تبیان، دستیار زندگی

آنچه می‌دیدم باورنمی‌کردم!

رائد ناگهان چشمهایش از حدقه بیرون زد. قلبش می خواست در سینه متلاشی شود. آرزو کرد کاش خودش هیچ وقت از مادر زاده نمی شد، تا تماشاگر چنین صحنه دردناک و جانسوزی نمی شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 
جنگ

هشت سال دفاع مقدس تاریخ درخشانی است که از هر زاویه و با هر نگاهی که به آن می نگری جز افتخار و سربلندی و اخلاص ملت ایران که با دست ‌های خالی خاک و اعتقادشان را نگه داشتند، نمی‌بینی. علی اکبر ولایی خاطرات یکی از آن ایام را به صورت داستانی اینگونه روایت می‌کند:  

                                                                                  ****

 همیشه فکر می کرد پای چپش را بزرگتر از حد طبیعی ساخته اند. حتی یک بار شک برش داشت و با خود گفت: «نکنه قد سوزانده باشم و ... پای اصلی‌ام کوتاه شده باشد؟

حالا غصه اش گرفته بود که چرا این سه پا که هر کدام از یک جنس متفاوت بودند، با هم هیچ هماهنگ نمی شوند. چرا برای خود ساز جداگانه ای می زدند و او را قدمی پیش نمی بردند.
با دلخوری چوب دستی اش را چند بار زیر کتف جابه جا کرد و بند کلاش را از دوش بیرون کشید و بر کتف راست انداخت. لحظه ای به خودش آمد که دید گردان دل سیاه شب را شکافته و پیش رفته است و اثری از افراد باقی نیست.

رائد، با دیدن این وضع، بی تاب شد و با دلخوری چوب دستی اش را بر زمین کوبید و این بار با دو پا به راه خود ادامه داد لنگان لنگان می دوید و گاهی سکندری می خورد. لحظاتی حس کرد هر دو پا مثل دو ستون سنگی سفت و سخت و سنگین شده اند. تلاش کرد اگر شده حتی با دستها، این ستونها را از زمین بکند و به پیش حرکت دهد، تا پیش از آن از گردان عقب نماند. در همین وقت، جلوتر، صدای تکبیرگردان، محیط ساکت و خاموش منطقه را در هم شکست. ناگهان فضای تاریک منطقه از هجوم منورهای چتری، مثل روز روشن شد. به دنبال آن، غرش رعدآسای خمپاره ها، توپها و دوشکاهای دشمن بود که زمین را به لرزه در آورد. سپس رگبار تیربارها و آتش دوشکاها و انفجارهای پیاپی، با تکبیر گردان سلمان در هم آمیخت. گویا زمین از درون در حال انفجار بود.

یک بار دیگر غصه و درد بر قلبش چنگ انداخت و غم سنگینی سینه اش را در هم فشرد. یک لحظه آرزو کرد که پا روی مین نگذاشته بود و حالا هم مثل عملیات قبل، پیشاپیش افراد به قلب دشمن می زد. اما وقتی نگاهش به سمت پاها کشیده شد، قلبش خواست از جا کنده شود. بغض به سختی گلویش را فشرد و سوزشی در سینه احساس کرد. به حرکت قدمهای خود سرعت داد، و ناگاه سکندری خورد و با سینه، پخش بر زمین شد. از شدت ناراحتی، مشت بر زمین کوبید و نالید: «خدا!...» و به یاد گفته های پزشک معالجش افتاد، که او را از آمدن به منطقه منع کرده بود و گفته بود که بدنش دچار ضعف شدیدی شده و حداقل یک سال باید استراحت کند و از راه رفتن زیاد خودداری کند. اما او یک سال را به یک ماه تقلیل داده بود. بوی عملیات که به مشامش خورد، راهی شد.

حتی به خانه هم نرفت. از بیمارستان تلفنی زد، و مستقیم، راهی منطقه شد. فرمانده گردان و دیگر بچه ها، همه، از سرعت بهبودی حال او تعجب کردند. طوری خود را سرزنده و بانشاط نشان می داد که ناچار، همه بدون هیچ تردیدی این را پذیرفتند.  چوب زیربغلش را که دیده بودند، او به شوخی گفته بود: «در این یک ماه به این چوب عادت کرده ام. در ثانی، می خواهم عراقیها را فریب بدهم. طوری که وقتی از دور ببینن، فکر کنن ما سلاح جدیدی ساختیم.

بچه های گردان، همه به این شوخی او خندیده بودند. اما حالا، با به یاد آوردن آن حرفها و مشاهده ناتوانی خودش، و از همه بدتر، عقب ماندنش از گردان، سخت احساس شرمساری می کرد. احساس می کرد با دست خودش، خود را تحقیر کرده است. فکر کرد حالا بچه ها او را در بین خودشان نمی دیدند، چه فکر می کردند؟ نه آن روحیه شاد و پرتحرک و حرفهای پرشور ابتدای ورودش به منطقه، و نه این غیبت ناگهانی اش در شروع عملیات! از این دو حالت مخالف، چه نتیجه ای عاید میشد؟

با این فکر، از شدت خشم دستها را مشت کرد و در خود مچاله شد. یک بار دیگر از جا بلند شد. تصمیم گرفت دیگر به این موضوع فکر نکند. با خود گفت: «هر چه خدا بخواد همون میشه. اهمیتی نداره بچه ها چی فکر می کنن. همون که خدا از دلم آگاهه، برام کفایت میکند.»

لنگان لنگان به راه افتاد.

مسافتی طولانی را با شتاب، اما تلوتلو خوران، همراه با ضعف و ناتوانی راه رفت. در تمام این مدت، صدای انفجار و رگبار آتش تیربارها و دوشکاها، لحظه ای فرو نمی نشست. شلیک سنگین توپخانه دشمن، هر لحظه، التهاب تن زخم آلود دشت را بیشتر می کرد. تاریکی، در هجوم انبوهی از منورهای چتری، مثل ردایی پاره پاره، از تن شب فرو می ریخت و دشت، سراپا، در رنگی سرخ و آتشین غوطه ور می شد.

رائد که هنوز فاصله اش را با بچه های گردان دور می دید، با خود گفت: «حتما حالا بچه ها خط رو شکستن. ولی عجب آتش پرحجمی!»
فکر کرد: «یکی نیست بگه، آخر تو در این عملیات چه نقشی بر عهده داری! اصلا پا شدی اومدی که چی؟ نه، باید سریعتر راه بروم. باید هر طور شده، خودم را به گردان برسونم.» و با شتاب بیشتری به رفتن ادامه داد. تا پایان شب، زمانی باقی نمانده بود. تصمیم گرفت تا وقت باقی است، به هر طریق، خود را به بچه های گردان برساند. با این فکر، تمام قوایش را در عضلات پای راست متمرکز کرد، دندانها را روی هم فشرد و مصمم، زیر آتش پرحجم دشمن پیش رفت.
صبح، آفتاب با اولین شعاع‌های نور گرمش، سرخگون بر سر دشت تایید. رائد چشم باز کرد. در همان حال، نگاهش را در اطراف گرداند. ناگهان چشمهایش از حدقه بیرون زد. قلبش می خواست در سینه متلاشی شود. آرزو کرد هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد. یا کاش خودش هیچ وقت از مادر زاده نمی شد، تا حالا تماشاگر چنین صحنه دردناک و جانسوزی نمی شد. 
ناخواسته، اشک از چشمهایش جاری شد. روبه رویش، عزیزترین کسان و نزدیکترین همرزمانش، در دشتی از خون غوطه ور بودند. برادرش، صادق، را دید. با دشواری پیش دوید و خودش را روی پیکر خونین و بی جان او انداخت. بر سر و صورتش بوسه زد، و بغض آلود نالید: «صادق! صادق! ...»
پیکر خون آلود صادق را سخت در آغوش کشید. به یاد عقد برادری ای که با یکدیگر بسته بودند افتاد، و آنگاه سر بر شانه او گذاشت و گریه کرد.

از کنار صادق که بلند شد، مهدی را دید. بعد حسین را. و کمی آن طرف تر، رحمان و مجید را. و همین طور، بچه های دیگر را. هر یک با فاصله ای کم از هم، با آرامشی وصف ناپذیر، در سیلابی از خون شناور بودند. بر لبهای خیلی‌هایشان، لبخندی کمرنگ مهمان بود. در این حال، رائد حس کرد تا چه حد تنهاست. نتوانست تاب بیاورد. با بغضی در گلو فریاد زد : «ای خدا ...!»
بعد، با چشمانی اشکبار و صدایی بغض آلود و لرزان نالید: «صادق! مهدی! رحمان! حسین! مجید! چرا تنهام گذاشتید؟ چرا منو جا گذاشتید؟
خود را بر پیکرهای خونین یک یک شهدا مالید. لباس خاکی رنگش را با خون همرزمانش رنگین کرد، و به شدت گریست. آفتاب که در آسمان بالا آمد، ضعف شدیدی بر رائد چیره شد. احساس کرد تنش بی حس و خسته شده است. تشنگی و گرسنگی را از یاد برد. اما میل شدید به خواب، او را یک آن رها نکرد. آرام بر بالین صادق چمباتمه زد، و عاقبت سنگینی پلکها، مقاومتش را لحظه به لحظه ضعیفتر و کمتر کرد.

در این حال، ناگهان انعکاس چند لکه تیره و تار، در آیینه چشمهایش به حرکت درآمدند.

رائد، از شدت ضعف نتوانست پلکهایش را کاملا باز کند. همان طور، با پلکهای نیمه افتاده، بی رمق، به روبه رو چشم دوخت.

سیاهی‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شدند و در چشمان خسته رائد، مثل تصویرهای متحرکی شکل می گرفتند. رائد متوجه شد که سیاهی‌ها چهار نفر هستند. 

به چهار نقطه سیاه خیره شد. طبیعت رزمنده بودن به او آموخته بوده که هر لحظه آماده روبه رو شدن با خطر باشد. این بود که بی درنگ، اما با زحمت، دست پیش برد و بند کلاشینکف را از دوش رها کرد و قبضه مسلسل را در دستهایش فشرد. اما گویا وزن سلاح، چند برابر سنگینتر از قبل شده بود. طوری که رائد بیش از چند لحظه نتوانست آن را در دستهایش نگه دارد. ناخواسته بندبند انگشتانش از هم رها شدند و مسلسل از دستهایش پایین افتاد.
رائد، خود را پهن زمین کرد و با شکم به روی مسلسل خوابید. یک طرف صورت را بر خاک داغ و سوزان دشت چسباند و با چشمان نیمه باز و بی حالت، به روبه رو خیره ماند.

وقتی از دورتر، صدای خنده و قهقهه شنید، بی هیچ تردید دانست که آنان نفرات دشمن هستند، چشمانش را همان طور نیمه باز نگهداشت، حواسش را روی حرکات دشمن متمرکز کرد. در همان حال با خود عهد کرد که به هیچ قیمتی اسیر دشمن نشود. ،

چهار عراقی مست، قهقهه زنان و عربده کشان، پا بر سر و روی کشته ها می گذاشتند و از روی آنها می گذشتند. یکی از آن چهار نفر، در حین عبور از روی سر هر جنازه ای، با پنجه پوتین، لگدی هم بر شکم او می زد، و بعد با پاشنه پوتین، صورتش را لگدمال می کرد، تا اگر مجروحی و نیمه جانی در میان کشته ها باشد صدایش درآید، و او تیر خلاص را توی سرش خالی کند.
با دیدن این صحنه ها، خشم در درون رائد شعله کشید؛ اما حرارت آن، تنها خودش را سوزاند. وقتی چهار عراقی، بالای سر رحمان و مجید رسیدند، رائد دیگر تاب نیاورد. با خود گفت : «نباید بگذارم اینها گلهای بهشت خدا را لگدمال کنند.»

خواست چرخشی به عقب کند و کلاش را به دست بگیرد و به همان حالت درازکش، به فاصله چشم برهم زدنی آنها را به رگبار ببندد. اما توان هیچ حرکتی را در خود ندید. حس کرد تنش چنان سنگین شده، که انگار او را به زمین دوخته اند. نتوانست حرکتی کند. احساس کرد بدنش سست و کرخت شده است. انگار خون در رگهایش جریان نداشت. حتی حس کرد پای راستش هم، مثل پای چپش، بی جان شده است.
چهار عراقی، از بالای سر رحمان و مجید گذشتند و به تنهای بی جان و خونین مهدی و حسین رسیدند. رائد، ناگزیر، پلکهایش را به سختی بر هم فشرد، تا آنچه را که می گذشت، به چشم نبیند. اما از صادق که حالا کنارش درازکش بود، خیالش آسوده بود، چون سینه صادق مثل حفره ای شکافته شده بود، و بی جانی او مسلم می نمود. اما خود او چه باید میکرد؟ او که نه حاضر بود اسارت به دست دشمن را بپذیرد و نه دیگر توانی برای مقابله با آنان در خود می دید؟ 
یکی از چهار عراقی که پیش از بقیه، بالای سر صادق رسید، ایستاد و با حیرت به سینه شکافته او و درون پرخون آن خیره ماند. بعد آن سه نفر دیگر پیش آمدند و همراه او، خیره، به اعماء و احشاء درون شکم صادق زل زدند. مرد اول پنجه پوتینش را میان سینه شکافته صادق فرو برد و شروع کرد با دل و روده او بازی کردن. در همان حال، مدام می خندید و قهقهه سر می داد. 

 چهار عراقی، از تفریح و خنده های مستانه که خسته شدند، ناگهان نگاهشان به سمت رائد کشیده شد. رائد، مثل جسدی بی جان، اما به حالتی قدری مشکوک، به روی شکم افتاده بود.
مرد اول، با احتیاط پیش رفت و ناگهان با پنجه پوتین، ضربه محکمی بر پهلوی راند خوابند. رائد نه حرکتی کرد و نه صدایی از خود بیرون داد.

ضربه ای دیگر بر پهلویش فرود آمد. رائد احساس کرد از این ضربه، روده هایش انگار از هم گسیختند و پاره پاره شدند. نفس در سینه اش بند آمد. اما انگار هیچ دردی حس نکرد. تمام بدنش، مثل تکه گوشتی بی رگ و خون، بی حس شده بود.

 عراقی، وقتی از مرگ رائد اطمینان پیدا کرد، کف خون آلود پوتین را بر شانه راست او قرار داد و با پا، او را از حالت دمر برگرداند و با یک حرکت دیگر پا، رائد، مثل جسدى، تاق باز، به سمت دیگر، پهن زمین شد، و ناگهان کلاشینکف پنهان در زیر شکمش پیدا شد و چهار عراقی، با دیدن اسلحه، وحشت زده، چند قدم به عقب جستند و با شتاب سلاحشان را مسلح کردند و به طرف رائد نشانه رفتند. اما رائد به جسدی می مانست که روزها پیش، جان از آن بیرون رفته باشد. چهار عراقی، با دیدن این حالت رائد، یک بار دیگر پیش آمدند. یکی از آنان کلاشینکف رائد را برداشت و آن را به دورتر پرت کرد. بعد مرد اول جلوتر آمد و پاشنه خون آلود پوتینش را روی صورت رائد گذاشت و با فشار، آن را لگدمال کرد. اما رائد نه فریادی زد و نه نالهای سرداد. انگار واقعا هیچ دردی احساس نمی کرد. حضور دشمن را و رفتارش را با خود حس می کرد، اما سنگینی شقاوتش را نه. گویی در خوابی موقت فرو رفته بود و یا می رفت که برای همیشه به آرامش ابدی برسد. برای او این توهم پیش آمده بود که آیا به راستی هنوز زنده است یا سکرات مرگ را از سر میگذراند. اما احساس گهگاه حضور دشمن که توسط شکنجه هایش به او منتقل می شد، باعث می شد که حس اولی بیشتر مسلط باشد. اما بر نفرات دشمن مسلم شد که رائد مدتهاست مرده است. چون از سر تفتن تصمیم گرفتند سر او را سیبل تیراندازی شان قرار بدهند. چهار نظامی مست، تک تک، به ردیف ایستادند، و بعد سر رائد را از فاصله ای نه چندان دور، هدف سلاح خود قرار دادند. قرار بر آن شد که هر یک ده تیر شلیک کنند. شلیکهای نفر اول، گلوله ها، خاک اطراف هدف را از جا دراند و غبار خونرنگی را به هوا پراکنده کردند.

نفر دوم تنها کمی از خاک اطراف را از جا کند، و هیچیک از گلوله هایشان به سر و بدن رائد اصابت نکرد.
نفر سوم، با شلیکهای پی در پی اش، خاک دور سر رائد را شخم زد و غبار سرخ رنگ منطقه را بر سر و روی او پاشید. اما رائد، در حالتی بین بیداری و بی هوشی، تصور کرد نم نم قطرات باران از آسمان به سرو صورتش فرود می آید و این هم لابد طنین صدای خفیف آن است که در گوشش این طور منعکس می شود. نه گرمی گلوله ها و نه بوی داغ سرب و نه حرارت برخورد آنها با زمین و نه هیچ چیز دیگر را حس نمی کرد. نفر چهارم که خود را تنها حریف بازمانده میدان میدید، با دقت و وسواس بسیاری سر رائد را نشانه رفت. تیر اول و دوم، هیچیک اصابت نکرد. اما تیر سومی، ناگهان بر پیشانی راند ساییده شد و پوست آن را تراشید و بلافاصله از جای آن خون فوران زد و بر سطح صورت او پاشید. در یک لحظه صورت رائد چنان پر خون شد که نظامیان عراقی تصور کردند مغز او متلاشی شده است. نفر چهارم که می دید عاقبت این تیر او بود که به هدف نشست، از شدت هیجان قهقهه ای زد و با غرور به هم قطارانش اظهار فخر کرد. به دنبال آن، از شادی کودکانه پابرزمین کوبید و باقی مانده تیرهایش را به هوا شلیک کرد. مرد اول به این پیروزی رفیقش حسودی کرد و تصمیم گرفت ناتوانی گذشته اش را جبران کند. با این فکر به کناری رفت و مدتی بعد، با یک ۱۷۰ قبضه آرپی جی و یک گلوله آن در دست، پیش آمد. گلوله را بر سرآرپی چی قرار داد و از هدف، دو برابر مسافت قبلی، فاصله گرفت. آنگاه، با دقت به طرف رائد نشانه رفت. 

سه مرد دیگر، با دیدن این کار او خنده شان را قطع کردند و ساکت ماندند و به همقطارشان چشم دوختند، اما رائد، بی آنکه از آنچه در اطرافش می گذشت با خبر باشد، چنان آرام افتاده بود که گویا ماهها بود هماغوش مرگ بود.  انگار فرشته مرگ هم، در گرفتن روح او در تردید بود: گاهی به سراغش می آمد و گاهی در نیمه راه بر می گشت. رائد گاهی خود را دست در دست نزدیکترین همرزمش، صادق، می دید، و گاهی صادق را میدید که از او فاصله می گرفت و لبخند زنان دستش را از دست او رها می کرد، گاهی می دید قدم در باغ مصفایی میگذاشت و گاهی هنوز نسیم خوش هوای عطرآگین آن را حس نکرده، خود را در همان بیابان خشک و سوزان، تنها می یافت. ناگهان گلوله آرپیچی به طرف رائد شلیک شد و بعد صدای انفجار و دود و آتش به هوا بلند شد. همزمان با انفجار، پای چپ رائد به طرف پهنه آبی آسمان پرتاب شد و مثل شیئی سرگردان، در هوا به چرخش و حرکت در آمد، و چرخ زنان، در دور دست ها پایین افتاد.
عراقی که نتیجه کارش را موفقیت آمیز دید، از شدت هیجان فریادی کشید و قهقه مستانه‌ای سرداد. سه عراقی دیگر هم بلند خندیدند، و باز، شوخی و خنده مستانه شان را از سرگرفتند. لحظاتی بعد هم، سرمست و مغرور، از محل دور شدند. اما صدای مهیب انفجار، رائد را از بیهوشی بیرون آورد. او ابتدا چشمانش را باز کرد، و ناگهان همه جا را به رنگ سرخ دید. خون پیشانی، چشمانش را هم پر کرده بود؛ و او همه چیز را خونرنگ تصور کرد که مدتی پیش بایست می دید. رائد باورش نیامد که زنده است. تصور کرد که با زندگی وداع کرده باشد. در تمام آن مدت، با همه وجود، خود را در آغوش مرگی اسرارآمیز احساس کرده بود.

وقتی بهت زده سر بلند کرد و نشست، پای چپش را در جای خود ندید؛ همان پایی که همیشه تصور می کرد آن را بزرگ تر از پای اصلی اش ساخته اند. در آن حال، وقتی در یک قدمی، نگاهش به طرف زمین سوخته و گود افتاده کشیده شد، تصور کرد که حتما مدتی طولانی در زیر آتش دشمن خوابیده بوده است.
از اینکه خود را سالم دید، دردل، خدا را شکر کرد. به دنبال آن، نیروی تازه ای در تنش احساس کرد. حس کرد از خوابی طولانی برخاسته، و مدت مدیدی را در استراحت به سر برده است.
به زحمت از جا بلند شد و روی یک پا، لنگ لنگان، به دنبال پای چپش گشت.
دقایقی بعد، پایش را یافت. سالم و بی نقص بود. با خود گفت: «باید زودتر برم بچه ها را با خودم بیارم، تا سریعتر پیکرهای پاک شهدا را به پشت منتقل کنیم.

آنگاه پای مصنوعی را بر کشاله رانش جا انداخت، کمر راست کرد و مصمم، راه عقبه را در پیش گرفت.

منبع: فارس