تبیان، دستیار زندگی
در تاریخ 26/9/59 در تپه‌های الله‌اکبر به اسارت در آمدم، در تپه‌های الله‌اکبر مدت یک‌ سالی بود که دشمن در مرتفع‌ترین قله سنگر گرفته بود و زمین مسطح وسیعی جلویش خالی بود. در ارتفاعات مقابل هم که حدوداً بیش از هفت کیلومتر با دشمنی بعثی تجاوزگر فاصله...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسوه راد مردان

در تاریخ 26/9/59 در تپه‌های الله‌اکبر به اسارت در آمدم، در تپه‌های الله‌اکبر مدت یک‌ سالی بود که دشمن در مرتفع‌ترین قله سنگر گرفته بود و زمین مسطح وسیعی جلویش خالی بود. در ارتفاعات مقابل هم که حدوداً بیش از هفت کیلومتر با دشمنی بعثی تجاوزگر فاصله داشت نیروهای جمهوری اسلامی از گردان 101 و برادران عزیز پاسدار متعهد در یک قسمت، ما هم با یک گروهی که مسوولیت کلی آن را مرحوم شهید دکتر چمران این بنده صالح خدا عهده‌دار بودند، وارد عمل شدیم.

با توجه به اینکه مدت یک سال بود نه شناسایی شده بود منطقه و نه مجال حرکتی بود، ما افتخار پیدا کردیم که با حدود صد نفر از بین دشمن عبور کنیم و از پشت با دشمن درگیر بشویم تا نیروها بتوانند این فاصله‌ی هفت کیلومتر را پیشروی بکنند و خودشان را به نیروهای دشمن تجاوزگر برسانند.

خدا رحمت کند بنده صالح خدا مرحوم شهید دکتر چمران را، ایشان فرمودند: نگران این هستم که در این جریان با مشکلات زیادی رو به رو بشویم و دوست دارم که بعد از پیروزی در فرستنده‌ی عراق، شما صحبت بکنی.

عرض کردم: ما اینجا شهادتش را به جان می‌خریم. برای صحبت کردن در آن فرستنده هم ان‌شاءا... افراد صالح‌تر و شایسته‌تری خواهند بود.

لذا ما با این گروه روانه‌ی آن منطقه شدیم و ایشان هم گردان 101 و تیپ خاصی که آنجا مستقر بود، با آنها هماهنگی کردند که وقتی ما از نیروها عبور کردیم و از پشت با آنها درگیر شدیم اینها حرکت‌شان را آغاز کنند.

شب اول، این هفت کیلومتر را در تاریکی شب، بیش از چهار کیلومتر و نیم تا پنج کیلومترش را گذراندیم، روز دوم بود که لازم بود یک شناسایی دقیقی برای عبور شب دوم داشته باشیم. لذا ما برای شناسایی رفتیم. به دعای خیر مرحوم شهید دکتر چمران و برادران، توانستیم ساعت 2 بعدازظهر خودمان را به نیروهای عراقی برسانیم به طوری که فاصله‌ی ما با آنها کمتر از 200متر بود.

به یکی از دوستانمان که در فاصله‌ی دورتری می‌خواستند تامین ما را تقریباً برقرار بکنند اگر شناسایی شدیم سفارش کرده بودیم اگرما از این تپه هم عبور کردیم شما به هیچ‌وجه از جایب حرکت نکن! از پناهگاهی که داری بیرون نیا! مگر اینکه با اسلحه به تو علامت بدهیم.

ما از این تپه به ‌صورت خوابیده روی زمین، آهسته بالا رفتیم و همان‌طور به صورت خزیده به آن سمت تپه که نیروهای بعثی تجاوز‌گر اشغال کرده بودند، خودمان را رساندیم. بعداز عبور خزیده، آن برادرمان خیال کرد که پشت تپه‌ای که ما از آن عبور کردیم نیرویی نیست؛ بنابراین، از جایش حرکت کرد و شناسایی شد و رگبار کالیبر50 به سمت او بسته شد، ما دو نفر بودیم. دوستم فکرکرد تیراندازی به سمت ما است، گفتم؛ تیراندازی به سمت ما نیست، برویم تو جوی، من پریدم تو جوی؛ ولی ایشان نیامده. فکر کرد رگبار به سمت ما است، فرار کرد. ما هم از آن پناهگاه بیرون آمدیم. در نتیجه، شناسایی شدیم.

بعداز چند دقیقه‌ای که ما را به رگبار بستند و ما هم با خیزهای سه ثانیه سعی می‌کردیم خودمان را به تدریج و آرام آرام دور بکنیم و دیدند که به ما نمی‌رسند، تانک را روشن کردند، چون فاصله‌ی ما با نیروهای ایران هم بیش از هفت کیلومتر بود.

حاج آقا ابوترابی

بالاخره در بین راه برادری را که  با او همراه بودیم، دستشان مجروح شد. ما هم با ایشان خداحافظی کردیم. نزدیک بود خودمان را برسانیم به تپه‌های رملی که آنجا دشمن نمی‌توانست به ما نزدیک بشود. دشمن به سرعت با تانک رفت و راه آن تپه‌های رملی را به روی ما بست. شاید تصورش مشکل باشد. در این لحظه برای نجات آن برادری که افتاده بود ما توسل خاصی به پیشگاه اقدس آقا امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف پیدا کردیم، بعد از اینکه تانک، راه رسیدن به تپه‌های رملی را به روی ما بست، به سمت یک کوهی که هدفی در آن دیده نمی‌شد، برای دور شدن از این تانک در حرکت بودم که بعد از توسل، دو مرتبه برگشتم به سمت همان جالی اولی، تانک، زرهی بود تا آمد دور بزند، با سرعت فرو رفت توی رمل و از حرکت باز ایستاد، دیگر بنده می‌توانستم به راحتی خود را به تپه‌ها برسانم؛ اما طمع ما را گرفت. گفتیم: حالا که به توجهات آن حضرت تانک  در رمل‌ها فرو رفت ما برویم جای برادرمان را شناسایی بکنیم که در تاریکی شب بیابیم  و او را ببریم. ظاهراً بلافاصله از داخل تانک تماس گرفتند با مرکزشان، یک نفربری که چرخ‌های لاستیکی داشت، رفت به سمت نیروهای ایران و از آن طرف به سمت من آمد که من خیال کنم آن نفربر ایرانی است. ما هم که موضوع را نمی‌دانستیم، با دیدن آن خوشحال شدیم و به جای این که به سمت آن برادرمام برویم به سمت این رفتیم. به یکی از آنها گفتم: ما دو نفریم، اجازه‌ بدید من بروم و او را بیاورم برگشتم، دیدم دو مرتبه ما را صدا کرد.

من با ناراحتی بهش گفتم که من می‌گویم دو نفریم، با سرعت برگشتم به سمت آن برادرمان، دیدم که نفربر با سرعت به سمت ما نزدیک شد. متوجه شدم که نفربر عراقی است. از چنگ او فرار کردم و خودم را پرت کردم توی یک چاله، خیلی گشتند تا اینکه نفربر آمد، بالای سر من و هر چه گفت بلند شو! دیدم اگر آنجا به تیر او از پا دربیایم بهتر از این است که  به اسارت بیفتم. او هم ترحمش گل کرد و به جای اینکه شلیک بکند، هر چه به ما گفت بلند شو، بلند شو! بلند نشدیم. آمد دست ما را گرفت و کشید داخل نفربر.

در سلول‌ برای اعتراف گرفتن چندین بار مرا به پایه‌ی چوبه‌ی دار بردند و شماره‌ی 1 و 2 را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول روز چندین بار مرا بردند و یک تیسمار عراقی به افرادی که آنجا بودند گفت: این حق خوابیدن ندارد. ما نیمه شب برای اعتراف گرفتن می‌‌آییم، اگر اطلاعات لازم به ما نداد سرش را با میخ سوراخ  می‌کنیم. نیمه شب هم آمدند و سرم را با میخ سوراخ کردند؛ ولی ضربه طوری نبود که راحت شوم. آن شب تیمسار عراقی مرا تحویل افسر داد و گفت: شب نباید بخوابد و باید اطلاعات را به ما بدهد. پس از رفتن او، افسری که آنجا بود گفت: مثل اینکه اهل نمازی، برو وضو بگیر و نمازت را بخوان. من هم نماز را خواندم و دیدم که ماهی پلو زیادی که اگر دو نفر هم می‌خوردند سیر می‌شدند، برایم آورد. پشت سرش هم یک لیوان چای شیرین، صبح زود هم بیدار کرد و پذیرایی نمود. وقتی که تیمسار آمد، یک احترام نظامی برای او گذاشت و گفت از سر شب تا حالا از او بازجویی می‌کنم، جز اینکه می‌گوید من یک شاگرد هستم چیز دیگری نگفته است. در نتیجه مرا با یک نگهبان به بغداد آوردند و تحویل دادند.