تبیان، دستیار زندگی

طوطی چهلم- قسمت دوم

داستان را تا جایی ادامه دادیم که پسری برای گرفتن پرنده به کوه و دشت رفت در این حین چهل طوطی به دام گرفتار شدند که 39 عددآن ها فرار کردند و یک طوطی باقی ماند که به پسر قول داد تا سه روز دیگر بر می گردد تا این که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
طوطی چهلم- قسمت دوم
سه روز گذشت. مادر همش غر می زد و می گفت: «من باتجربه ام و حیوانات را خوب می شناسم. پرنده هیچ وقت بر نمی گردد. پسر چیزی نمی گفت. تا غروب شد. وقتی دید خبری از پرنده نیست، با خودش گفت: مادرم راست می گفت من زودبارو و خنگم. اما همین موقع چشمش به سیاهی کوچکی افتاد که از آسمان آمد پایین و شد طوطی سبز.

پرنده نشست لب پنجره و دانه ای را از نوکش انداخت رو درگاهی. بعد گفت: دیر نکردم که؟ پسر با خوشحالی گفت نه سروقت آمدی. بعد داد زد مادر بیا طوطی ام برگشته.

پرنده گفت: این دانه ی درخت جوانی و زندگی است. آن را بکار تا سبز شود و میوه بدهد. بعد هر کس از آن بخورد جوان می ماند. هرکس هم پیر و مریض باشد جوان و سالم می شود. پسرک دانه را تو خاک باغچه کاشت و آبش داد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نهالی از خاک بیرون آمد و بلند شد.

از آن طرف، پیرمرد همسایه که همه چیز را دیده و شنیده بود، رفت تو آبادی و خبر درخت را به همه گفت.
مردم هم خیلی خوشحال شدند. مردی گفت این پسر از اول هم خیرخواه بود. زنی گفت معلوم بود یک روز کار بزرگی می کند. یکی از پسرهای آبادی با شنیدن این حرف ها حسابی حسودی اش شد.

زهر ریخت تو آب و خودش را رساند به خانه پسر شکارچی . بعد از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط. آن وقت زهر آب را ریخت پای درخت و فرار کرد.

درخت، شبانه بزرگ و بزرگ شد و میوه داد. صبح زود پیرمرد همسایه آمد و یکی از میوه ها را کند و خورد. اما همان جا افتاد و مرد. خبر میوه خوردن و مردن پیرمرد به گوش اهالی رسید. مردم ناراحت شدند و با پسر و مادر قهر کردند. مادر گفت دیدی گفتم نباید به حیوانات اعتماد کنی! پسر که خیلی ناراحت شده بود رفت پیش طوطی و با عصبانیت گفت: مزد خوبی من این بود؟!

طوطی زد زیر گریه و گفت به خدا من دانه درخت زندگی را به تو دادم. پسر گفت این که دانه درخت مردگی بود. بعد طوطی را انداخت تو قفس و برد تو پستوی تاریک.

مدتی گذشت و زهر درخت از بین رفت، اما کسی جرئت نمی کرد به آن نزدیک بشود. برای همین میوه های رسیده آن می افتادند زمین و خشک می شدند. یک روز پیرمرد و پیرزنی که از مریضی و لاجونی خسته شده بودند رفتند تا از میوه درخت بخورند تا بمیرند. اما همین که میوه ای خوردند جوان و سر حال شدند

. خبر جوانی آن ها به گوش همه رسید. مردم از پیر و مریض و جوان و سالم به خانه پسر آمدند و از میوه درخت خوردند. جوان و سرحال شدند. پسر که دید طوطی راست گفته بود، از کار خودش پشیمان شد و رفت طوطی را آزاد کرد.

مطالب مرتبط:
طوطی های باهوش
دوستی کبک و طوطی
کاکتوس و طوطی

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.