تبیان، دستیار زندگی

قطره کوچولو

فرشته‏ ی مهربان روی پنجه‏ ی ستـاره نشسته بود و دنیا را تماشا می‏ کرد که صدای آهی شنید. صدا از آن پایین بود؛ از زمین!... ایستاد، بال‏ هایش را باز کرد و به سمت زمین پرواز کرد. تا به جایی رسید که صدای آه را شنیده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
قطره کوچولو

قطره‏ ی آب کوچولو و درخشانی زیر یک تکه سنگ نشسته بود و غصه می‏ خورد. فرشته‎ی مهربان خم شد و به قطره‏ ی آب گفت: «چرا غمگینی؟»

قطره گفت: «من خیلی کوچولو هستم. من تنهای تنها هستم. هیچ کس من را نمی‏ بیند. هیچ کس من را دوست ندارد...» و تا می‏ توانست درد دل کرد.

فرشته‏ ی مهربان در یک پلک به هم زدن، آن را از زیر تکه سنگ برداشت و روی شانه ه‏ایش گذاشت و بالای زمین پرواز کرد. به قطره‏ ی کوچولوی غمگین گفت: «حالا از این بالا زمین بزرگ را خوب تماشا کن.»

قطره‏ ی کوچولو از دیدن بزرگی و زیبایی زمین شگفت‏ زده شد. پس از مدتی پرواز، آرام پایین آمدند و نوک قله‏ ی کوهی نشستند. ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان پر از ابرهای خاکستری شد.

رعد و برق غرید و باران بارید و بارید. زمین خیس خیس شد و گودال‏ ها پر از آب شدند. ابرها آرام آرام محو شدند و خورشید از میان آن‏ها بیرون آمد. با درخشش آفتاب، رنگین کمانی زیبا روی سقف آسمان پیدا شد.

زمین که خیلی تشنه بود، آب توی گودال‏ ها را نوشید. مدتی همه‏ جا ساکت شد. یواش یواش از دور و بر، صدای خنده و شادی بلند شد. این طرف و آن طرف جوانه‏ های سبز از توی زمین بیرون می‏زدند و به آسمان و خورشید و رنگین‏ کمان سلام می‏کردند. همین‏طور که زمین آب را می‏ مکید، خاک پر از علف و سبزه و گل و درخت شد. زیبایی زمین شگفت ‏زده شد.
پس از مدتی پرواز، آرام پایین آمدند و نوک قله‏ ی کوهی نشستند. ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان پر از ابرهای خاکستری شد. رعد و برق غرید و باران بارید و بارید.  زمین خیس خیس شد و گودال‏ ها پر از آب شدند. ابرها آرام آرام محو شدند و خورشید از میان آن‏ها بیرون آمد.

با درخشش آفتاب، رنگین‏ کمانی زیبا روی سقف آسمان پیدا شد. زمین که خیلی تشنه بود، آب توی گودال‏ ها را نوشید. مدتی همه‏ جا ساکت شد. یواش یواش از دور و بر، صدای خنده و شادی بلند شد. این طرف و آن طرف جوانه ‏های سبز از توی زمین بیرون می‏زدند و به آسمان و خورشید و رنگین‏ کمان سلام می‏ کردند.

همین‏ طور که زمین آب را می‏ مکید، خاک پر از علف و سبزه و گل و درخت شد. از دوردست صـدای زنگـولـه بـه گوش می‏رسیـد. یک گله پر از گوسفند و بز با بره‏ ها و بزغاله ‏های بازیگوش و ملوس مشغول خوردن علف‏ های  تازه و خوشبو شدند.
عطر گل‏ها هم زنبورهای طلایی را دسته دسته از این طرف و آن طرف با رویای یک کندو پر از عسل شیرین و گوارا به سمت گلزار کشاند. هوا هم تمیز و لطیف شده بود و آماده برای پذیرایی از بلبل‏ ها و کبوترها و پرستوها... درخت ‏ها تا می‏توانستند ریشه ‏ها را به اعماق زمین فرو بردند و آب نوشیدند.

سیب و پرتقال و گیلاس و انگور... انار و لیمو و گلابی و هلو... روی شاخه‏ ها پر شد از میوه ‏های ریز و درشت و رنگارنگ.
آدم‏ ها آمدند و میوه‏ ها را با شادی چیدند و از درخت‏ها تشکر کردند...

قطره‏ ی کوچولو که با دیدن این منظره‏ ی زیبا یک دل و نه صد دل عاشق زمین شده بود، صداهایی شنید. صداها به قطره می‏ گفتند: «بیا! بیا این‏جا کنار ما...»

قطره چرخید و چشمش افتاد به یک چشمه‏ ی زلال که از قله‏ ی کوه می‏جوشید و به آرامی به سمت پایین حرکت می‏کرد. یک عالمه قطره‏ ی زیبا از آب چشمه بالا و پایین می ‏پریدند و به قطره کوچولوی قصه‏ ی ما لبخند می‏زدند و برایش دست تکان می ‏دادند.
فرشته‏ ی مهربان گفت: «وقتی در کنار این قطره ‏ها بنشینی و روی دامن کوه سُر بخوری و به سمت دشت بروی، دیگر تنها نیستی. همه با هم رودخانه می‏شوید و از هرجا که بگذرید، آن‏جا را زنده و بیدار می‏ کنید.»

قطره‏ ی کوچولو با چشم‏هایی که از شوق پُرِ اشک شده بودند، به فرشته‏ی مهربان نگاه کرد و گفت:  «حالا دیگر غمگین نیستم.»
با خوش‏حالی توی چشمه پرید. چشمه جوشید و رودخانه شد. رودخانه‏ های زیادی از اطراف زمین به سمت گودال‏ها و در‏ه‏ ها حرکت کردند و در کنار کوه‏ ها و جنگل‏ ها و دشت‏های سرسبز، اقیانوس و دریاهای زیادی ساختند.

آفتاب تابید و تابید. قطره دستش را به دست دوستانش داد و همه با هم سوار آفتاب به آسمان رفتند و به ابرهای خاکستری و سیاه تبدیل شدند. باد ابرهای شاد را به طرف هم فرستاد تا با هم روبوسی کنند. رعد و برق زد و باران گرفت. قطره‏ ی کوچولو که حالا دیگر تنها نبود، دوباره به زمین برگشت...

گاهی می‏رفت توی بوته‏ ی کاکتوس و گاهی می‏رفت توی کوهان شتر. گاهی هم می‏رفت توی شکم یک هندوانه‏ ی درشت و شیرین. گاهی توی سماور زغالی، قُل و قُل آواز می‏خواند و شُر و شُر می‏ ریخت توی قوری چینی و برگ‏ های خشک چای تویش شنا می‏ کردند!

گاهی قرمز رنگ می ‏شد و توی رگ ‏ها می‏دوید و گاهی هم اشک شوقی می ‏شد و از گوشه‏ ی چشمی می ‏چکید روی گونه و سُر سُره بازی می‏ کرد. شب‏ های تابستان شبنم می‏شد و برای علف‏ ها لالایی می‏ خواند و روزهای بارانی پاییز با رنگ ‏های رنگین‏ کمان، نقاشی می‏ کرد.

و زمستان ‏ها آدم برفی می‏ شد. و فرشته‏ ی مهربان، روی پنجه‏ ی ستاره می‏نشست و از دیدن این همه کار قشنگ که قطره کوچولو می توانست انجام دهد، لذت می‏ برد.


مطالب مرتبط:
شگفتی های آب در بدن انسان
نت های باران

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت نبات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.