تبیان، دستیار زندگی

تولد یک روح با چشمان بسته

مصطفی چشمانش را با همه دنیا عوض نمی کرد. حاضر بود دستهایش را، دستهایی که قلم را بر بوم به رقص در می آورد، از تن جدا کنند، پاهایش را که او را به سرزمینهای سلوک کشانیده بودند از دست بدهد، ولی چشمانش را هرگز! چشم برای او مساوی با همه هستی اش بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
  
رزمنده

آنچه از نظر خواهید گذراند ماجرای رزمنده‌ایست که حاضر بود تمام اجزای بدنش را در جنگ از دست بدهد جز چشمانش. اما تقدیر خدا چیز دیگری را برایش رقم زده بود: 

ساک بر دوش و چفیه بسته، از در مسجد بیرون آمدند.
ایستاد و غرق نگاه به آنها شد. یکی شان خم شده بود و بند پوتینش را می بست. دیگری قرآن کوچکی در دستانش بود. گویا شهادت تقدیر سبزی بود که در عملیات پیش روی، انتظارش را می کشید.
پاهای مصطفی به زمین چسبیده بود. طعم شیرین در آن لحظه ها حس می کرد. بسیجیها که از کنارش گذشتند، عطر جبهه را به او بخشیدند. حس می کرد آنها دست به درون سینه اش بردند و دلش را بردند. چه راهزنان ماهری! مبهوت و حیران، این جمله را با خود واگویه می کرد.

دل که رفت، آدم را هم دنبال خودش می کشد. به همین سادگی بود که مصطفی همان روز و همان لحظه از نیمه راه دانشگاه و امتحان پایان ترم گذشته بود به خوابگاه و بی خداحافظی از بوم، رنگ، قلم، کتاب و دوستانش و بدون اطلاع به خانواده، سر از جبهه در آورده بود.
در جبهه، با وجود تنهایی و سربه زیری اش، بروبچه ها شناخته بودندش. می دانستند نقاش ماهری است. پشت چشمهایش یک دریا توانایی موج می زد. به قطعه سنگی اگر چشم می دوخت می توانست روح آن سنگ را نقاشی کند. از نظر او، روح برخی سنگها، عین ابریشم، نرم و نازک بود.

بچه ها، طبق معمول، به واحد تبلیغات معرفی اش کردند؛ برای نقاشی دیوارها و کارهای جورواجور دیگر.
آثار و آفریده های او بیننده را به بالا و به خدا دعوت می کرد. کنار خاکریز دم سنگر، بر سینه سیم خاردارها، روی راکت عقیم دشمن، توی مسجد و میدان صبحگاه، همه جا حضور داشت، و می شد صفای او را خوب تماشا و لمس کرد. اما این بار، مثل همیشه نبود. با همه اصرارها و تمناها، بی آنکه حرفی از غرور و یک دندگی باشد، به تبلیغات نرفت. حس می کرد دستانی قدرتمند از درون تکانش می دهند. با خودش گفته بود: مصطفی! چقدر به بهانه هنر می خواهی نظاره گر از بیرون باشی؟ تاکی غرق در پیرامون خودت؟ دیگه بس است ... وقتش است که چشمان سرت را ببندی و چشم دل را به درون خودت بدوزی پسر، کمی هم به خودت نگاه کن! خودت را بکاو! خودت را بکش!»

برای همین بود که سر از گردان جندالله، خط شکن عملیاتها درآورده بود. رفت به خط؛ و چشمهای او که مدام با رنگ و بوم و قلم خو گرفته بود، به سیر و سلوک شبهای عملیات رفتند. آن شبها و روزها خیلی چیزها دیده بود؛ چیزهایی که با دیده های قبلی اش فرق بسیار داشت. چشمان عمیق و حقیقت یاب او چه چیزها و صحنه ها که ندیده بود!: مردانگیها، ایثارها، اشکها، لبخندها، سوزها و سازها و رازها و نیازهایی که در شهر خبری از آنها نبود.

با خودش عهد بسته بود در جبهه اعتکاف کند. دست به قلم و رنگ نبرد. حالا می فهمید جنگ چه نعمتی برای هنر است. جنگ، صحنه جدایی مرد از نامرد بود. صحنه ای که در آن، دو صد گفته چون نیم کردار نبود. شبهای عملیات همچون سیر آفاق و انسی بود که دنیای دیگری به روی دیدگانش میگشود. و همه این لحظه ها و صحنه ها، در ذهنش نقش بسته بود. او که چشمانش با خواب بیگانه بود نیک دریافته بود که این شبهای قدر دیگر تکرار نخواهد شد. پس می بایست خواب را بر خود حرام می کرد تا حیات به دست آورد.

مصطفی چشمانش را با همه دنیا عوض نمی کرد. حتی حاضر بود دستهایش را، دستهایی که قلم را بر بوم به رقص در می آورد، از تن جدا کنند، پاهایش را که او را به سرزمینهای سلوک کشانیده بودند از دست بدهد، ولی چشمانش را هرگز! چشم برای او مساوی با همه هستی اش بود. با همین چشمها بود که به موضوعهای نقاشی اش دست پیدا می کرد.

یکی از شبهای آخر عملیات بود. در غوغای جنگ و آتش و فریاد، ناگهان خمپاره ای سوت کشید و لحظاتی بعد، او، ناباورانه حس کرد که چشمانش، این کبوتر هستی و همه بودنش پر کشید و به آسمان رفت.
مصطفی پس از عروج دو گوهر وجودش، دو چشم حقیقت شکارش، به شهر آمد. در خویش فرو رفت. در خانه محقرشان در جنوب شهر، در اتاق تنگ و کوچک خود، دور از خلق، بریده از قوم و خویش و بستگان و دوستان، خلوت گزید. گویا با خودش ستیزی داشت. گلاویز با همه چیزا حس می کرد به پایان رسیده است. تمام شده است. قلم، بوم، کتاب و مداد، همه در لعابی از غبار مرور زمان مطرود و خاموش مانده بودند. از نظر مصطفی، تا زمانی که چشمانش بودند، خودش نیز وجود داشت. برای او جهان، زندگی، تلاش، آفرینش، رقم زدن، نقش کشیدن، خلق کردن، ساعتها تأمل و سکوت برای شکار روح یک شیء، روح یک رویداد و خلاصه همه هستی، همان دو چشم بودند. چشمانی که به روح صخره ها، درون اشیا و لایه لایه های پیچیده و هزار توی آدمها نفوذ می کردند. و حال، بدون چشم، هیچ چیز معنی نداشت. . . "

از وقتی به اتاقش آمده بود دستی به سر و روی اتاق نکشیده بود. گویی هرگز رابطه ای با قلم و رنگ نداشته است. تابلوها و آثار نیمه کاره اش، چون ماهی جدا افتاده از آب که با نفسهای آخر به هوا می پرد، منتظر دستهای نیرومند مصطفی بودند. او خوب آموخته بود که بزرگترین ستم یک هنرمند و یک آفرینشگر، نیم تمام گذاشتن یک اثر است. این کار برزخی بود که روح اثر را میگداخت. اما با این همه، او نمی توانست دست به قلم ببرد.
گاه در آن اتاق خاموش که درش را بر همه بسته بود، فریاد می زد، مینالید و به خدا شکایت می کرد. خدایا چرا؟! کاش دستانم را می گرفتی! کاش پاهایم را می بردی! کاش همه وجودم در جنگ پاره پاره می شد، اما چشمانم می ماندند! 
گاه چنان مشت بر میز می کوبید که درد همه تنش را فرا می گرفت. مصطفی، تکیده و پژمرده و چون کالبدی بی روح می نمود. آخر از نگاه او روحش همان دو چشم کاونده بودند، که او را تنها گذاشته بودند.
دو - سه سالی به این ترتیب گذشت. تلاش دوستان صمیمی و خانواده برای برقراری ارتباط با او بی نتیجه ماند. بهروز - همکلاسی دوران دانشگاهش میگفت : «این کار ما نیست. طرف معامله ما خداست. او را به حال خودش بگذارید!» 

گذشت زمان حق را به بهروز داد. مصطفی گفته بود: «تا وقتی خدا روحم را ندهد، من مرده ام و هیچ کس نمی تواند مرا زنده کند. این کار خداست. من دامن خدا را ول نمیکنم.»
دو سالی از اعتکاف مصطفی گذشت. نیمه شبی از شبهای سرد و پرسوز زمستان که برف سپید و آرام بر شانه های شهر می ریخت، او در اتاق سرد خود چون گلی پژمرده افتاده بود. از سرما چهارستون بدنش میلرزید، اما اعتنایی به ضعفش نمی کرد. زمان گویا ایستاده و شهر چون مرده ای بود. آسمان گرفته و همه چیز متوقف، و زندگی از حرکت باز ایستاده بود.
ناگهان در آن فضای یخ زده، مصطفی، گرمای شدیدی در سر انگشتان تکیده اش حس کرد. این حرارت مطبوع و شیرین، به آرامی همه رگ و پی اش را فرا می گرفت و در اعضایش جان تازه ای حلول می کرد. مثل کسی که در میان دو دیوار از خشتهای زمخت و پخته و داغ گرفتار آید. نفس در گلویش گره خورد و در تنگنای دو دیور، بیهوش شد. 
به هوش که آمد، حس کرد همه چیز را می بیند. دانه های سپید برف را بی رنگ می دید، حس می کرد دستهایش طراوت خاصی دارند و مثل شاخه های تازه رسته نوبهاری، جوانه زده اند. حس میکرد قطرات زلال شبنم از آنها فرومی چکد. بی اختیار دستهایش را به سر و صورتش کشید. جوان شده بود. خیال کرد چشمانش برگشته اند. دست به گودی خالی آنها کشید. اما خبری نبود. حیران شد. 
خدایا! چطور بدون چشم می بینم؟ من که کورم؟!» نگاهی ناباورانه به اطراف اتاق کرد. اتاق خاکستری و پر گرد و غبار را به رنگ سبز دید؛ سبزی روشن، پرجلا و نوازشگرا بر لبان مادرش که در قاب عکس کهنه بود، لبخندی نقش بسته بود. با خود گفت : «اماما در که چیزی جز رنج و محنت نکشیده بود. او که با لبخند بیگانه بود!»

همه چیز سر جایش بود. روی قلم و بوم و میز و کتاب، گرد و غباری دیده نمی شد. همه شفاف و درخشان می نمودند. حس میکرد نوری از قلب او به اشیاء می تابد.
برخاست و به آرامی به سمت پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت. پس از مدتی تأمل، قرآن را برداشت، بوسید، زانو زد و آنگاه آغاز به تلاوت کرد:
- الله نور السموات والارض ...
اکنون سراپا شوق بود. حس میکرد همان تواناییها به سراغش آمده اند. اگرچه چشم نداشت، اما همه چیز را می دید. نه تنها ظاهر را، که روح اشیا را هم به تماشا می نشست. حس می کرد باید کار کند. باید قلم به دست گیرد. بوم و رنگ در انتظارش بودند. بله، اعجاز تحقق یافته بود!
به قول بهروز، مصطفی را خدا برگزیده بود، و حالا پاداش معامله با خدا را دریافت کرده بود. 

 سال بعد، دوباره مصطفی، با عصایی سفید، در کلاسهای دانشکده، دیده می شد. و باز هم می توانست روح سنگها، معنای دریاها، صلابت کوهها و لطافت نسیم را تجلی بخشد.

منبع: فارس