تبیان، دستیار زندگی

خاطرات یک عکاس جنگ از هدف قرار گرفتن هلی کوپتری که او سرنشین آن بود

لحظات مرگ و زندگی زیر آب

چند روزی ازآغازعملیات خیبر می‌گذشت. وضعیت پیچیده و دشواری پیش آمده بود. نزدیک غروب یکی از روزهای عملیات در منطقه جفیر اعلام شد که قرار است تعدادی نیرو به جزیره مجنون هلی برد شود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
رزمنده

  فوراً خودم را به آنان که رزمندگانی از لشکر امام حسین(ع) و حدود پنجاه نفر می‌شدند، رساندم و همراه آنان سوار هلیکوپتر شینوک شدم. هلیکوپتر خیلی سریع از زمین کنده شد و در ارتفاع بسیار پایین به‌سمت جزیره به حرکت درآمد. من با دوربین آویخته بر گردنم به چهره‌ها چشم دوخته بودم و دنبال فرصت بودم تا عکس مورد نظرم را بگیرم. اغلب چهره‌ها درخود فرو رفته بودند و این کار را برای من دشوار کرده بود. من در حالی که مترصد فرصتی بودم تا عکسی مناسب بگیرم، چشمی هم به زمین زیر پایمان داشتم. تقریباً در ارتفاع شش، هفت متری زمین  بسرعت از روی نیزارهای هورالهویزه عبور می‌کردیم. همزمان فرصت‌طلبانه به چهره‌ها چشم داشتم تا در فرصتی مناسب حسی عمیق را به حافظه دوربینم بسپارم، حسی از جنس لحظه‌های پر از اضطراب و دلهره. همین‌طور که به چهره‌ها چشم دوخته بودم تا در بزنگاهی سند گویایی از واقعیت جنگ به تاریخ منتقل کنم صدای رگبار گلوله دشمن را شنیدم. همان لحظه کمک خلبان به من اشاره کرد و گفت در جایی بنشینم و متعاقب آن شرایط پرواز بشدت غیرعادی شد. دوربین را داخل کیف گذاشتم و نشستم، سپس نگاهم را به‌زمین دوختم. نیزارها بر اثر شدت آتشباری دشمن آتش گرفته بودند و ما بسرعت از روی انبوه آتش عبور می‌کردیم. در یک آن گرمای گلوله‌های ضدهوایی را که به سمت هلیکوپتر ما گشوده بودند احساس کردم. کمی بعد داغی آتش گلوله‌ها را هم می‌شد احساس کرد. من در خود مچاله شده وکیف دوربین را به تنم می‌فشردم و دچار اضطراب و وحشت شده بودم. در آن لحظات غرق در افکار مرگ بودم وتصاویر خانواده‌ام بعد از من مقابل چشمانم ظاهر می‌شد. براثر وحشت قادر نبودم به چهره‌ها نگاهی بیندازم و همه وجودم را وحشت مرگ فرا گرفته بود. یکباره هلیکوپتری که ما مسافرش بودیم بر اثر حجم آتش ضدهوایی دو نیمه شد و من بشدت به آب هور کوبیده شدم و به زیر آب فرورفتم. از وحشت چشمانم را فشرده بودم تا چیزی را نبینم. بعد لحظاتی که زیر آب بودم تقلا کردم که خود را به سطح آب برسانم ولی پاهایم در گل ولای ته هور فرو رفته بود ونای جدا شدن از آنها را نداشتم. در همان لحظات تکه‌های بدن همراهانم به بدنم می‌خورد و قطعه‌ای جدا شده از هلیکوپتر کنارم قرار گرفته وبر تنم فشار وارد می‌کرد. کیف دوربینم هنوز از گردنم آویزان بود. با تمام قدرت یکبار دیگر تلاش کردم تا خود را نجات دهم و به سطح آب بیایم اما قادر به جدا شدن از گل ولای ته هور نبودم. در همان لحظات احساس کردم به ریشه‌های نیزار‌ها چسبیده‌ام، کمی چشم خود را باز کردم و ریشه را محکم گرفتم و دوباره تقلا کردم واین بار توانستم خود را به سطح آب برسانم. در وضعیت فشار سنگین قرار گرفته بودم. پیکر رزمندگان را می‌دیدم که آرام و خاموش اطراف من سرگردان بودند و با من برخورد می‌کردند. احساس خفگی و عدم تنفس کافی داشتم. در یک لحظه احساس کردم دستی به سویم می‌آید تا کمکم کند. دست‌ها را با دستانم گرفتم و با قدرت از آب بیرون کشیده شدم. با فشاری که به سینه‌ام وارد شد آب زیادی از ریه‌هایم بیرون زد. احساس می‌کردم پنجه‌هایی قوی به کمکم آمده است. پنجه‌هایی که با قدرت مرا از آب بیرون کشید و آب‌های تیره هور را از ریه هایم بیرون کشید. احساس بازگشت به زندگی به من دست داد و بعد از لحظاتی از هوش رفتم. در همان لحظات وقتی به هوش آمدم صدایی به گوشم ‌آمد که اسم من را می‌گفت به‌ زور چشمانم را باز کردم و به‌ طرف صدا چرخیدم. صاحب صدا شهید داریوش گودرزی بود که لبخندی بر لب داشت. پس‌ از مدتی دیدم لباس‌های خیس را از تنم بیرون می‌آورند. احساس سرما می‌کردم و بر اثر آن دندان‌هایم به یکدیگر می‌خورد. در اثر برخورد گلوله‌های توپ زمین اطراف می‌لرزید و من بدون لباس در پتوی سیاه رنگی پیچیده شده کنار پد خوابانده شده بودم. بار دیگر بی‌هوش شدم و پس از مدتی دوباره با صدای شهید داریوش گودرزی چشمانم را ازلای پتوی سیاه سربازی بیرون انداختم هوا روشن شده بود. 

بالای سرم شهید گودرزی با چندنفر دیگر از نیروها نشسته بودند و صحبت می‌کردند. گفتند خلبان زنده مانده اما شش نفر از رزمندگان شهید شده‌اند. زخمی‌ها هم در حال درمان بودند. خواستم پتو را از خودم جدا کنم که داریوش با خند ه گفت؛ کجا؟ هنوز لباس‌هایت کامل خشک نشده‌اند، اینجا هم لباسی نیست که تنت کنی! بعد گفت؛ من دوربینت را با چفیه‌ام خشک کرده‌ام همه وسایلت سالم هستند نگران آنها نباش، تنها یک حلقه داخل دوربینت از بین رفته است. 
در همان حال با انگشتانش بدنم را می‌فشرد و می‌گفت بگو کجات درد می‌کنه و با روحیه دادنش مرا از وحشت و اضطراب‌ دور می‌کرد. یکی از رزمندگان لقمه نان لواش با پنیری آورد؛ با خوردن آن جان گرفتم و پس از خشک شدن لباس‌هایم آنها را پوشیدم و با همان قایقی که مرا به پد آورده بود به عقب برگشتم. در راه از چهره آن رزمنده که در عملیات خیبر قایقران بود عکس گرفتم که در سال95 با گذشت سی‌وپنچ سال از آن روز پس از جست‌و‌جو او را در اصفهان پیدا کردم و به سراغش رفتم تا خاطرات آن روزها را بار دیگر زنده کرده باشم.

منبع: ایران آنلاین /سعید صادقی عکاس جنگ