به یاد روزهای خدایی اروند
نامه ای برای محمود
مصطفی رحیمی
سلام محمود!
شاید این صدمین نامه ای است که برایت می نویسم. نود و نه تای قبلی را جواب ندادی و نمی دانم چرا. اما من از رو نمی روم. باز هم می نویسم، می نویسم و می نویسم. اگر تو به خواندن نامه هایم رغبتی نداری، من با آن ها زندگی می کنم.
حالم بد نیست و روزگار، همه فراز و نشیبش می گذرد. ملالی نیست به جز دوری شما که آن هم بعید می دانم به این زودی ها برطرف گردد. بچه ها هم خوب هستند، راستی محمود، بچه ها همه پیر شده اند، زن دارند، بچه دارند و بعضی نوه و نتیجه. اگر بیایی باورت نمی شود.
رزمنده های تیز و چابکی که در صبحگاه های کرخه، در یک چشم بر هم زدن خودشان را به بالای تپه و کنار چادر گردان می رساندند، حالا مویی سفید کرده اند و بزرگ فامیل شده اند. شوخی که نیست؛ بیست سال از آن ایام می گذرد و خودش عمری است. صبح که می شود، هر کدام شان در گوشه ای از شلوغی شهر گم می شوند و دیگر پیدایشان نمی کنی و فقط مجالس یاد شماست که همچون کهربایی پرقدرت، همه را از لابه لای جمعیت بیرون می کشد و دور هم جمع شان می کند و این معجزه ای است که فقط از شما بر می آید.
محمود عزیز!
در ایام خاطره انگیز والفجر 8 خواستم شهادت زیبایت را تبریک بگویم. جاده فاو – ام القصر برای من نام آشنایی شده است که هیچ گاه از حافظه ی خسته ام نمی رود. به هیچ وجه از این اسم متنفر نیستم چرا که خاکی که با خون تو رنگین شده است سزاوار احترام است.
محمود!
سوله های اروند یادت هست. نماز مغرب می خواندیم و سوله، یک جای خالی نداشت. در همان اوج عرفان، یک دفعه «مجتبی ذی قیمت» ظرف پر از کود حیوانی را که آتش زده بود، به بهانه دفع پشه ها، کنار دریچه تنگ سوله گرفت و دود همه جا را پر کرد. سرفه ها کم کم شروع شد و چشم ها به سوزش افتاد. اما او ول کن قضیه نبود. ماجرا آن قدر ادامه پیدا کرد که بعضی در حال نماز شروع به خندیدن کردند. بیچاره پیش نماز که همه تلاشش برای حفظ جو معنوی به جایی نمی رسید.
می خندی؟ شیرین است... نه؟
چند روز پیش عکس های شما را نگاه می کردم. کودک 9 ساله ام یکی از آن ها را برداشت و مدتی به آن خیره شد و بعد گفت بابا! دفت کرده ای حتی قیافه ی این ها با آدم های الان فرق می کند. بغض گلویم را گرفت. سری تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم. محمود! حالا بچه ها هم این تفات را فهمیده اند. روزگار عجیبی است محمود. نمی دانم یاد شما چقدر آزار دهنده است که عده ای برای حذف آن سوگند خورده اند. اما ما فارغ از روزگار از خاطره های شیرین شما جان می گیریم.
تپه های کرخه، بلندتر از آن بود که در هجوم بازی های رنگارنگ زمانه در فضای ذهن ها قد خم کنند. چادرهای به رنگ خاک گردان، استوارتر از آن بود که با تند باد کنایه و تحقیر فرو افتند و آن تک درخت سینه کرخه سبزتر از آن بود که در قحطی محبت روزگار کنونی ما، ریشه بخشکاند.
اما از آن همه آتش و خون و بوی باروت، زخم کوچکی برایم مانده که هر از گاهی دستم را می گیرد و از این واویلای زندگی بیرون می کشد و با خود به دیار خاطره های پاک تان می برد.
از آن همه صحنه های شورانگیز و تکرار ناشدنی که ملائکِ خدا را به رقص می آورد، چند عکس زیبا در دستم مانده که به جان خودت در این بیست سال نگذاشته ام غباری بر آن ها بنشیند.
محمود پیربداغی!
روزگار خیلی فرق کرده و سرنوشت، هر روز ورقی تازه رو می کند و ما همچنان چشم به آسمان دوخته ایم و به دنبال ستاره ای هستیم که برای ما بدرخشد، منتظر دست هایی که به رسم دلداری در آغوش مان کشد.
محمود عزیز!
. هیچ کس حق ندارد شما را از ما بگیرد. ما باید با هم باشیم، امروز نشد، فردا. این دنیا نشد، دنیای دیگر.
شما هم حق ندارید قید ما را بزنید. باشد؛ به ما اخم کنید، تشر بزنید، حتی دشنام بدهید اما از ما نخواهید که بعد از یک عمر دربدری و انتظاری که چشمان ما را سفید کرده است، دست از دامان شما بکشیم.
محمود عزیز!
مبادا نظاره وضع و حال فعلی شمار اندکی از یادگاران جبهه که زندگی را نو نوار کرده و از یادآوری خاطرات شما شرم می کنند عذابت دهد. آن ها حکایت دیگری دارند که بعداً مفصل برایت می گویم. اما بیش تر بچه ها، همچنان حاضرند زندگی شان را بدهند تا یک بار دیگر آن شب ها را ببینند. شب های وداع دوستان.
من در این دنیای اسیر سیطره ی عقل و منطق و پرستش علم، در اوج جنون اعلام می کنم که دلم برای شما تنگ شده است.
من در این میدان لذت و عیش، دعا می کنم که چشمانم هیچ گاه در یاد شما از اشک خشک نشود.
من در این هیاهوی بی عاطفه گی، باز به پرچم های بوی شرف گرفته شما در «بهشت زهرا» پناه می برم.
من در این مسابقه کلاس، تیپ و پرستیز با تمام افتخار می گویم که روزی با شما بوده ام.
شما هر چه کشیده باشید، نیش آتشناک طعنه را نچشیده اید. شما هر چه کشیده باشید. زخم سوزناک تمسخر را حس نکرده اید. وقتی در چشمانت خیره می شوند و با نفرت در گوش تو زمزمه می کنند که «دیگر از جان این ملت چه می خواهید» شما نمی دانید چه آتشی بر جان مان می افتد.
شما به ما می گفتید پدافند از حمله دشوارتر است. انصاف بدهید. ما مدت هاست که تنها و غریب، جواب پاتک هایی از دشمن بدتر را می دهیم. پاتک هایی جگرسوزتر از ماجرای خیبر و شلمچه و پیشانی فاو.
وای به روزتان اگر در معرکه ی قیامت و در آن ظلمت کده ای که تنها با نور چهره شما روشن می شود تحویل مان نگیرید. پشت کنید و به فریادمان نرسید. آبرویتان را می بریم. در برابر همه محشریان می ایستیم، زخم های دل مان را نشان شان می دهیم و فریاد می زنیم که پیامبر(ص) می گفت اگر یک سنگ را دوست داشته باشی، با آن محشور خواهی شد و ببینید، این زخم ها یادگار سال ها و سال ها انتظار و امید است. ما هم می توانستیم خیلی جاها برویم و فقط به احترام پیمان مقدسی که با آن ها بسته بودیم. نرفتیم. ما هم می توانستیم به دامان لذت و رفاه پناه ببریم و تنها به حرمت مادران آن ها، که باغبانان مردانگی و شرف بودند، شرم کردیم و حالا پس از آن همه خون دل خوردن ها و لاطائل شنیدن ها، به بهانه ای طردمان کرده اند. پس عشق دروغ بود؟ پس رفاقت افسانه بود؟ پس ماجرای جزیره توهم بود؟ پس لبخندهای معصومانه «بخشی» پوچ بود؟ نگاه های مظلومانه «اثباتی» هیچ بود؟ شوخی های دلنشین «جواد»، تزویر بود. جدیت منحصر به فرد «صانعی» واقعیت نداشت. پس پرچم های کرخه، هر صبح به عشق شهادت به رقص نمی آمدند؟ پس جسدهای بوی عطر گرفته کانال ماهی یک خواب بود؟ پس لب های ترک خورده از عطش بیت المقدس یک نمایش بود.
خنده ات گرفته محمود! مگر نه. سخن به کجا کشید. خوب، سلام ما را به همه بچه ها برسان. شما تنها کسانی هستید که گستاخی های ما را با سخاوتمندی تحمل می کنید. باز فقط شما هستید که سر ما را به زانو می گرید. امیدوارم منتظرمان باشید. امیدوارم برای مان دعا کنید. امیدوارم از لغزش های ناخواسته ما بگذرید. امیدوارم از خداوند برای این بازمانده ی چادرهای کرخه طلب صبر ایوب کنید. منتظر جواب نامه ام هستم.
منبع:مجله یاد ماندگار
لینک: