سری که نذر شد
«سهم من از جنگ فقط ترکش است آنهم از ناحیه سر»؛ سرانجام این سربازی در کربلای پنج کامل شد و برای چهارمین و آخرین بار ترکش سرش را نشانه گرفت و دیدار مولایش امام حسین(ع) را نصیبش کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/06/13 ساعت 09:37
دیدههایش به معصومه خانم به چشم نامادری گره نخورد و رقیه را هم به چشم خواهر ناتنی ندید، وقتی که طعم تلخ نامادری را چشیده بود.
ششم ابتدایی که تمام شد سر از تهران و کارگاه آهنگری درآورد تا عصای دست پدر باشد، انقلاب را با پلاکارد و دیوارنویسی، تظاهرات و راهپیمایی شروع کرد و با آوردن نوارهای سخنرانی و اعلامیههای حضرت امام از قم ادامه داد، بعد از انقلاب هم از سپاه قم به جماران رسید و از آنجا سر از جنگ درآورد و در حالی که سر جنگ با کسی نداشت.
از تسلیحات گردان اباذر تا فرماندهی طرح و عملیات لشکر 17 بهانهای بود تا محمدحسن اللهدادی ادای دین کند و در آخر هفتمین روز عملیات کربلای پنج چشمهایش را برای همیشه به روی دنیا بست و آسمانی شد.
یکی از دوستان نزدیک شهید محمدحسن در گفتوگو میگوید: جوشکار ماهری بود و ظریف و تمیز کار میکرد، با دقت و هنرمندی روی قاب عکس، آیینه، پایه میز و صندلی و هرچیزی که فکرش را بکنی، طرح میزد.
عزت الله عاشوری میافزاید: شبها قبل از خواب مدلهای مختلفی طراحی میکرد و صبح که بیدار میشد، میرفت سر وقت آهنها و طرحهایی را که در ذهنش داشت، پیاده میکرد.
وی تصریح میکند: یکی از همکارانش یک بار تعریف میکرد همه بچهها در کارگاه 50 قطعه جوشکاری کرده بودند و او هرچه تقلا کرده بود بیش از 30 قطعه نتوانسته بود آماده بود، کار باید تحویل داده میشد، محمدحسن تا متوجه شد او از بقیه عقب مانده، بدون هیچ حرفی دست به کار شد و قبل از اینکه کارگرها بفهمند و مسخرهاش کنند، 20 قطعه درست کرد و در بین کارهایش انداخت.
همرزم شهید بیان میکند: آن زمان عروسیهای روستا معمولا چند شبانهروز طول میکشید، جشن میگرفتند و سور و سات راه میانداختند، اما محمد بدون سرو صدا دست زنش را گرفت و با سلام و صلوات به خانه بخت رفت.
عاشوری میافزاید: حسن خط خوبی داشت، جالب اینکه خوش خطی را در راه تبلیغ دین استفاده میکرد، در روستا دیوارهایی که بهتر در معرض دید بود، برای نوشتن شعار یا پیام سفید میکرد و تبلیغ دین میکرد.
وی میگوید: جاده کودرز به خمین حدود 4 کیلومتر بود از بین باغهای مردم رد میشد و پیچهای خطرناکی داشت و گاهی باعث تصادف هم میشد، یادم هست حسن با همکاری دوستانش یک هیات نیکوکاری در روستا تشکیل داد و با جذب جوانان در این هیات اقدام به درست کردن جاده روستا کرد، چند سال است که این جاده اصلی روستا به خمین آسفالت شده و از یادگارهای خوب حسن است.
دوست شهید بیان میکند: هنگامی که پاسدار شد اولین روزی که لباس سپاه را پوشید کام همه شیرین شد، به مغازه بستنی فروشی روستا رفت و تمام بستیهای یک روزه او را خرید و گفت امروز هرکسی آمد و بستی خواست میهمان من است، هر چقدر خواستند بخورند.
وی میافزاید: اوایل که پاسدار شده بود، در منزل آیتالله مشکینی بود و بعد به علت علاقهای که به امام راحل داشت به جماران منتقل شد، میخواست در نزدیکترین مکان به امام باشد و از نفس قدسی ایشان استفاده کند.
عاشوری تصریح میکند: نرفتن به جبهه برایش خیلی سخت بود، در طول جنگ بارها مجروح شد، مجروحیتهایش ارتباط عجیبی با هم داشتند، هر بار قسمتی از سرش مجروح میشد، در عملیات خیبر چشم چپش، در عملیات بدر چشم راستش، در عملیات والفجر هشت سرش، خودش میگفت: سهم من از جنگ فقط ترکش است آنهم از ناحیه سر، سرانجام این سربازی در کربلای پنج کامل شد، برای چهارمین و آخرین بار ترکش سرش را نشانه گرفت، و دیدار مولایش حسین(ع) را نصیبش کرد.
وی میگوید: وقتی پیکر پاکش را خاکسپاری میکردیم، آسمان میبارید و هوا تاریک بود، وصیتنامهاش را که دیدم علت دفن شبانهاش در این جمله نهفته بود، دوست دارم قبرم مثل قبر حضرت زهرا(س) بینام ونشان باشد، ولی اگر خدا نخواست و جنازهام برگشت دلم میخواهد شبانه دفن شوم.
منبع: خبرگزاری فارس