آید و خیره خیره نگاه می کند. یک شکلات به او می دهم، مادرش متوجه است. لحظه ای بعد مادرش را می بینم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال می اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می کند. باید به طبقه ی بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعیت زیاد است. در آسانسور باز می شود و من همراه جمعیت داخل می شوم. همه فشرده ایستاده اند. دو زن جا می مانند. یکی به من اشاره می کند و مخصوصاً بلند می گوید: مردم رعایت دیگران را نمی کنند! هجوم میارن تو آسانسور! ناسلامتی جوونید، دو طبقه رو با پله برید.

درِ آسانسور بسته می شود از داخل آینه براندازی می کنم، در این جمع تنها جوان، من هستم!

کارم تمام شده و از در بیمارستان بیرون آمده ام. یک جانباز ویلچری می خواهد به خیابان برود ولی پل مناسبی نیست. دو نفر سعی می کنند او را از جوی آب عبور دهند. تلاش زیادی می کنند ولی بالاخره به دلیل بی تجربگی، ویلچر سرنگون می شود و جانباز نقش زمین می شود خدا رحم کرد توی جوی لجن نیافتاد.

عجب روزی بود امروز!

برگه ی سیزدهم: امروز همراه دو نفر از بچه های شیمیایی به آلمان آمدیم  در خانه ی جانبازان در شهر کلن اتاقی به ما دادند. این خانه ی قدیمی و اشرافی در تصرف پدرزن سابق شاه معدوم بوده. کلن شهر خوش آب و هوایی است، به دور از هیاهوی شهرهای صنعتی. مقابل خانه جانبازان، رودخانه ی راین است. کنار رودخانه فضای دل انگیزی است برای نشستن. جای همه ی بچه های جنگ خالی!

این جا فهمیدم در جمع، برای تعداد محدودی از سی چهل هزار جانباز شیمیایی که می گویند دارای پرونده اند، امکان چنین سفری مهیا می شود. نمی دانم چند بسیجی عاشق، این جا روی این نیمکت ها نشسته اند و بعدها به شهادت رسیده اند. فضای عجیبی بر این محیط حاکم است. شاید هم فقط هم چنین حسی دارم.

آیا مردم خواهند دانست جوانانشان در غربت چه دردها و رنجی هایی را تحمل کرده اند؟ چه دلتنگی هایی در کنار کارون و دز و اروند و کرخه و چه بغض هایی در کنار راین!

برگه ی چهاردهم: در این سفر با یک خانم جوان آشنا شدم که با همسرش برای درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه ی هفتم تیر ماه شصت  شش و 9 بمب خردلی که به شهر سردشت اصابت کرد. وقتی بمب در ده متری منزل خانم پروین واحدی منفجر می شود، او در حمام بوده است. می شود حدس زد گاز خردل که به پوست خشک و دست و صورت بچه آن آسیب را می رساند، او را به چه وضعیت انداخته باشد. در همان زمان به دلیل وخامت حالش به اتریش اعزام شده و پس از قطع علائم حیاتی به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفی بخار جمع شده در نایلون مقابل بینی اش، او را نجات داده و دوباره به زندگی بازگشته است.

او تعریف می کرد پس از اصابت بمب، گرد سفیدی بر سر و صورت بچه هایی که در کوچه بازی می کردند پاشیده شده و الان هم آن ها زنان جوان صاحب فرزندی هستند  که نیمی از عمرشان را مجبورند در بیمارستان سپری کنند. یک نفر را هم نام برد که در آن تاریخ سرباز بوده و هنگامی که با شنیدن خبر حمله ی شیمیایی، به سردشت می رسد، در می یابد مادر و پدر و مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، عمه ها و عموها، خاله ها و دایی هایش، همه و همه را از دست داده است. از آن جا که مصدومان سردشت در بیمارستان های کشور پراکنده شده بودند، برای دیدن برادرش به مشهد می رود  می فهمد روز قبل به شهادت رسیده است. سپس به تبریز می رود تا خواهرش را ببیند  درمی یابید صبح همان روز شهادت رسیده است.

حتی نقل این خاطرات هم آزار دهنده است.

می گفت سردشت یک بیمارستان فوق تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد. این بیمارستان فوق  تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد. این بیمارستان با همکاری سازمان منع سلاح های شیمیایی OPCW و دفتر مقام معظم رهبری تأسیس شده است.

مردم سردشت همگی اهل سنت هستند و این شهر تنها شهر کردنشین در استان آذربایجان شرقی است!

در طول جنگ هرگز این شهر که چند کیلومتر بیشتر با مرز فاصله ندارد، از ساکنان غیر نظامی خالی نشده است. مردم این شهر در طول جنگ به بمباران های هواپیماها عادت داشته اند و حتی می گفتند اگر برای هواپیماهای عراقی هنگام بازگشت بمبی باقی می مانده، حتماً آن را در سردشت خالی می کرده و می رفت. اما این بار، گاز خردل صد و سی شهید و هزاران مصدوم شیمیایی برجا گذاشت.

برگه ی پانزدهم:  دیروز صبح برای اولین بار دکتر «فرای تاگ» با دوربین کوچکی که سر یک لوله ی هدایت شونده است و تصویر را داخل یک تلویزیون نشان می دهد، مرا معاینه کرد. بلافاصله پرسید: «چه کسی تو را عمل کرده است؟» گفتم در تهران عمل شده ام. مدتی مکث کرد و با تأسف گفت: «کاش دست نمی زد!»

پرسیدم چرا؟ و مترجم پرسید. اما او فقط سرش راتکان داد!

لینک:

خاطرات سوخته(1)

خاطرات سوخته(2)