جاده ای که به سمت خدا می رفت
اینجا یک جاده هست. فقط یک جاده اصلی! مشابه این جاده توی شهرها هم هست. منتهی فرعی زیاد دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1397/06/12 ساعت 14:58
هشت سال دفاع مقدس تاریخ درخشانی است که از هر زاویه و با هر نگاهی که به آن می نگری جز افتخار و سربلندی و اخلاص ملت ایران که با دست های خالی خاک و اعتقادشان را نگه داشتند، نمیبینی. «محسن عسکری» از رزمندگان آن دوران است که در قالب امدادگر به جبهه آمد و یکی از خاطراتش را اینگونه روایت میکند:
****
چشمانش حالت عجیبی داشتند. با آنکه چندان درخشان نبودند، جلوه خاصی داشتند. جوانی اش در پشت غمی که در چهره اش بود، پنهان شده بود.
هر وقت که مرا می دید، طور عجیبی نگاهم می کرد. خصوصا وقتی که می دید گوشه ای تنها نشسته ام و مشغول نوشتن هستم. از دور، مدت زیادی، خیره نگاهم می کرد. گاهی زل زدنش چنان طولانی می شد که سنگینی نگاهش را روی چهرهام حس می کردم. وقتی که نماز می خواند، صدایش حالت و آهنگ مخصوصی داشت.
تازه به منطقه ما آمده بود. آرپی جی زن بود. چند دفعه آرپی جی را توی دستش دیده بودم. آن روز هم مثل همیشه، ساعتی از وقتم را به نوشتن خاطرات و حماسه آفرینی های رزمندگان اختصاص داده بودم. زیر انبوه نخلهای نیم شکسته که خمپاره از قواره انداخته بودشان، نشسته بودم و تازه مشغول نوشتن شده بودم که سیاهی او را در کنار نخلستان تشخیص دادم. می دانستم که زیرچشمی و دزدکی دارد نگاهم می کند. ظاهرا خودم را کم اعتنا نشان دادم. اما وقتی آهسته آهسته به طرفم آمد، قلم را کنار گذاشتم و به او خیره شدم: آرام و سنگین گام برمی داشت. آمد و کنارم نشست و با کمی خجالت، زیر لب سلام کرد. جوابش را که دادم، گفت : «مزاحم که نیستم!»
گفتم : «نه.)
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد، انگار که بخواهد چیزی بپرسد اما در پرسیدن آن تردید داشته باشد، گفت : «می بخشی ... می خواهم سؤالی
ازت بکنم ... . ازت بکنم ... .»
گفتم : «خواهش میکنم!» | گفت : «تو همیشه مواقع بیکاری مشغول نوشتنی ... ممکن است
. سلام به بپرسم چی می نویسی؟»
زیرلبی خندیدم و گفتم : «چیز بخصوصی نمی نویسم ... سعی میکنم از وقایع جبهه، داستان بنویسم.» .
پوزخندی زد و در حالی که نگاهش را از لابه لای نخلها به آسمان دوخته بود، آهسته گفت : «جالب است!»
از «جالب است» گفتن او خوشم نیامد. برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم : «خوب ... هر کس به چیزی علاقه دارد. من هم نوشتن را دوست دارم. به نظر تو مسخره است، نه؟»
به جای اینکه جواب سؤالم را بدهد، انگار که حرفم را نشنیده باشد، گفت : «تو امدادگری؟»
گفتم : «آره.»
تکه چوبی از روی زمین برداشت و با آن بر سطح خاک خطوط نامفهوم رسم کرد و بعد از کمی سکوت پرسید : «می خواهی برایت داستان بگویم؟»
بلافاصله افزود : «اما این یک داستان واقعی است. ان خیالبافیهای نویسنده ها نیست. داستان زندگی خودم است. می فهمی ...؟ »
تازه به علت پوزخند چند لحظه قبلش پی می بردم. فورا در پاسخ او گفتم : «من هم آدم خیالبافی نیستم. همین طور چیزهایی برای خودم می نویسم. آن هم از واقعیات روزمره. از وقایعی که اینجا می بینم.»
سرش را تکان داد و گفت : «میدانم ... ولی داستان من از آن داستانهای هیجان انگیز نیست. گوشه ای از یک زندگی است ...)
گفتم : «اگر دلت می خواهد، برایم بگو. من گوش می کنم.»
نگاهش را از دوردستها گرفت. دوباره به زمین خیره شد و آرام شروع کرد به حرف زدن:
- من هم مثل تو، از بچگی به نوشتن علاقه داشتم. اما خوب ... هیچ وقت نتوانستم آنچه را که دلم می خواست به روی کاغذ بیاورم. در دوران بچگی به درس و مدرسه خیلی علاقه داشتم. اما نمی دانم چرا هر چه بزرگتر می شدم، آن علاقه کم و کمتر می شد.
هر آدمی از بچگی تا بزرگی خیلی تغییر می کند: ظاهرش، افکارش و ... همه چیزهای دیگرش. برای من هم همین طور بود ... تا سال سوم دبیرستان درس خواندم، و بعد، با اینکه پدر و مادرم خیلی سعی کردند که من به درس خواندن ادامه بدهم، نتوانستم. و بالاخره، با درس و مدرسه خداحافظی کردم.
مدتی کار کردم، اما راستش، حال کارکردن هم نداشتم. اصلا مثال و خودم هم نمی دانستم چی می خواهم. کار را رها کردم و چون خدمتم رسیده بود، به سربازی رفتم .... اواسط سربازی بود که از ناحیه یا مجروح شدم. چند ماهی در بیمارستان بستری بودم که الحمدالله خوب شدم - هر چند از آن به بعد می لنگیدم و برای انجام بقیه خدمت سربازی به اهواز رفتم.
بالاخره آن دوران به یادماندنی تمام شد .... وقتی کارت پایان خدمتم را گرفتم، از خوشی روی پا بند نبودم. پدر و مادرم می خواستند برایم دست بالا بزنند. این بود که من با اصرار آنها، خودم را آماده ازدواج کردم؛ و همراشان به خواستگاری دختری که مادرم در نظر گرفته بود، رفتم. بعد از انجام تشریفات خواستگاری، به خانه که برگشتم، مادرم پرسید : «مجید، پسندیدی، مادر؟»
گفتم : «آره؛ دختر خوبی به نظر می آید.» مادرم گفت : «درباره اش پرس و جو هم کرده ایم. دختر مؤمن و خوبی است.
گفتم : «آره مادر. همین طور است که می گویی» مادرم گفت : « حالا باید فقط منتظر جواب خانواده دختر باشیم.»
چند هفته ای گذشت. روزی که مادرم سر سفره، دوباره صحبت ازدواج من را پیش کشید، اصلا فراموش کرده بودم که روزی ما به خواستگاری کسی رفته بودیم و حالا منتظر جوابیم. از حرفهای مادرم چند جمله را بیشتر نفهمیدم.
- ... پدر و مادر دختر گفتند دامادشان باید دیپلمه باشد ....
خنده ام گرفت. اصلا باورم نمی شد. تو چهره مادرم زل زدم و گفتم : چی میگویی، مادر؟!»
گفت : «عین حقیقت است، مجید ....
و بعد، ملامت کنان گفت : «یادت است بهت گفتم دیپلمت را بگیر پسرم !؟ این هم نتیجه اش.»
از سر سفره بلند شدم و با خنده گفتم: «بس کن مادر .... دیپلمی که آدم بخواهد با آن زن بگیرد، به درد نمی خورد ....)
مادرم، سفره را که جمع کرد، نگاهی هم بهم انداخت. اما مثل همیشه، نگاهش جور دیگری بود. همین طور که چشمش به من بود، گفت : «مجید؛ آنها می گویند اگر دیپلم داشته باشی، خیالشان از بابت کار و آینده تو راحت است!»
خنده روی لبهایم ماسید. رفتم توی فکر اینکه آیا برای تأمین آینده، دستهای من، قدرت کار، و اراده ام به همراه توکل به خدا، کافی نبود؟ اینها همه اش بهانه های پوچی بود که آنها به میان کشیده بودند. در حالی که به طرف اتاقم می رفتم، به مادرم که کار جمع کردن سفره را تمام کرده بود، گفتم : «فراموش کن، مادر ....)
مادرم دیگر در این باره حرفی نزد. ظاهرا ماجرا را فراموش کرد. اما توی نگاهش یک دنیا حرف داشت. با این حال، اهمیتی نمی دادم و سعی میکردم خودم را مشغول کنم و همه آنچه را که پیش آمده بود، فراموش کنم. اما از آن به بعد، احساس خستگی و کسالت می کردم. خستگی از اخلاق و رفتار بعضی مردم .... دلم باز هوای اهواز و جبهه را کرد. نیروی مرموز عجیبی بود. همیشه، وقتی به جبهه فکر می کردم، حال دیگری بهم دست می داد. آخر دو سال میان آدمهایی بودم که پاکی و صداقت و ایمان و شرف و شجاعت از وجودشان می بارید. دلم باز هوای همان آدمها را کرده بود. دارد و ...
کارهایم را مرتب کردم، از پدر و مادرم خداحافظی کردم و از شهر و آنچه که در آن بود، جدا شدم. الان یک ماهی هست که آمده ام اینجا. دلم میخواهد فقط با خدا باشم .... اینجا یک جاده هست. فقط یک جاده اصلی! مشابه این جاده توی شهرها هم هست. منتهی فرعی زیاد دارد. در حالی که اینجا از آن فرعیها خبری نیست. کاش همه جا همین طور بود. همه جا فقط یک جاده اصلی بود. جاده ای که به سمت خدا می رفت ...)
مجید ساکت شد. بار دیگر نگاهش را از لابه لای شاخ و برگ نخلهای سربریده، بر پهنه آبی آسمان پرواز داد و پرسید: «داستان چرندی بود، نه؟»
نمی دانستم چه بگویم. اما پرسیدم : «حالا می خواهی چکار کنی؟» .
تکه چوبی را که هنوز در دست داشت به دور انداخت. بلند شد و گفت : «دلم می خواهد مدتی اینجا باشم، و بعد، اگر خدا خواست و برگشتم، بروم شبانه درس بخوانم، دیپلم بگیرم. نه برای اینکه با آن دیپلم زن بگیرم. نه! واسه خودم. تا ثابت کنم که می توانم دیپلم بگیرم. جدای این، فهمیده ام که آدم هر چه بیشتر بخواند و بداند، بهتر است ....)
سپس، خیلی آرام به راه افتاد و با همان گامهای سنگین و آرام از من دور شد و لحظاتی بعد، سایه اش در نخلستان گم شد ...
فردای آن روز، برای انجام مأموریتی، از منطقه خارج شدم. وقتی که می خواستم بروم، هر چه گشتم، مجید را نیافتم، تا با او خداحافظی کنم. چند روزی طول کشید تا مأموریتم تمام شد. وقتی که برگشتم، مجید همراه گردان رفته بود.
در قسمت امدادگری مشغول به کار شدم. شب دومی که در اورژانس صحرایی سرگرم کار بودم، یکمرتبه سر و صدای بچه ها و شلیک مداوم توپخانه بالا گرفت. صدای انفجار زمین را می لرزاند. یکی از بچه ها گفت : امشب بچه ها در حال پیشروی هستند.»
بی اختیار سرم را به طرف آسمان بلند کردم. با خدا حرفی داشتم. حرفی که در همان لحظه، در اعماق دلم بیان شد و جز به گوش خدا، به گوش هیچ کس نرسید:
. خدایا، بچه ها را یاری کن ...!
ساعتی از نیمه شب گذشته بود که دو مجروح را به اورژانس صحرایی آوردند. وقتی کار زخم بندی شان تمام شد، آنها را روانه بیمارستان صحرایی کردیم. نمی دانستم چرا دلم شور می زد.
صدای بوق آمبولانس که تازه به اورژانس آمده بود، مرا به خود آورد. نگاهم به طرف در ورودی اورژانس کشیده شد. مجروحی را که خون زیادی روی سر و صورت و لباسش بود، به داخل آوردند و روی یکی از تختها خواباندند. چند تا از بچه ها مشغول پانسمان زخمهایش شدند. من که مشغول جمع و جور کردن جعبه کمکهای اولیه بودم، به آن طرف نرفتم.
وقتی کار زخم بندی مجروح تازه وارد تمام شد، او را در آمبولانس گذاشتند، و من امدادگر آن آمبولانس شدم. بلافاصله جعبه کمکهای اولیه را برداشتم و سوار شدم. در قسمت عقب ماشین، کنار مجروح نشستم و آمبولانس به سرعت به حرکت درآمد.
خاک، چهره خون آلود مجروح را پوشانده بود. دستمال سه گوشی از داخل جعبه بیرون آوردم، آن را خیس کردم و به پاک کردن خاک و خون چهره او پرداختم. به قیافه اش که دقیق شدم، به نظرم آشنا آمد. خدای من، او بود ...! مجید بود ...! خودش بود! بی اختیار گفتم : «مجید، تویی!»
خیلی ضعیف، نالید و گفت : «محسن ...) اشک چشمانش را پر کرده بود. لحظه دشواری بود. دستش را در دست گرفتم. انگشتانم را با فشار ضعیفی فشرد. دستهایش سرد بود. از شیشه جلو آمبولانس، بیرون را نگاه کردم. ابر سیاهی، آسمان را گرفته داد. بغض راه گلویم را سد کرده بود. سعی کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم، اما نتوانستم. صدایی ضعیف را شنیدم :
- محسن ... گریه می کنی؟! |
پس از مکث کوتاهی ادامه داد : «گریه نکن، محسن .... حالا احساس میکنم که کاری کرده ام .... کاری که به همه کارها می ارزد .... حتى ... حتى به دیپلم گرفتن ....)
دستش را فشار دادم و گفتم : «سعی کن حرف نزنی ... زیاد به خودت فشار نیاور. الآن می رسیم بیمارستان. ان شاء الله خوب می شوی ... چیزی نیست ....)
آمبولانس، به سرعت می رفت. هوا بیش از پیش تاریکتر می شد. در تیرگی وهم آلود غروب، تابلو «بیمارستان صحرایی» را از دور دیدم. دستم را دوباره فشار داد و با همان صدای ضعیف پرسید: «راستی ... داستانت را تمام کردی؟»
اشک، سیلاب وار بر گونه هایم سرازیر شد. گفتم : «آره ... تو آرام باش.)
لبخندی بر گوشه لبان پریده رنگش نشست و گفت : «خوب است ... بالاخره هر داستانی جایی تمام می شود .... هر گوشه از این دنیای ما، واسه خودش قصه ای دارد .... قصه ای که ... یک روز تمام می شود .... ولی ای کاش ....)
باز هم ساکت شد. توان حرف زدن نداشت. خون زیادی از بدنش رفته بود. از او خواستم که آرام باشد و چیزی نگوید. ولی او دلش می خواست باز هم حرف بزند:
- میدانی .... حالا دیگر من به آرزویم رسیدم و دیپلم ........
این را گفت، سرش به یک طرف خم شد و چشمانش به سقف آمبولانس که در حال ترمز کردن بود، خیره ماند..
از آمبولانس، که ایستاده بود، پیاده شدم. باران ریزی باریدن گرفته بود.
منبع: فارس