داستان عبدالله بن فضل و امام کاظم علیه السلام
عبدالله بن فضل از پدرش حکایت کرده است که من همیشه خود را از هارون الرشید دور نگه میداشتم و از او پرهیز میکردم تا این که روزی، در حالی که شمشیری در دست داشت، به من گفت: فضل! به قرابتی که با رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دارم سوگند! اگر پسر عمویم را نزد من نیاوری سرت را از بدن جدا خواهم کرد. گفتم: کدام پسرعموی شما؟ گفت: همان حجازی! پرسیدم: کدام یک از حجازیها را میگویی؟ گفت: موسی بن جعفر بن محمّد.
سخت ترسیدم، قدری فکر کردم و گفتم: اطاعت میکنم، وی سپس به من دستور داد چند تن جلّاد و شکنجهگر نیز نزد او حاضر کنم.
برای آوردن امام به اقامتگاه وی، که کوخی بود ساخته شده از شاخههای نخل، رفتم. در آن جا غلام سیاهی را دیدم، به او گفتم: از مولای خود برای من اجازه بگیر.
غلام، خود وارد شد و گفت: مولای من دربانی ندارد. من نیز به دنبال وی وارد شدم. دیدم غلامی پینههای پیشانی آن حضرت را - که بر اثر سجده پدید آمده بود - میبُرد، سلام کردم و عرض کردم: دعوت هارون را اجابت نما! فرمود: هارون با من چه کار دارد؟ آیا قدرت، حکومت و رفاه و خوشگذرانیاش او را از من باز نمیدارد؟! آنگاه به سرعت برخاست و فرمود: اگر در حدیث جدّم، رسول خدا صلی الله علیه و آله، ندیده بودم که فرمانبری سلطان از روی تقیه لازم است، هرگز نمیآمدم.
من به حضرت عرض کردم: برای عقوبت (و شکنجه) آماده شوید، خدا شما را رحمت کند! فرمود: مگر خدای مالک دنیا و آخرت با من نیست؟ امروز از جانب هارون هیچ بدی و آزاری به من نخواهد رسید، سپس دستش را سه بار دور سر گردانید و با من حرکت کرد. من پیش از آن حضرت بر هارون وارد شدم، دیدم همانند یک زن مصیبتزده، متحیر ایستاده است. چشمش که به من افتاد گفت: پسرعمویم را آوردی؟ گفتم: آری. پرسید: او را که نیازردی؟ گفتم: نه! گفت: به او بگو وارد شود، به حضرت اطلاع دادم و آن بزرگوار وارد شد. هارون از جا پرید و او را در بغل گرفت و گفت: مرحبا به پسر عمو و برادر و وارث نعمتم! بعد حضرت را در کنار خود نشاند و گفت: چرا شما به دیدار ما نمیآیی؟ حضرت فرمود: گستردگی قدرت و محبت فراوان تو به دنیا باعث شده به نزدت نیایم . هارون دستور داد عطر مخصوص او را آوردند، با آن حضرت را خوشبو کرد و هدایایی نیز به حضرت داد.
امام فرمود: به خدا سوگند! اگر مسأله و مشکل ازدواج عدّهای از جوانان مجرّد از فرزندان ابوطالب نبود و ترس از انقطاع نسل وی، هرگز این هدایا را نمیپذیرفتم.
(فضل میگوید:) به هارون گفتم: تو تصمیم داشتی او را شکنجه کنی اما میبینم این چنین او را اکرام کردی و خلعت دادی؟!
هارون گفت: تو که از این جا رفتی افرادی را دیدم که چشمهای خود را به خانه من دوخته بودند، در دستهایشان حربههایی بود که در پایه دیوار خانه فرو برده بودند و میگفتند: اگر هارون به پسر رسول خدا کمترین آزاری برساند او را (با خانهاش) به زمین فرو میبریم و گرنه رهایش میکنیم (برای این بود که مجبور شدم آن طور که دیدی رفتار کنم).
سپس من به حضور امام مشرّف شدم و پرسیدم: چگونه شرّ هارون را دفع کردید؟ فرمود: دعای «کفایت بلا» را خواندم، دعایی که از جدّ بزرگوارم علی بنابی طالب علیه السلام است، و آن حضرت با خواندن آن هر لشکری را شکست میداد و هر جنگجویی را از پا در میآورد و آن دعا این است:
«اللهمَّ بِکَ اُساورُ وَ بِکَ اُحاوِلُ و بِکَ اُجاوِرُ وَ بِکَ اَصوُلُ وَ بِکَ اَنتَصرُ و بِکَ اَموُتُ و بِکَ اَحیی، اَسلَمتُ نَفسی اِلیکَ وَ فَوَّضتُ اَمری اِلیکَ، وَلا حَولَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللهِ العَلیِّ العَظیم، اللهُمَّ اِنَّکَ خَلَقتَنی و رَزَقتَنی وَ سَتَرتَنی عَنِ العِبادِ بِلُطفِ ما خَوَّلتَنی و اَغنَیتَنی و اِذا هَوَیتُ رَدَدتَنی و اذا عَثرتُ قَوَّمتَنی وَ اذا مَرِضتُ شَفَیتَنی وَ اذا دَعَوتُ اَجَبتَنی، یا سَیّدی ارضَ عَنّی فَقَد اَرضَیتَنی.(1)
اَیُّما عَبدٍ اَطاعَنی لَم آکِلهُ اِلی غَیری.(2)
هر بندهای که مرا اطاعت کند او را به دیگران وا نمیگذارم.
"حدیث قدسی"
پینوشتها:
1- عیون اخبار الرّضا، ج1، ص 76.2- وسائل الشیعه، ج11، ص 186.
منبع:
جلوههای تقوا، ج 3، محمدحسن حائری یزدی .