بیهوشی در آسمان
اضطراب و نگرانی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. چون خلبان جلو قادر به هدایت هواپیما نبود مجبور بودم که خود هواپیما را هدایت کنم. تمام تلاشم را بکار بستم تا هواپیما را به طرف مرز کنترل کنم ولی اغلب دستگاههای ناوبری از کار افتاده بود. رادار را هم صدا میکردم ولی جوابی شنیده نمیشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1397/06/11 ساعت 08:58
هدف انهدام سه سایت موشک «کرم ابریشم» نزدیک پایگاه «شعیبیه» بود. همان طور که عنوان شد عراقیها از این سایتها برای حمله به کشتیهایی که از بندر امام خمینی تردد داشتند استفاده میکردند. برای این منظور یک فروند «فانتوم ئی» با خدمه سروان یاسینی و سروان اقدام برای این مأموریت در نظر گرفته و هدف ثانویه هم تاسیسات برق بصره در نظر گرفته شد. در همین رابطه امیر سرتیپ خلبان مسعود اقدام که از خلبانان دوران هشت سال دفاع مقدس است روایت میکند:
بعد از گرفتن تجهیزات به پرواز درآمدیم
از سالن توجیهات پروازی خارج شدیم. میدانستم مأموریت سختی را پیش رو داریم. قرار بود سه سایت موشکی عراق را در پایگاه شعیبیه بمباران کنیم. اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود و سعی میکردم تمامی نکات پروازی را در ذهنم مرور کنم. که صدای رضا (سرلشکر خلبان شهید سیدعلیرضا یاسینی) من را به خود آورد: «مسعود بریم یه چیزی بخوریم بعد بریم تجهیزات پروازی را تحویل بگیریم؟»
بعد از صرف صبحانه به اتاق تجهیزات رفته و بعد از تحویل گرفتن وسایل به کنار مرکب آهنین خود رفتیم. بعد از بازرسیهای اولیه از پلکان بالا رفتم. با اشاره دست شهید یاسینی موتورها روشن شد. تمامی سطوح کنترل را چک کردم مشکلی نبود.
با برداشتن چوبهای چرخ، هواپیما حرکت کرد و لحظاتی بعد ما در سر باند پروازی قرار گرفیتم. آخرین کنترلها را انجام دادم و ثانیههایی بعد در دل آسمان جای گرفتیم. در آسمان کشور عزیزمان ارتفاع بالا را برای پرواز انتخاب کرده بودیم تا سوخت کمتری مصرف شود. طبق برنامه ابتدا گشتی بر روی آبادان و خلیج فارس زدیم. مسیر را طوری انتخاب کرده بودیم که از ۳۰ مایلی «خور موسی» و از فراز نخلهای آبادان و از روی باتلاقهای «فاو» و «ام القصر» عبور میکردیم تا رادارهای دشمن نتوانند ما را ردیابی کنند.
نزدیک مرز شده بودیم که شهید یاسینی پرسید: «تا مرز چقدر مونده؟» جواب دادم: «۵ ثانیه.» ناگهان همه چیز بهم خورد. در این لحظات در کابین عقب به شدت مشغول چک کردن سیستمها بودم. از مرز گذشتیم و ارتفاع را کم کردیم به طوری که در چند متری آب پرواز میکردیم. یکسره در حال چک سیستمهای هشدار دهنده رادار بودم.
در آسمان بیهوش شدم
خطری احساس نمیکردیم و از روی برکههای آب که پوشیده از نِی بود با سرعت به سوی هدف پیش میرفتیم. ناگهان همه جا تیره و تار شد. من حدود ۲۰ تا ۳۰ ثانیه چیزی متوجه نشدم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم هواپیما در حالت صعود با ۵۰ درجه گردش به سمت راست بود. سریع تغییرجهت دادم. هواپیما هنوز به حالت اولیه برنگشته بود که به یاد رضا افتادم. از طریق رادیوی داخلی با یاسینی تماس گرفتم.
«رضا! رضا صدای منو میشنوی؟ جواب بده.» صدایی نیامد دوباره صدا زدم ولی بیفایده بود پاسخی دریافت نکردم. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود با خود فکر کردم شاید سیستم ارتباطی کابینها از کار افتاده. این تنها چیزی بود که به فکرم میرسید. با چک لیست پروازی به شانهاش زدم و او را صدا زدم ولی بازهم نه حرکتی کرد و نه جوابی داد. با خود گفتم احتمالاً رضا شهید شده است.
با پرندگان دریایی برخورد کرده بودیم
شروع به جستوجو کردم ببینم چه اتفاقی افتاده است که دیدم تکههای گوشت و پر به اطراف اتاقک چسبیده و تازه پی بردم که چه اتفاقی افتاده است. ما با دستهای از پرندگان دریایی برخورد کرده بودیم. اگر با آن سرعت یک گنجشک کوچک هم به هواپیما و تلق کابین میخورد، مانند یک گلوله ضد هوایی عمل میکرد چه برسد که با یک دسته پرنده با آن جثه بزرگ برخورد کنی.
در دل دعا میکردم برای یاسینی اتفاقی نیفتاده باشد. گوش چپم بهشدت درد میکرد. اضطراب و نگرانی سراسر وجودم را فراگرفته بود. چون خلبان جلو قادر به هدایت هواپیما نبود مجبور بودم که خود هواپیما را هدایت کنم. تمام تلاشم را بکار بستم تا هواپیما را بهطرف مرز کنترل کنم ولی اغلب دستگاههای ناوبری ازکارافتاده بود. رادار را همصدا میکردم ولی جوابی شنیده نمیشد. سرگردان و بیهدف در آسمان پرواز میکردم و رادار را صدا میکردم.
رادار صدایم را نمیشنید. میگفتم: «از ابابیل به رادار صدای منو میشنوی؟» بعد از سه بار صدای مبهمی به گوشم رسید. دوباره تکرار کردم از ابابیل به رادار. که دو بار صدایی آمد! «ابابیل من عقابم. به گوشم! عقاب صحبت میکند.» گویا صدای مرا یکی از هواپیماهای گشتی «اف ۱۴» که در آن منطقه بود شنیده بود.
برای مدتی سکوت رادیویی برقرارشده بود چراکه من به دلیل صدمه دیدن هواپیما برای تماس با «اف ۱۴» مشکل داشتم. خلبانان «اف ۱۴» این بار تلاش میکنند ارتباط را برقرار کنند: «مشکلی پیش اومده؟» با شنیدن این صدا با دستپاچگی گفتم: «هواپیمای ما آسیبدیده است نمیدانم خلبان بیهوش شده یا شهید!» عقاب جواب داد: «آرامش خودتو حفظ کن مجدداً سعی کن تا کنترل هواپیما رو به دست بیاوری. من دارم به طرفت میام.»
هواپیمای اف ۱۴ به خلبانی سرهنگ خلبان شهید «هاشم آل آقا» لحظاتی بعد در کنار فانتوم قرار گرفت و گفت: «ابابیل همین طور به پرواز ادامه بده مواظب باش از دستگیره صندلی پران استفاده نکنی چون چتر صندلی بازشد و بالای هواپیما به قسمتی از بدنه گیر کرده هواپیمایتان شبیه به آواکس شده است.»
تشکر کردم و گفتم: «من سعی میکنم کنترل هواپیما رو بدست بیارم ولی اطلاع ندارم چه اتفاقی برای یاسینی افتاده. آل آقا جواب داد: «نگران نباش خونسردی خودت را حفظ کن و بر روی همین مسیر ادامه بده ما سمت راست شما کمی عقبتر میام نگران نباش.»
یاسینی زنده بود ...
با باز شدن چتر صندلی (چتر نجات) تنها فکری که داشتم ادامه پرواز بود چون دیگر نمیتوانستیم از سیستم پرش صندلی استفاده کنیم. قدرت موتورهای هواپیما در حالت صد درصد نیرو بود ولی درنتیجه آن سرعت فانتوم با این نیرو تنها ۱۸۰ نات بود. این سرعت برای هواپیمای «اف ۴» بسیار کم بود. سرانجام از مرز گذشتیم. کمی از اضطرابم کاسته شده بود. رادیوی داخلی از کار افتاده بود و من هنوز نگران رضا بودم. بر روی شهر «دِیلم» متوجه شدم رضا تکان میخورد. خیلی خوشحال شده بودم ولی نمیتوانستم از طریق رادیو به او بگویم از صندلی پران استفاده نکند. با چک لیست به شانهاش زدم صورتش را حرکت داد و از آینه دیدم که بر اثر برخورد تکههای کابین ماسک و کلاهش از سرش افتاده، صورتش غرق خون بود ولی لبخندی بر لب داشت که حاکی از سلامت او بود.
روی یک تکه کاغذ نوشتم: «رضا جان مبادا از سیستم صندلی پران استفاده کنی چون چتر صندلی باز شده.» او در جوابم نوشت: «هر طور شده هواپیما را به پایگاه میرسانیم.» سرانجام فرود آمدیم. این یک امداد غیبی بود.
رضا دوباره کنترل هواپیما را در دست گرفت و من نفسی راحت کشیدم. از این که رضا زنده بود نیز خیلی خوشحال بودم. هواپیما به آرامی به سمت بوشهر در حرکت بود تا این که به پایگاه بوشهر رسیدیم. به اول باند رسیده بودیم. دلهره عجیبی داشتم با خود فکر میکردم آیا میتوانیم سالم به زمین بنشینیم. با این که میدانستم یاسینی خلبانی ماهر است. هواپیما هر لحظه به باند نزدیکتر میشد. سرانجام چرخهای عقب هواپیما باند را لمس کرد. کمی آرامتر شده بودم. هر لحظه به انتهای باند نزدیکتر میشدیم تا در نهایت هواپیما در قسمت انتهایی باند از حرکت ایستاد. عوامل فنی که در کنار باند ایستاده بودند دوان دوان به طرف ما آمدند و به کمک آنها از هواپیما خارج شدیم.
با دیدن هواپیما عرق سردی بر تنم نشست. هواپیما چنان شده بود که گویی چند نفر با تبر به جانش افتاده بودند. پنجرههای بادگیر و کاناپی بشدت آسیب دیده و خرد شده بود. اکثر نقاط هواپیما تو رفته بود ۱۵۰ عدد از تیغههای موتور سمت راست فرو رفته و شکسته شده بود و موتور را به کلی نابود کرده بود. برای همه و خودمان بسیار عجیب بود این هواپیما با این حجم آسیب چگونه توانسته ۱۲۵ مایل را تا این جا پرواز کند و با امنیت کامل فرود آید.
این هواپیما چطور تا این جا آمده ...
نگاهی به شهید یاسینی کردم و هر دو خدا را شکر کردیم. فرمانده گردان نگهداری بعد از بازدید از هواپیما میگفت: «معلوم نیست این هواپیما چگونه پرواز میکرده. این پرواز واقعاً امداد غیبی بوده است. موتورهای هواپیما به طور کل از بین رفته و از رده خارج شده است.» درد گوش هر دویمان را عذاب میداد. به گردان که رسیدیم با دستور فرمانده پایگاه به برازجان رفتیم تا از وضعیت گوشمان مطلع شویم. دکتر بهداری بعد از معاینه رو به هر دوی ما کرد و گفت: «پرده گوش چپ هر دو شما پاره شده است.» شهید یاسینی لبخندی زد و گفت: «آقا مسعود، هر دو کر شدیم خدا آخر و عاقبت ما را ختم به خیر کند. بریم که پایگاه خلبان برای پرواز کم داره.»
منبع: ایسنا