اسارت نگاه آزادگان را متحول کرد(مصاحبه به محمد رضا رنگین کمان)
اشاره:محمد رضا رنگین کمان دانش آموز سال سوم دبیرستان بود که از همدان به جبهه اعزام شد.در تابستان سال 61 در منطقه قصر شیرین به اسارت نیروهای عراقی در آمد.او در 8 سال دوران اسارت خود خاطرات جالبی را برای ما نقل می کند. |
گفتگو سید محمد میرکاظمی
نحوه اسارت شما چگونه بود؟
عملیات ما در شب شروع شد ولی عملیات با موفقیت انجام نشد و با شکست مواجه شد و در محاصره قرار گرفتیم اسیر شدیم گرمای زیادی هم در مردادماه بود و یک شب به مقر فرماندهی و سه شب در بغداد و سپس به اردوگاه موصل منتقل شدم و تا پایان دوران اسارتم در این اردوگاه بودم.
ما بعد از اینکه اسیر شدیم هنوز باورم نمیشد که اسیر شدیم و هیچگاه احساس اسارت را نداشتیم. و اسارت یعنی محدودیت، محرومیت، تنگنا، شکنجه و آزار اذیت ظاهراً این بود ولی برای بچهها یک نعمت بود.
مقاومت را در دوران اسارت چگونه معنی میکردید، و تفاوت اسارت شما با دیگر اسرای دنیا چگونه است؟
- وقتی صحبت به اینجا میرسد وقتی صحبت از شرف و حیثیت حفظ آبرومندی بچهها آزاده هست ما یاد حاجآقا ابوترابی میافتیم و اگر نبود آن عمیق نگری و حساسیت و آینده نگری ایشان نبود شاید راههایی که بچهها میرفتند درست نبود چون بچهها آماده شده بودند یا برای پیروزی یا شهادت و یک نفر بایستی میآمد و یک تعریف تازهای از اسارت بکند پیروزی ظاهری در آن نیست و شهادت در آن نیست و در آن جا شهادت نبود و در آنجا ما ظاهراً در اوج ضعف و دشمن در اوج قدرت؛ بایستی خودت را به گونهای حفظ میکردی که هم از اعتقادات و ارزشها دفاع میکردی و در اسارت باید زندگی کنیم و درک کنیم که جمهوری اسلامی به ما نیاز دارد.
نقش آقای ابوترابی در این مقاومت چه بود؟
- نقش ایشان نقش محوری بود و با ارتباط مستقیم و عاطفی که با بچههای آزاده داشتند حاج آقای ابوترابی وقتی در اردوگاه بودند و وقتی منتقل به اردوگاه دیگر میشد آن اردوگاه از انسجام کامل برخوردار بود و ایشان در اسارت مدیریت کردند و اسرا از برکتهای ایشان بسیار بهرهمند میشدند تا با یک آرامش نسبی به سمت پیشرفت حرکت کند و در اردوگاه ما در سایه این جو آرامش بخش از 140 نفر 40 نفر حافظ کل قرآن داشتیم.
از حاج آقا ابوترابی خاطرهای هم دارید بفرمایید؟
- ما در طول 6 ماه اول اسارت درگیری زیادی با عراقیها داشتیم و به عنوان مثال میخواستند نیروهای ارتش و بسیج را جدا کنند که منجر به درگیری شد که 6 نفر شهید شدند و از هزار نفر حدود 600 نفر مجروح شدند و ماجرای 7 آذر موصل 2 زبان زد بود و 6 روز اعتصاب غذا کردند و بعد از آن 6 روز سرکوب شدیدی را شروع کردند و حاجآقا ابوترابی با این برخوردها مخالف بود و با برخورد فیزیکی مخالف بود و عقیده داشت بهترین سرمایهها همین بچهها هستند و باید حفظ شوند و ما ثمره آن را امروز میبینیم که بسیاری از این اسرا در جاهای مختلف این نظام با موفقیت برای پیشرفت این کشورتلاش میکنند و حاج آقا ابو ترابی عقیده بر این داشت که نباید بهانه دست دشمن داد و بعد از آن ماجرا اردوگاه از هم پاشید.
هنر در اسارت چگونه بود؟
- در اول اسارت سنگ میتراشیدند یادگاری درست میکردند و هدف پر کردن وقت بوده است. ولی در بعضی جاها شما میآیید و قرآن حفظ میکنید یا زبان را به یاد میگیرد. در آسایشگاه از یک اردوگاه 140نفری، حدود 60نفر خوشنویسی کار میکردند 30نفر سرود کار میکردند و تئاتر همگانی بود.
آموزش که به عنوان یک نیاز برای هر انسانی در هر دورهای لازم است و شما در دوران اسارت چه نوع آموزشهایی یاد گرفتید؟ و بهتر بگویم از اسارت چه چیزهای یاد گرفتید؟
- ما یک نفر داشتیم که قبلاً در آمریکا دانشجو بود و این فرد از همان روز اول شروع کرده بود به بغل دستی خودش روی کاغذهای پاکت سیگار به آموزش زبان انگلیسی. و هر کسی در طول این دوارن علاوه بر اینکه آموزش میدید. آموزش میداد و یا اینکه فردی قبل از اسارت معلم بوده است و ایشان شروع به آموزش بچهها میکرد و صلیب سرخ با فشارهای که ما میآوردیم و اصرار میکردیم کتابها را حتی گاهی بعد از یک سال برای ما میآورند و حتی چند نوع شیوه آموزش را داشتیم. و ما متنهای مختلف را ترجمه میکردیم.
ایام ماه محرم و ماههای مبارک رمضان چگونه میگذشت؟
- در ایام محرم و ایام ماه رمضان روح معنوی حاکم بود اجازه این مراسم را نمیدادند و ما با آن همه فشارها اجازه نمیدادیم این مراسم تعطیل شود و در شبهای قدر که احتمال اختلاف زمانی میدادیم بچهها هر 6شب را احیا میگرفتند که مبادا از لحاظ زمانی اشتباه شده باشد.
عشق را در اسارت چگونه تعریف میکنید؟
- من فکر میکنم لحظه دوران اسارت عشق بازی بود و آنجا عاشقانه زندگی کردیم و به هرکس نگاه میکردی نورانیت و معنویت ،از خودگذشتگی و انسانیت ،روحیه ایثار و خدمت داشت. بچهها در دوران اسارت التزام عملی به اعتقادات داشتند و اسارت یک مقاومت دیگری بود و مقاومت در برابر عقیدهها بود و ما در صحبتهایمان همیشه به هم میگفتیم شاید یک روزی برسد که ما حسرت این روزگار را بخوریم و در واقع آنجا جهاد اکبر بود.
خواندن کتابهای مذهبی را گاهی اوقات اجازه نمیدادند شما برای این کتابها چه کار میکردید؟
- بعنوان مثال ما شنیده بودیم کتاب نهجالبلاغه در کشور عراق ممنوع است و ما با فشاری که به صلیب سرخ آوردیم نهجالبلاغه را وارد اردوگاه کردیم و عراقیها وقتی پی بردند می خواستند نهج البلاغه ها را جمع کنند.
هر آزادهای شروع کرد به حفظ یک صفحه یا نیم صفحه و نهجالبلاغه حفظ شد و حالا آنها میخواستند کتاب نهجالبلاغه را جمع کنند در حالی که نهجالبلاغه را خود ما در ذهنمان حفظ کرده بودیم.
خاطرهای از دوران اسارت برای ما بگویید؟
- یکی از مهمترین خاطرات آن زمان که واقعاً خیلی برای ما مهم بود رفتن بچهها به کربلا بود ، در سال 67 در عراق بعثیها آمدند و به ما پیشنهاد دادند که به کربلا برویم و بچههای ما حاضر نبودند که بروند چون ما میدانستیم پای ما که به اتوبوس برسد فیلمبرداریها شروع میشود و در واقع میخواستند سوءاستفاده تبلیغاتی کنند و هیچ کس حاضر نشد برود و در اصل بچهها دلشان میخواستند که بروند ولی نه به هر قیمتی و میدانستیم که هدف وسیله را توجیه نمیکند و در آخر گفتیم ما به شرط اینکه شما استفاده تبلیغاتی نکنید میآییم و این افسر نظامی اردوگاه آمد و تعهد کتبی داد و نوشت که از اسرای ایرانی سوء استفاده تبلیغاتی نشود.
وقتی رفتیم جلوی صف ما یک بچه بسیجی که عصا به دست بود و پایش مشکل داشت و مردم داشتند ما را تماشا میکردند و این بچه بسیجی وقتی آمد سوار اتوبوس شود عکس صدام را روی شیشه دید و این طبیعی بود چون که اتوبوس ارتش بود و این گفت من سوار نمیشوم تا عکس صدام را بردارید چون شما نباید از ما استفاده تبلیغاتی بکنید و طرف آمد گفت جلوی مردم عکس را بردارید وقتی آمدند عکس را بردارند عکس پاره شد و شما این صدام را نبینید که الان خار شده است آن زمان دیکتاتوری بود که همه از اومیترسیدند و ایشان سوار شدند و چون کاروان اول بودیم در کاروان دوم که میخواست برود و بچههای شهر کربلا نسبت به اسرا خیلی ابراز محبت میکردند و بچهها به اینها شکلاتی و قرقره نخی و خودکاری برای بچههای این شهرهای مقدس پرتاب میکردند.
و ما آمدیم یک سری تبلیغات مسایل مختلف به زبان عربی نوشتیم و زیر این قرقرهها یا پوست شکلاتها و یا خودکارها پنهان کردیم و اینها را برای بچههای کوچک این شهرها به عنوان هدیه پرتاب میکردیم.
و نیروهای بعثی یکی از این خودکارها را از دست بچهها گرفته بود و دیده بود که داخل آن شعارهای نوشته شده و تازه متوجه شدند که چه کاری کردهاند و یک نفر بهنام آقای عابدیجو بچه شیراز عکس امام کشیده بود و این برای عراقیها ابراز احساسات میکردند و عکس امام را نشان آنها میداد.
و وقتی کاروان آخر ما را به کربلا برده بودند بینالحرمین را پیاده رفته بودند و گریه بچههای ما با گریه مردم یکی شده بود و این بار مردم بودند که به بچههای ما هدیه میدادند. و حتی یک مورد به بچهها دستمال نذری داده بودند و بعد از این جریان کار به استخبارات عراق کشید و خود فرمانده اردوگاه را درجه کندند و تبعیدش کردند و افسران اردوگاه را کاهش درجه دادند و تعدادی از بچهها را بردند و شکنجه کردند.
وقتی وارد ایران شدید چه احساسی داشتید؟
- قابل توصیف نیست. وقتی آمدیم خیلی چیزها برای ما تازگی داشت و چون دیگر امام نبود زیارت مرقد امام برای ما آرزو شده بود.
وقتی آمدید خانواده چگونه خبردار شدند؟
واقعیت این بود که وقتی ما اسیر شده بودیم خانواده ما را شهید فرض کرده بودند و کسانی که از ما برای خانواده خبر برده بودند ما را شهید فرض میکردند و رنج شهید شدن را کشیده بودند و راویهایی که به اشتباه گفته بودند که ما شهید شده بودیم برای ما مجالس ترحیم برگزار کرده بودند و بعد از 5ماه باخبر شده بودند که ما اسیر هستیم . اولین نامهای که من فرستادم و یک عکس را همراه آن فرستاده بودم که در آن عکس دستم معلوم نبود و آنها فکر میکردند که من یک دست ندارم که در نامههای بعدی نوشته بودم که نه این طور نیست.
نظر شما در مورد چند چیز بهطور کوتاه میپرسم برای ما بگویید؟
1- امید در اسارت؟
منشاء حیات
2- ایثار؟
روح حاکم در اسارت
3- امام؟
نور
4- اعتماد به نفس؟
نمود ظاهری بچهها مظهر اعتماد به نفس بود
5- شخصیت ابوترابی؟
ناجی به تمام معنا در مورد ایشان خلاصه نمیتوانم بگویم و ایشان هیچوقت حقشان ادا نشد ولی حاج آقا بعد از اسارت هم خیلی مظلوم بود.
6- افسر بعثی؟
یک شیطان به تمام معنا، چون گاهی اوقات کفشهایشان را به ما می زدنند تا پاک شود.
بعد از این دوران آیا باز به عراق رفتید؟
- نه، خیلی دلم میخواهد که بروم. بروم اردوگاهها را دوباره ببینم ولی متاسفانه میگویند آن منطقه اصلاً امن نیست
مصاحبه با محمدرضا رنگین کمان