کلاه فروش و میمون ها
روزی، روزگاری در دهکده ای کلاه فروشش زندگی می کرد. این کلاه فروش، تمام سال کار می کرد و کلاه های رنگارنگی می ساخت که هیچ کدام شبیه هم نبودند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1397/05/28 ساعت 08:00
روزی، روزگاری در دهکده ای کلاه فروشش زندگی می کرد. این کلاه فروش، تمام سال کار می کرد و کلاه های رنگارنگی می ساخت که هیچ کدام شبیه هم نبودند. بعد هم آن ها را به بازارچه ی دهکده می برد و می فروخت.
یک روز کلاه فروش، کلاه هایش را برداشت و به راه افتاد. وقتی به بازارچه رسید، کلاه های رنگارنگ، پردار، بدون پر، بزرگ و کوچکش را روی پیشخوان چید. تمام روز در بازارچه فریاد می کشید: کلاه می فروشم.
نزدیک عصر، قصاب، نانوا، میوه فروش، کفاش، پدرها، مادرها و بچه ها دور کلاه فروش جمع شدند. اما هیچ کدام نتوانستند کلاهی را که می خواستند، پیدا کنند. کلاه فروش گفت: نگران نباشید، تا هفته ی بعد، برای همه تان کلاه درست می کنم. بعد به طرف خانه اش به راه افتاد.
در راه، احساس خستگی کرد. زیر سایه ی درخت بزرگی کلاه هایش را زمین گذاشت و خوابید.
بعد از مدت کوتاهی، میمون هایی که روی شاخه های درخت بودند، پایین آمدند. هر کدام یک کلاه برداشتند و دوباره از درخت بالا رفتند. کلاه فروش از خواب بیدار شد و دید که همه ی کلاه هایش ناپدید شده اند! سرش را بلند کرد و میمون ها را دید که کلاه ها را روی سرشان گذاشته اند.
مرد، پاهایش را به زمین کوبید و فریاد کشید:
کلاه هایم را پس بدهید!
میمون ها هم پاهایشان را به شاخه ها کوبیدند. مرد مشت هایش را به زمین کوبید و فریاد کشید: کلاه هایم را پس بدهید!
میمون ها هم مشت ها یشان را به شاخه ها کوبیدند. ناگهان فکری به سر مرد زد. کلاهش را از سرش برداشت و به طرف میمون ها پرت کرد و گفت: بگیرید، این هم مال شما!
همه ی میمون ها کلاه ها را از سرشان برداشتند و به طرف کلاه فروش پرت کردند. او هم کلاه هایش را جمع کرد و از آن جا دور شد.
مطالب مرتبط:
بازی نخل
پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی!
بزی بود و بزی نبود
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. یک روز کلاه فروش، کلاه هایش را برداشت و به راه افتاد. وقتی به بازارچه رسید، کلاه های رنگارنگ، پردار، بدون پر، بزرگ و کوچکش را روی پیشخوان چید. تمام روز در بازارچه فریاد می کشید: کلاه می فروشم.
نزدیک عصر، قصاب، نانوا، میوه فروش، کفاش، پدرها، مادرها و بچه ها دور کلاه فروش جمع شدند. اما هیچ کدام نتوانستند کلاهی را که می خواستند، پیدا کنند. کلاه فروش گفت: نگران نباشید، تا هفته ی بعد، برای همه تان کلاه درست می کنم. بعد به طرف خانه اش به راه افتاد.
در راه، احساس خستگی کرد. زیر سایه ی درخت بزرگی کلاه هایش را زمین گذاشت و خوابید.
بعد از مدت کوتاهی، میمون هایی که روی شاخه های درخت بودند، پایین آمدند. هر کدام یک کلاه برداشتند و دوباره از درخت بالا رفتند. کلاه فروش از خواب بیدار شد و دید که همه ی کلاه هایش ناپدید شده اند! سرش را بلند کرد و میمون ها را دید که کلاه ها را روی سرشان گذاشته اند.
مرد، پاهایش را به زمین کوبید و فریاد کشید:
کلاه هایم را پس بدهید!
میمون ها هم پاهایشان را به شاخه ها کوبیدند. مرد مشت هایش را به زمین کوبید و فریاد کشید: کلاه هایم را پس بدهید!
میمون ها هم مشت ها یشان را به شاخه ها کوبیدند. ناگهان فکری به سر مرد زد. کلاهش را از سرش برداشت و به طرف میمون ها پرت کرد و گفت: بگیرید، این هم مال شما!
همه ی میمون ها کلاه ها را از سرشان برداشتند و به طرف کلاه فروش پرت کردند. او هم کلاه هایش را جمع کرد و از آن جا دور شد.
مطالب مرتبط:
بازی نخل
پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی!
بزی بود و بزی نبود
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز