فیل و حلزون
یک داستان زیبا و دوست داشتنی درمورد فیل و حلزون با ما همراه شوید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1397/06/07 ساعت 08:00
فیل گفت: من دارم می میرم.
هوا سرد بود، خیلی خیلی سرد. فیل انگار غمگین بود.
حلزون که به دیدنش آمده بود پرسید: داری می میری؟ از کجا می دانی؟
فیل گفت: حس می کنم. و سعی کرد غمگین تر به نظر بیاید.
حلزون پرسید: از کجا حسش می کنی؟ از توی شست پایت؟
فیل گفت: نه. از ته وجودم.
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. ته وجودش؟ ته وجود فیل؟ حلزون احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است.
کمی بعد از فیل پرسید: درد داری؟
فیل گفت: نه، ولی می ترسم. انگار که دارم به سفر می روم، یک سفر طولان به آن طرف دنیا!
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. آن طرف دنیا؟ احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است. به چشم های غمگین فیل خیره شد و به مرگ و سفر فکر کرد.
فیل ناگهان پرسید: بگو ببینم، برای چه به این جا آمدی؟
حلزون گفت: خب... همین طوری. خجالت کششید و شاخک هایش را به هم مالید، انگار که بخواهد خودش را گرم کند.
فیل که کنجکاو شده بود اصرار کرد: خواهش می کنم، به من بگو چه کار داشتی.
حلزون مِن مِن کنان گفت: اوم... حالا که اصرار داری می گویم، آمده بودم تو را به جشن تولدم دعوت کنم. اما حالا که داری می میری، نمی توانی بیایی، مگر نه؟
فیل گفت: اوه ... و ناگهان احساس کرد که دیگر آن قدر غمگین نیست.
خرطومش را به حلزون نزدیک کر، خیلی نزدیک، و آهسته گفت: شاید... شاید کمی صبر کنم، بعد بمیرم. بعد از جشن تولد تو ....
مطالب مرتبط:
بزی بود و بزی نبود
بازی نخل
بره کوچولو
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. هوا سرد بود، خیلی خیلی سرد. فیل انگار غمگین بود.
حلزون که به دیدنش آمده بود پرسید: داری می میری؟ از کجا می دانی؟
فیل گفت: حس می کنم. و سعی کرد غمگین تر به نظر بیاید.
حلزون پرسید: از کجا حسش می کنی؟ از توی شست پایت؟
فیل گفت: نه. از ته وجودم.
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. ته وجودش؟ ته وجود فیل؟ حلزون احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است.
کمی بعد از فیل پرسید: درد داری؟
فیل گفت: نه، ولی می ترسم. انگار که دارم به سفر می روم، یک سفر طولان به آن طرف دنیا!
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. آن طرف دنیا؟ احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است. به چشم های غمگین فیل خیره شد و به مرگ و سفر فکر کرد.
فیل ناگهان پرسید: بگو ببینم، برای چه به این جا آمدی؟
حلزون گفت: خب... همین طوری. خجالت کششید و شاخک هایش را به هم مالید، انگار که بخواهد خودش را گرم کند.
فیل که کنجکاو شده بود اصرار کرد: خواهش می کنم، به من بگو چه کار داشتی.
حلزون مِن مِن کنان گفت: اوم... حالا که اصرار داری می گویم، آمده بودم تو را به جشن تولدم دعوت کنم. اما حالا که داری می میری، نمی توانی بیایی، مگر نه؟
فیل گفت: اوه ... و ناگهان احساس کرد که دیگر آن قدر غمگین نیست.
خرطومش را به حلزون نزدیک کر، خیلی نزدیک، و آهسته گفت: شاید... شاید کمی صبر کنم، بعد بمیرم. بعد از جشن تولد تو ....
مطالب مرتبط:
بزی بود و بزی نبود
بازی نخل
بره کوچولو
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز