مروری بر کتاب سالار مگسها اثر ویلیام گلدینگ
تقابل تمدن و بربریت
آنچه سقوط جامعه شکلگرفته پسرها را در کتاب سالار مگسها حتمی میکند خوی شیطانی نهفته در نهان آدمی است. در این درباره کتاب نوشتهایم و نویسنده مشهورش.
ویلیام گلدینگ (1993-1911) در کورنوال انگلستان متولد شد. دو جنگ جهانی خصوصاً جنگ جهانی دوم که خود در او شرکت داشت در آثارش بیشک تأثیری شگرف داشته است. او عضو انجمن رودولف اشتاینر بود. رودولف اشتاینر فیلسوف و دانشمندی اتریشی تبار بود که خود تحت تأثیر یونگ معتقد به آنتروپوسوفی یا همان علم شناسایی طبیعت و ماهیت آدمی بود. گلدینگ نیز باعلاقهای که به این مکتب و شناسایی بخش شیطانی روح و روان انسانی داشت و نیز چون تحت تأثیر دو جنگ جهانی بود آثار بزرگی در عرصهٔ ادبیات انگلیسی پدید آورد و در سال 1983 موفق به دریافت جایزهٔ نوبل ادبیات شد.
از برجستگیهای گلدینگ در نویسندگیاش میتوان به توانایی بالای او در تخیلات و تصور خود در جای شخصیتهای داستانهایی که نگاشته است، اشاره کرد؛ چه آن شخصیت انسانی نئاندرتال باشد که قرار است به دست مهاجمانی جنگجو که پدران انسانهای امروزی هستند نابود شوند (در رمان وارثان) یا اینکه یک کشیش قرونوسطی که مأمور ساخت برجی میشود (در رمان برج). از دیگر برجستگیهای گلدینگ پرداختن به جزئیات ملموسی که حواس را درگیر میکند و همراه کردن آن با روایتهای واضح ناتورالیستی است.
رمان سالار مگسها شاهکاری ادبی است که نمایندهٔ مناسبی برای به نمایش گذاشتن باورها و طرز نگرش گلدینگ از یکسو و فرجامی که برای انسان خودکامهٔ امروزی میتوان متصور شد از سوی دیگر است. این رمان در سال 1954 نگاشته شده است. داستان آن روایت چند پسر است که در اثر جنگ هستهای از انگلستان با هواپیما از کشور خارج شدند. در این مسیر هواپیما سقوط میکند و همهٔ بزرگسالان میمیرند و تنها پسران در جزیرهای مرجانی زنده میمانند. پسران که هر یک نمایندهای از گروهی از افراد جامعه هستند برای ایجاد نظم و قانون و شکلگرفتن جامعهای در داخل جزیره تلاش میکنند. اما فرجام این تلاشها چیزی جز منجر شدن به خشونت و وحشیگری نیست.
آنچه سقوط جامعهٔ شکلگرفتهٔ پسرها راحتمی میکند خوی شیطانی نهفته در نهان آدمی است. رالف که شخصیت اصلی رمان است پسری منطقی و آرام است که به رعایت قانون و نظم ایمان دارد. رالف شخصیتی است که در سراسر رمان متمدن باقی میماند و نماد لیبرال دموکراتهاست. دوست رالف که با لقب خوکه (Piggy) خوانده میشود و از همان آغاز داستان کنار یکدیگرند نمادی از روشنفکران جامعه است. آتشی که به دستور رالف برای متوجه کردن کشتیهای نجات هر شب روشن میشود با کمک عینک خوکه است که این هم خود دال بر روشنفکر بودن اوست. جک که رهبر سرایندگان است نماد شخصیتی مستبد و نظامی است. او شخصیتی ظالم و ستمگر دارد و از کشتن خوکها لذت میبرد. سر آخر حکومت آنارشیستها به رهبری جک که در آن فرد تنها به برآوردن نیازهای خود اهمیت میدهد، غلبه میکند. یکی دیگر از شخصیتهای کلیدی کتاب سیمون است. اگر رالف نماد اخلاق و خوکه نماد روشنفکری باشد، سیمون جنبهٔ روحانی نهاد آدمی را گویاست. هرچند شخصیتی عجیب دارد اما تنها پسری است که در برابر کشف ناشناختهها ترسی به دل راه نمیدهد.
مرگ سیمون، که همچون مسیح قربانی میشود، جنبهٔ روحانی بودن او را در داستان تقویت میکند. حالا که وجود نظم و آتش برهمخورده و شخصیتی مثل جک با آن خوی وحشیانهاش غلبه کرده است باید شخصیتی مثل سیمون قربانی شود. همانطور که سیمون شخصیتی مسیح گونه دارد، سالار مگسها تلمیحی به شیطان در کتاب مقدس مسیحیان است. بعل الذباب (Beelzebub) شیطانی در آتش است. مرگ خوکه هم بهنوبهٔ خود نشان از منحرف شدن از مسیر روشنگری و آمال آن است.
درونمایهٔ اصلی کتاب سالار مگسها تقابل میان تمدن و بربریت است. از یکسو رالف بر تبعیت از قانون تأکید دارد چراکه از نگاه او قانون تنها دستآویز آنهاست و از سوی دیگر جک در پایان داستان وحشیگری که در جهت انسانخواری (cannibalism) سوق پیدا میکند را ترویج میدهد.
گلدینگ مرز میان تمدن و وحشیگری را باری دیگر مورد پرسش قرار میدهد. خوی شیطانی و خودپسندانه هرچند در لباس تمدن ممکن است مخفی شود اما تا زمانی که دربند کشیده نشده همهٔ آمالِ تمدنهای انسانی را هدف قرار میدهد. دو جنگ جهانی میان کشورهایی متمدن جریان گرفت و فجایعی پدید آمد که هیچکس انتظارش را نداشت. حال توصیف صحنههایی غرق خون که تصور آن در بین بچههایی که به نظر بیشتر معصوم میآیند بسیار دشوار است. سالار مگسها داستان عصمت ازدسترفته است. عصمتی که مقابل خوی شیطانی نهفته در نهاد آدمی قربانی میشود؛ همانطور که خوکه و سیمون قربانی شدند.
از برجستگیهای گلدینگ در نویسندگیاش میتوان به توانایی بالای او در تخیلات و تصور خود در جای شخصیتهای داستانهایی که نگاشته است، اشاره کرد؛ چه آن شخصیت انسانی نئاندرتال باشد که قرار است به دست مهاجمانی جنگجو که پدران انسانهای امروزی هستند نابود شوند (در رمان وارثان) یا اینکه یک کشیش قرونوسطی که مأمور ساخت برجی میشود (در رمان برج). از دیگر برجستگیهای گلدینگ پرداختن به جزئیات ملموسی که حواس را درگیر میکند و همراه کردن آن با روایتهای واضح ناتورالیستی است.
رمان سالار مگسها شاهکاری ادبی است که نمایندهٔ مناسبی برای به نمایش گذاشتن باورها و طرز نگرش گلدینگ از یکسو و فرجامی که برای انسان خودکامهٔ امروزی میتوان متصور شد از سوی دیگر است. این رمان در سال 1954 نگاشته شده است. داستان آن روایت چند پسر است که در اثر جنگ هستهای از انگلستان با هواپیما از کشور خارج شدند. در این مسیر هواپیما سقوط میکند و همهٔ بزرگسالان میمیرند و تنها پسران در جزیرهای مرجانی زنده میمانند. پسران که هر یک نمایندهای از گروهی از افراد جامعه هستند برای ایجاد نظم و قانون و شکلگرفتن جامعهای در داخل جزیره تلاش میکنند. اما فرجام این تلاشها چیزی جز منجر شدن به خشونت و وحشیگری نیست.
آنچه سقوط جامعهٔ شکلگرفتهٔ پسرها راحتمی میکند خوی شیطانی نهفته در نهان آدمی است. رالف که شخصیت اصلی رمان است پسری منطقی و آرام است که به رعایت قانون و نظم ایمان دارد. رالف شخصیتی است که در سراسر رمان متمدن باقی میماند و نماد لیبرال دموکراتهاست. دوست رالف که با لقب خوکه (Piggy) خوانده میشود و از همان آغاز داستان کنار یکدیگرند نمادی از روشنفکران جامعه است. آتشی که به دستور رالف برای متوجه کردن کشتیهای نجات هر شب روشن میشود با کمک عینک خوکه است که این هم خود دال بر روشنفکر بودن اوست. جک که رهبر سرایندگان است نماد شخصیتی مستبد و نظامی است. او شخصیتی ظالم و ستمگر دارد و از کشتن خوکها لذت میبرد. سر آخر حکومت آنارشیستها به رهبری جک که در آن فرد تنها به برآوردن نیازهای خود اهمیت میدهد، غلبه میکند. یکی دیگر از شخصیتهای کلیدی کتاب سیمون است. اگر رالف نماد اخلاق و خوکه نماد روشنفکری باشد، سیمون جنبهٔ روحانی نهاد آدمی را گویاست. هرچند شخصیتی عجیب دارد اما تنها پسری است که در برابر کشف ناشناختهها ترسی به دل راه نمیدهد.
مرگ سیمون، که همچون مسیح قربانی میشود، جنبهٔ روحانی بودن او را در داستان تقویت میکند. حالا که وجود نظم و آتش برهمخورده و شخصیتی مثل جک با آن خوی وحشیانهاش غلبه کرده است باید شخصیتی مثل سیمون قربانی شود. همانطور که سیمون شخصیتی مسیح گونه دارد، سالار مگسها تلمیحی به شیطان در کتاب مقدس مسیحیان است. بعل الذباب (Beelzebub) شیطانی در آتش است. مرگ خوکه هم بهنوبهٔ خود نشان از منحرف شدن از مسیر روشنگری و آمال آن است.
درونمایهٔ اصلی کتاب سالار مگسها تقابل میان تمدن و بربریت است. از یکسو رالف بر تبعیت از قانون تأکید دارد چراکه از نگاه او قانون تنها دستآویز آنهاست و از سوی دیگر جک در پایان داستان وحشیگری که در جهت انسانخواری (cannibalism) سوق پیدا میکند را ترویج میدهد.
گلدینگ مرز میان تمدن و وحشیگری را باری دیگر مورد پرسش قرار میدهد. خوی شیطانی و خودپسندانه هرچند در لباس تمدن ممکن است مخفی شود اما تا زمانی که دربند کشیده نشده همهٔ آمالِ تمدنهای انسانی را هدف قرار میدهد. دو جنگ جهانی میان کشورهایی متمدن جریان گرفت و فجایعی پدید آمد که هیچکس انتظارش را نداشت. حال توصیف صحنههایی غرق خون که تصور آن در بین بچههایی که به نظر بیشتر معصوم میآیند بسیار دشوار است. سالار مگسها داستان عصمت ازدسترفته است. عصمتی که مقابل خوی شیطانی نهفته در نهاد آدمی قربانی میشود؛ همانطور که خوکه و سیمون قربانی شدند.
بیشتر بخوانید
«سالار مگسها» ویلیام گلدینگ در نشر آموت منتشر شد