تبیان، دستیار زندگی

فرشته و چوپان

فرشته نجات بالای ابرها بود. صدایی شنید که داد می زد کمک ... کمک...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
فرشته و چوپان

فرشته نجات از روی ابرها سر خورد و اومد پایین.


دور و برش را نگاه کرد دشت بود و گله ای گوسفند. پرسید: چه کسی مرا صدا کرد؟ چه کسی کمک خواست؟

یک مرتبه چوپان دروغ گو از پشت تپه بیرون پرید.

قاه قاه خندید و گفت: من بودم. دروغ گفتم. کمک نمی خواستم. ها ها ها..

فرشته نجات او را نگاه کرد. جلو رفت و گفت: مهم نیست. اما یادت باشد بالاخره یک روزی راستش را می گویی. همان روی که واقعا کمک بخواهی.

فرشته نجان دوباره به بالای ابرها برگشت.

چند روز گذشت. فرشته نجات دوباره صدایی شنید. یکی داد زد: کمک کمک.

این بار چوپان دروغ نمی گفت. گرگ به گله حمله کرده بود. او واقعا کمک می خواست و فرشته نجات کمکش کرد و به ابرها رفت.

چوپان روی تپه دوید. به گوسفندانش که مشغول خوردن علف بودند نگاه کرد.

چند دانه باران روی صورتش افتاد. کسی آن جا نبود. فرشته هم نبود. چوپان چیزی نگفت. ساکت بود.

سرش را پایین انداخت و از تپه پایین رفت.

مطالب مرتبط:
روی دروغگو مثل، ته دیگ سیاه است
راست بگو

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع:مجله رشد نو آموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.