تبیان، دستیار زندگی

غمخورک و مرغابی

بچه های عزیزم قبل از این که داستان را شروع کنم راجب پرنده ای به نام غمخوvک باهاتون صحبت کنم غمخورک یک نوع پرنده است که نام دیگرش بوتیمار هست که در کنار آب زندگی می کند. و با وجودکه تشنگی شدید، آب نمی خوره که مبادا آب رودخانه تمام شدود. حالا بریم سراغ داستانمون...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
غمخورک و مرغابی
غمخورک کنار برکه نشسته بود. به آب نگاه کرد. برکه فقط به اندازه یک کاسه آب داشت. غمخورک ناله کرد:
تشنه ام.تشنه ام. تشنه ام.


مرغابی می خواست رود سراغ برکه و اب بخورد. که غخورک را دید و گفت: ببخشید چیزی گفتی؟

غمخورک سرش را چرخاند و چشم هایش را بازتر کرد و گفت: نه داشتم با خودم حرف می زدم. داشتم می گفتم که خیلی تشنه ام.

مرغابی گفت: چه جالب. ما چه قدر به هم شبیه هستیم. به نظرم ما می توانیم دوست های خیلی خوبی برای هم باشیم. چون من هم خیلی تشنه ام.

مرغابی خواست گلویی تازه کند اما پشیمانش شد و گفت: اول شما بفرمایید.ببخشید یادم رفت اسمت را بپرسم.

غمخورک گفت: بوتیمار، ولی بعضی ها هم غمخورک صدایم می کنند ولی ممنون من آب نمی خورم.

مرغابی با تعجب گفت: مگر نگفتی تشنه ای؟ چرا آب نمی خوری؟ آب به این زلالی...

غمخورک سرش را تکان داد و گفت: آخر می دانی می ترسم آب چشمه تمام شود. هر روز برکه دارد کوچک وکوچک تر می شود.

مرغابی اخم کرد و گفت: اما دوست من، این که غصه ندارد. اگر تمام شود فکر دیگری می کنیم. تشنه ماندن  که کاری را درست نمی کند. تازه ممکن است این آفتاب داغ، همین یک مشت آب را هم بخار کند و بفرستد هوا.

غمخورک گفت: اما هیچ فکر کرده ای که اگر من این آب را خورده باشم الان تو چه می کردی؟

مرغابی خندید: خب می رفتم برکه دیگری پیدا می کردم. اصلا می رفتم چاه می زدم... چه می دانم بالاخره یه کاری می کردم... و نوکش را در برکه گذاشت: به به این خوش مزه ترین آبی است که تا به حال چشیده ام اما تا حسابی سیراب نشوم فکرم کار نمی کند.

غمخورک باز ناله کرد: تشنه ام.

مرغابی سرش رتا بالا آورد دیگر اثری از برکه نبود. فقط گودالی کوچک باقی ماده بود. مرغابی گفت: حیف شد از دست دادی. خیلی خوشمزه بود...

غمخورک گفت: تشنه ام...

یک فکر خوب، باید دعا کنیم باران ببارد.

غمخورک باز هم گفت: تشنه ام...

مرغابی گفت: خب باشد من دعا می کنم. اما بهتر است بروی بالای یک بلندی بنشینی تا اگر بااران خیلی شدیدی آمد غرق نشوی.

غمخورک حال و حوصله خندیدن نداشت. باز گفت: من تشنه هستم..

مرغابی از غمخورک خداحافظی کرد و رفت بالای یک بلندی نشست ب چک چک اولین قطره های باران غمخورک سرش را بالا آورد و ابرهای سیاه توبی آسمان رادید و گفت: اگر ان در تشنه نبودم حتما من هم می رفتم آن بالا کنار مرغابی می نشستم.

مطالب مرتبط:
حواصیل ها
مرغابی عروسکی من
قفس پرنده نمدی بسازیم؟

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: آتوسا صالحی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.