تبیان، دستیار زندگی

اولین بار بود که جنازه می‌دیدم!

لحظه‌ی خوفناکی بود! سیاه سوخته، هیکل گنده، سبیل درشت! چشمم افتاد به جنازه ای که بغل دستم افتاده بود. تا این را دیدم، آسمان شروع کرد به چرخیدن. زمین شروع کرد به چرخیدن. داد زدم «احمد! بیا این رو ببین! این آقائه داره نگاه مون میکنه!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رزمندگان جبهه

 جنگ هشت ساله ایران و عراق بی شک یکی از معجزاتی بود که در دوران معاصر ما رقم خورد. جنگی که یک طرف میدان نیروهایش اغلب مردمی بودند نه ارتشی یا یک نیروی نظامی. به علاوه این نبود تسلیحات نظامی هم خود حکایتی بود که نمیتوان از آن چشم پوشی کرد. تنها چیزی که رزمندگان ایرانی از حزب بعث عراق بیشتر داشتند ایمان به خدا و روحیه بالا بود که اتکا به همین ها باعث شد معادلات جهان به هم بریزد و نتیجه جنگ بشود آنچه که شد. 

مطلب پیش رو خاطره جالبی است از «اصحاب کریمی» رزمنده ای که خاطره اولین حضورش رادر عملیات اینگونه روایت می‌کند: 

دوره ی آموزشی تمام شد. سه روز بهمان مرخصی دادند که برویم و برگردیم و اعزام شویم به منطقه چهار، پنج نفر دور هم جمع شدیم، نشستیم به فکر کردن که چه کار کنیم. گفتم «من تهران برو نیستم. میرم امام زاده. چهارشنبه و پنج شنبه که بساط آش به راهه، یه جوری میخورم که برای جمعه هم بمونه.» می ترسیدم برگردم تهران. اول به خاطر این که می ترسیدم وقتی دوباره بیایم اینجا بیش تر دلتنگشان شوم، دوم هم این که شاید اصلا دیگر نمی گذاشتند برگردم. هیچ کس نمی دانست خودم که می دانستم چطور با بدبختی راضیشان کرده بودم برای جبهه آمدن. سعید افشار گفت « من خواهرم اصفهان زندگی میکنه. شوهرش خلبانه. بریم اونجا.» برای رفتن به اصفهان به توافق رسیدیم. پولهایمان را جمع کردیم. خیلی کم بود. دیدیم نمی شود با این وضع تا اصفهان رفت! لباس های شخصی مان را پوشیدیم و آمدیم لب جاده. جلوی یک ماشین را گرفتیم. گفتیم «چه قدر میبری تا اصفهان؟ ما این قدر پول داریم.»

نگاهی بهمان کرد و دید لهجه مان به یزدی ها نمی خورد. گفت « اینجا چه کار می کنید؟ از خونه فرار کردید؟» نگاهی به همدیگر کردیم. بهمان بر خورده بود. گفتیم « مرد حسابی، ما رزمنده ایم!» بعد شروع کردیم به توضیح دادن. طرف زد زیر خنده و گفت که سوار شویم. شاید تا سی، چهل کیلومتر بعد هنوز داشت می خندید! من کنارش نشسته بودم. میزد به من و می گفت « چطوری رزمنده!؟ عراقیها تو رو دیدن، ترسیدن و در رفتن؟» از شوخی اش ناراحت می شدیم، ولی چیزی هم نمی توانستیم بگوییم. یک هیکل گنده داشت با یک سبیل کلفت. گفتم « آقا ول کن، شما فقط ما رو برسون اصفهان. دم شما گرم.» رسیدیم اصفهان و رفتیم خانه ی خواهر دوستم. خانه اش توی خانه های سازمانی نیروی هوایی بود. زنگ زدیم، یک بار، دوبار، ده بار... اما کسی در را باز نکرد. فهمیدیم کسی خانه نیست. آن موقع هم که تلفن همراه نبود. رفیق مان کلی این در و آن در زد تا از همسایه ها سراغ خواهرش را بگیرد. بهش گفتند «رفته تهران.» از خانه ی یکی از همسایه ها تلفن زد به خواهرش. گفته بود کلید خانه فلان جاست. گشتیم و کلید را پیدا کردیم و رفتیم داخل. من بودم و دوتا احمدها و سعید و امیر.

خانه شان شیک و تمیز بود. نسبت به خانه ی ما که جنوب شهری بودیم و یک چهاردیواری نقلی داشتیم و همه ی وسایل خانه بغل دست مان بود، بزرگ و قشنگ بود. معلوم بود دیگر؛ خانه‌ی سازمانی نیروی هوایی. مرد خانه هم خلبان؛ خب خانه می شود با کلاس! شب شد. گفتیم چه کنیم؟ کجا برویم؟ جایی را بلد نبودیم توی اصفهان. احمد غلامرضا گفت «دعای کمیل میخونیم، جایی هم نمی ریم.» گفتم « شما کمیل تون رو قرائت بفرمایید، من پشت سرتون نشسته ام.» بعد یک پشتی گذاشتم پشتم و پاهایم را دراز کردم و گفتم «حاج احمد آقا! بخون داداش!»
شروع کرد. صدایش معمولی بود. آرام آرام گریه هایش شروع شد. من مدام تکه می انداختم « بیا ! کار دست ما داد! کمیل که دیگه گریه نداره؟ بخون دیگه، برای چی گریه میکنی؟!» به غیر از من همه توی حس بودند. حالا که فکر میکنم می بینم انگار خدا به واسطه ی دعای کمیل آن شب امتیازهایی به آنها داد. من اگر توى آن دعای کمیل خفه می شدم و مثل آنها سیمم وصل می شد، شاید چیزی هم قسمت من می شد. فردا صبح رفتیم اصفهان گردی. کنار زاینده رود عکسی انداختیم به یادگار. فردایش هم برگشتیم یزد. تجهیزات مان را برداشتیم و اعزام شدیم اندیمشک. شبانه وارد پادگان دوکوهه شدیم. بعد که آمار گرفتیم فهمیدیم نصف بچه های گردان تهران نرفته اند. هرکس به نوعی فعل پیچاندن را صرف کرده بود؛ از ترس.

ترس برنگشتن، دوتا متأهل هم توی جمع مان بودند که آنها هم نرفته بودند. روز بعد پنج، شش نفری مرخصی ساعتی گرفتیم و رفتیم اهواز. گرسنه بودیم و پولی نداشتیم که چیزی بخریم. تقریبا اوضاع همه ی رزمندهها همین طور بود. داشتیم از جلوی یک مغازهی شیرینی فروشی رد میشدیم که ایستادیم به تماشا کردن! عین آدم های ندید بدید! یکی از بچه ها گفت «من پنج تومان دارم.» تنهایی رفت داخل ببیند چه می تواند بخرد. پشت سرش هم خانم جوانی رفت داخل. چادر عربی سرش بود. دوستم به فروشنده می گوید «اندازه ی پنج تومان از فلان شیرینی بده.» مغازه دار هم نگاهی به ما که بیرون منتظر ایستاده بودیم می اندازد و می گوید این یه ذره رو همه تون می خواید بخورید؟ »

خانمی که رفته بود داخل برگشت و نگاهی به ما انداخت، بعد هم نگاهی به رفیق مان. همه مان لباس بسیجی تن مان بود. به فروشنده گفت «آقا از شیرینی ای که می خوان دو کیلو براشون بذار؛ من حساب میکنم.» رفیق مان هم شروع کرد به تعارف کردن «نه، زحمت نکشید..» و این حرفها. بالاخره شیرینی را بهش داد. گرفت و سریع آمد بیرون. هول شده بود. تا آمد بیرون، جعبه را داد به احمد غلامرضا و گفت «احمد جون، بیا. اینو اون خانومه برای شما خرید!» آن خانم هم آمد بیرون رفتم طرفش و تشکر کردم. بچه ها هم همین طور. گفت «خواهش میکنم اگه پولی چیزی لازم دارید بهتون بدم؟» ما هم قمپز در کردیم که «نههههه! ممنون، داریم...» وقتی رفت، شروع کردیم به دست انداختن احمد بادا بادا مبارک بادا... تموم شد دیگه... تو رو دید و... پسندید و... شیرینی هم که برات خرید و... دیریم، دیریم و...»

احمد چهره ی زیبایی داشت. حجب و حیایش هم زیاد بود. نیم ساعتی پدری از او در آوردیم که نگو. رفتیم توی یک پارک. داشتیم همان طور می گفتیم و می خندیدیم که یک دفعه زد زیر گریه. لنگه کفشش را در آورد. فکر کردم می خواهد ما را بزند. دیدم شروع کرد به زدن خودش! پریدم دستش را گرفتم «نکن بابا... نکن. چی شد یه دفعه؟ » گفت «برای چی به من این طوری گفتین؟ برای چی من رو انداختین توی این وادی؟...» گفتم «بابا تو دیوونه ای. حالا ما داریم یه چیزی می گیم. اصلا کو اون خانمه؟ کو؟ رفت، تموم شد.» آرامش کردیم و صورتش را بوسیدیم. رفت گوشه ی پارک و آبی زد به صورتش. بعد هم کمی شوخی کردیم تا از دلش دربیاید. شیرینی را که باز کردیم گفت «نمی خورم. چون این طوری کردید، نمی خورم. گرفتیمش و خواباندیمش روی زمین.» گفتیم «به زور هم که شده باید بخوری!» به هر زوری بود بالاخره توانستیم یک شیرینی بهش بخورانیم! کلا مدلش طوری بود که از این فضاها فراری بود. نه این که دیگران نبودند، اما او نمی گذاشت حتا در این باره باهاش شوخی کنیم. یک بار برای راهپیمایی سیزده آبان باید از مدرسه دسته جمعی راه می افتادیم و میرفتیم سمت لانه ی جاسوسی. ایام محرم بود. علم وکتل برداشتیم و دسته راه انداختیم و رفتیم. وقتی رسیدیم مجبور شدیم جایی بایستیم که دختران یک دبیرستان مستقر شده بودند. بغل دستیام احمد غلامرضا بود و بغل دست او، دختران دبیرستانی.

عین بچه ای که به مادرش بچسبد، احمد پهلو به پهلویم چسبیده بود و سنگینی بدنش را انداخته بود روی من. صورتش هم به سمت من بود و انگار می خواست برود زیر بغلم قایم شود. سخنران مشغول صحبت بود. گفتم «معلومه داری چی کار میکنی؟» گفت: «زود یه جایی باز کن من بیام این ورتر.» قدری خودم را جابه جا کردم. اول آمد جلوی من ایستاد، بعد یک دفعه دستم را گرفت و کشاند توی جمعیت و گفت «تو هم بیا !» گفتم: «چرا اذیت میکنی؟ یه جا وایسا دیگه.» مسئولیت هماهنگی بچه ها هم با من بود. نباید از آنها دور می شدیم. ولی هر چه می گفتم، اصلا گوش نمیکرد.

برگشتیم پادگان. توی اتاقی که استراحت میکردیم نشسته بودیم که آمدند کاغذی به ما دادند که بالایش نوشته بود: «وصیت نامه» مسخره بازی ها شروع شد «فلانی، خانه ات را ببخش به من! ماشینت را هم همین طور!» فکر میکردیم چون خانه و مال و اموال نداریم، وصیتی هم نداریم. تقریبا همه برگه ها را سفید برگرداندند. نیمه های شب ماشین های کمپرسی بزرگی آمدند توی پادگان. همه سوار شدیم و نشستیم کف کمپرسی و یک برزنت هم کشیدند رویش، ترس و اضطراب افتاده بود توی دلم. رفتیم سمت جاده ی اهواز - خرمشهر و در منطقه‌ی دارخوین پیاده مان کردند. بعدها فهمیدم پدرم از طرف محل کارش به عنوان آشپز اعزام شده بوده و اتفاقی آمده بوده دارخوین، ولی هر چه گشته پیدایم نکرده. در صورتی که همه اش چند متر با هم فاصله داشته ایم! | آن زمان در شرکت بوتان گاز کار می کرد و نمی دانم به صورت داوطلب آمده بود یا نه. بعد از مدتی هم خبر فوت پسرعمویم را بهش داده بودند و برگشته بود تهران.
ما را بردند جایی که بهش می گفتند «انرژی اتمی». گفتند همین جا چادر بزنید و سنگر بکنید. مشغول شدیم. بعد از حدود ۸۴ سا اسلحه و مهمات آوردند. من و احمد غلام رضا و احمد کریمی باد بودیم. حواسمان بود که از هم جدا نیافتیم. کاری با بقیه نداشتیم. ساعت یازده شب حرکت کردیم به سمت کارون. سوار قایق های پارویی شدیم و رفتیم آن طرف رودخانه. معلوم شد جنگ ما از این جا شروع می شود. باید از این جا شروع کنیم تا برسیم به جادهی اهواز -

خرمشهر، که میشد مرحله ی اول عملیات بیت المقدس. کار دیگر جدی شده بود. آموزشی نبود. اضطراب درونم را به هم ریخته بود. اضطراب... ترس... از این که اولین بار است پایمان به چنین جایی باز شده. از این که نمی دانستیم چه می شود. نمی دانستیم چه صحنه هایی را خواهیم دید. تند تند میرفتم دستشویی. دقت کردم دیدم فقط من نیستم، تقریبا همه همین طور بودیم. فرمانده گروهان صدایش در آمد: «شماها چی خوردید مگه؟ چرا این جوری هستید؟ » کمی مکث کرد و انگار چیزی فهمیده باشد، دیگر حرفی نزد. . یواش بهش گفتم «علی آقا، نمیدونم چرا این طوری شدیم! هی دستشویی، هی دستشویی...» گفت «اضطرابه. چیزی نیست. نیم ساعت دیگه همچین شروع میشه که دستشویی رفتن یادتون میره.» ابروهایم را کشیدم توی هم و با تعجب و نگرانی پرسیدم «مگه چه اتفاقی می افته؟» گفت «حالا میبینی!» بعدش هم گفت «جیره هاتون رو بردارید.» جیره، نارنجک بود، فشنگ اضافی، خرج آرپی جی برای آرپی جی زنها. یک بسته هم آجیل! فانوسقه را بستم، دوتا نارنجک هم بستم به آن. فرمانده گروهان با تندی گفت «دور تا دور کمرت باید نارنجک باشه! لازم میشه!» کمک هم کردیم تا دور تا دور کمر را نارنجک بگذاریم. چند خشاب هم بستیم. به ستون راه افتادیم و وارد یک کانال شدیم. تاریک تاریک بود. گفتند «دست به طناب بگیرید و برید جلو. طناب که تموم شد، بقیه اون جا ایستاده اند.»

جنگ با دشمن را توی تمرینها اجرا کرده بودیم، ولی همه اش با خنده بود. اما حالا لب هیچ کس به خنده باز نمیشد. طناب کنار کانال بود. گرفتیم و حرکت کردیم. احمد غلامرضا جلویم بود و احمد کریمی پشت سرم. ناگهان صدای انفجار آمد. عملیات شروع شد. به دو رفتیم تا رسیدیم به ته کانال. شهید موحد دانش را برای اولین بار آنجا دیدم. یک دستش قطع شده بود. تعجب کرده بودم که با یک دست چطور اسلحه را دست گرفته و این طرف و آن طرف می رود و کارهای خودش را خودش انجام میدهد. دو، سه تا از بچه های پاسدار آخر کانال ایستاده بودند و مدام داد و بیداد می کردند. با بی سیم از حاج احمد متوسلیان دستور می گرفتند. معلوم بود خیلی خسته هستند. داد میزدند «بدویید و بشینید توی سنگرها... آتیش بریزید... بدویید... تو چرا وایسادی منو نگاه میکنی؟!... بدو ببینم...» بعد هم بعضی ها را که جا خورده بودند هل می دادند توی سنگرها. ما هم سه تایی سریع خودمان را چپاندیم توی یک سنگر. داد زدم «چرا داد میزنی؟! بگو کدوم وری باید بزنیم، میزنیم دیگه، حرفی نداریم که! داد نزن!» سرباز نبودیم. اصلا نظامی نبودیم. نیروی مردمی بودیم که می جنگیدیم. توی جنگ نیاز به فرمانده داشتیم و از او سؤال می کردیم که کجا برویم، کجا نرویم، چه کنیم و از این قبیل سؤالات. داد میزدم: «آقا محمدی، اقا محمدی..... على آقا.» اگر باز هم جواب نمیداد، داد میزدم «مگه کری دارم داد میزنم، جواب بده!» او فرمانده بود و از نظر سنی هم .اقل هفت، هشت سال از ما بزرگ تر. تازه وقتی برمی گشت ناراحت می شد هیچ، می گفت «مگه منو صدا زدی؟! » اصلا این لفظ قلم که اگر شما چه طوری؟» نبود. همه چیز عامیانه بود و برادرانه.

چند دقیقه ای گذشت.  زمین و زمان می لرزید. صدای انفجار و شلیک گلوله های تیربار و تفنگ... فرمانده گروهان داد زد «دشمن رو به روئه. الله اکبر بگید برید روی سنگر، برید پشت خاکریزها. برید سمت عراقیها.» داد زدم «خب، این که داد و بیداد نداره! بچه ها بلند شد بریم! بلند شید! الله اکبر!» تا سرم را بردم بالا، دو، سه تا از گلوله های دوشکا از بالای سرم رد شد! چسبیدم به زمین! فرمانده پیراهنم را گرفت کشید و داد زد « این جوری نه! با حساب کتاب! خودتون رو بکشید پشت خاکریز رو به رو.» خودمان را سینه خیز کشاندیم پشت خاکریز. سرم را کمی از خاکریز بالا آوردم ببینم رو به رو چه خبر است. درست ندیدم. لوله ی اسلحه را گذاشتم روی خاکریز. دستم را گذاشتم روی ماشه. کل خشاب خالی شد! اصلا نفهمیدم کجا رفت؛ اسلحه داغ شد. با اعتماد به نفس بیش تری دومین خشاب را گذاشتم توی اسلحه. یعنی مثلا ما رزمنده هستیم و این کارهایم! علی محمدی - فرمانده گروهان - مدام داد میزد «دو نفر برید اون طرف، سه نفر برید اون طرف... تو چرا نشستی؟... آرپی جی زن کو؟..» این جملات مرتب تکرار می شد. ما هم مثل آدم یخ زده، فقط چشم می دواندیم و هر از گاهی بلند میشدیم و به سمت عراقی ها شلیک می کردیم. بعد مینشستیم و صدایی می آمد «مگر با تو نیستم؟... » می گفتم «با منی؟» بعد میدیدم کسی نیست. بعد از مدتی آمد طرف ما و گفت «پاشو! چرا نشستید؟» بلند شدیم و دویدیم آن طرف خاکریز. تقریبا پنج متری رفتیم جلو و نشستیم. دیدم اطرافم پر از جنازه‌ی عراقی است.

لحظه‌ی خوفناکی بود! چهره هایشان مثل بچه های ما نبود. سیاه سوخته، هیکل گنده، سبیل درشت! تیپهای خیلی ترسناک! چشمم افتاد به جنازه ای که بغل دستم افتاده بود. یک سروان عراقی با چشم باز رفته بود به درک. تا این را دیدم، آسمان شروع کرد به چرخیدن. زمین شروع کرد به چرخیدن. داد زدم «احمد! بیا این رو ببین! این آقائه داره نگاه مون میکنه!» غلامرضا آمد کنارم. آرام دستش را آورد و با دوتا انگشت چشم هایش را بست و گفت «الآن بازم داره نگاهت میکنه؟» گفتم «نه.» گفت «خب چشم شون رو ببند دیگه. اینا مرده ن!» راحت تر نشستم. دستهایم عین گچ سفید شده بود. داشتم هی رنگ عوض میکردم! زرد...سفید... . ترسیده بودیم. پاهایم می لرزید.

تا ۴۲ ساعت همین طور بودم. یک خیز دیگر به جلو برداشتیم که دیدیم عراقی ها دارند به طرفمان شلیک می کنند. ما هم شروع کردیم به تیراندازی. داد زدن به ما کمک می کرد که از فشار روانی رها شویم. پس داد می زدیم. همین طور بی جهت داد می زدیم. همه نشسته بودیم و به هم می گفتیم «بدو! بشین...» همه هم می گفتند. نشان می داد که همه مان داریم در یک وادی سیر می کنیم. راه افتادیم به سمت جلو. گلوله های توپ و خمپاره بود که اطراف مان می آمد زمین. یکی از بچه ها که جلوتر از همه میدوید، گلوله ی توپی کنارش خورد و افتاد زمین. دویدیم بالای سرش. ده نفر دورش جمع شدیم! یک دفعه داد و گریه مان بلند شد. فرمانده خودش را رساند. زد تو سینه ی من و گفت «چه خبره تونه؟» گفتیم «رفیق مون شهید شد!» گفت «شد که شد! برید جلو! برید!» بعد خم شد، بغلش کرد و رفت عقب. این اولین باری بود که میدیدیم کسی جلوی چشم مان شهید می شود. خیلی برایمان سخت بود.

منبع: فارس