دوست دوران کودکیام
دوست دوران کودکیام مثل برگ روی زمین افتاد و قوسی به کمرش داد. زانوهایش را به هم قفل کرد. سرش را آنقدر پایین آورد که فکر کردم عنقریب توی شکمش فرو میرود. این بار نقش بازی نمیکرد. جلو رفتم. صورتش مثل گچ سفید شده بود. هنوز نفس میکشید و مردمک چشمهایش این طرف و آن طرف میچرخید. شاید بهدنبال راه نجاتی میگشت... کار از کار گذشته بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1397/05/15 ساعت 09:32
هوا که روشن شد، تازه فهمیدم منافقی که اسیر کردهام، کامران، دوست دوران دبستانم است. دبستان محمد فروزان و زمستانهای سرد اوایل دهه ۵۰. یادش بخیر! کتابهایمان را توی یک حلقه کش میبستیم و همین نوار باریک میشد کیفمان. انشای «علم بهتر است یا ثروت؟» را با هم مینوشتیم و نتیجه میگرفتیم که علم بهتر است، اما از آن بهتر گل کوچک توی زمینهای خاکی محلهمان بود که با هر شوتی یک خاطره به خاطراتمان اضافه میشد.
نگاهم که به نگاه کامران گره خورد، بدنم یخ کرد. تمامی خاطرات مشترکمان توی سرم چرخید و خودم را دیدم که مقابلش در خیابان مخصوص تهران ایستادهام و او فریاد میزند: «زندهباد آرمان مجاهدین خلق... زنده باد...» آن روز کامران به همراه عدهای دیگر خیابان مخصوص را بسته بودند. با اسلحه، چوب و چماق به جان مردم افتاده بودند و یک آقای کت و شلواری توی بلندگوی دستیاش داد میزد: «میلیشیای مجاهدین خلق آخرین راه نجات ملت!»
از آن روز دیگر کامران را ندیدم تا امروز که گوشهای از دشت اسلامآباد غرب روی سینهاش نشسته بودم و سعی میکردم دستانش را با چفیهام ببندم. فکر کردم مرا نشناخته است، گفتم: «میدونم اسمت چیه و کدوم مدرسه درس خوندی.» سریع جواب داد: «همون وقت که دستور ایست دادی از صدات شناختمت. هنوز زبونت میگیره محمد سلیمانی.»
شناخته بود و به طرفم نارنجک انداخته بود! حرصم گرفت، گره چفیه را محکم کردم و اجازه دادم بنشیند. تحقیر شده بود، اما به روی خودش نمیآورد. گفت: اگر پایمان به تهران میرسید، فلان و بیسار میکردیم. درشت حرف زدن را از دوران انقلاب به یادگار داشت. همان وقتها که نشریه مجاهد میخواند و مرا سوار ترک دوچرخهاش میبرد دفتر سازمان مجاهدین پیش خانم نجمی تا به اصطلاح روشنمان کند.
زنک که موقع حرف زدن دکمه یقهاش را باز و بسته میکرد. نگاه کامران روی سنجاق سینه نجمی سنجاق میشد و چیزی توی دلم میلرزید. به فکرم رسید از تفسیر مارکسیستی قرآن این زن چیزی بهتر از دکمههای شل و ول بیرون نمیآید. عین همین حرف را به کامران زدم و دعوایمان شد. از آن روز به بعد «متحجر» صدایم میکرد و محلش نمیگذاشتم.
کامران تکانی خورد و از فکر و خیال خارج شدم. بازویش را گرفتم و سرپا ایستادیم. کمی از آب قمقمه توی مشتم ریختم و آرام پاشیدم روی صورتش. هوا گرم بود و میخواستم خنک شود. شاید به یاد شوخیهای دوران نوجوانیمان افتاده بودم، یا شاید... روی صورتم تف انداخت. باورم نمیشد اینقدر وقیح شده باشد، چند بسیجی کمی آن طرفتر مشغول اسرای دیگری بودند. خدا را شکر حداقل جلوی آنها ضایع نشدم. کامران صاف توی چشمهایم زل زد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. ناگهان چشمهایش را بست و لبهایش را به هم فشار داد.
ـ. چت شد یهو؟ زخمی شدی کامران؟
جوابم را نداد. نشست روی زمین و دستهای بستهاش را به شکمش فشار داد. دمر روی زمین دراز کشید و چشمهایش را بست. حتم کردم زخمی است. برشگرداندم و چفیه را باز کردم. دنبال جای زخم میگشتم که دو دستش را دور گردنم حلقه کرد! غافلگیر شدم. مثل دو مار به هم پیچیدیم و زورآزمایی کردیم. از بسیجیها خبری نبود. در آن دشت بزرگ تنها شده بودم. کامران انگار که معنی نگاهم را خوانده باشد گفت:
- دوستهات خیلی وقته رفتن، حواست نبود. اما من حواسم هست. اگه اسلحهات دستم بیفته امان نمیدم!
خیلی طول نکشید که کلاش را از چنگش درآوردم. ایستادم و ایستاد. داد زدم:
- به علی این دفعه میزنمت. بازی دربیاری میزنمت کامران.
برای اینکه جدیتم را نشان بدهم، تخته سنگ کنار پایش را نشانه گرفتم و رگبار بستم. برق از نگاهش پرید. خشکش زد. فکر کردم ترسید، اما بدتر از این حرفها بود. قطرات خون از پهلوی کامران روی شلوارش سرازیر شد و پوتینهایش را خیس کرد. یکی از گلولهها کمانه کرده و پهلویش را شکافته بود.
دوست دوران کودکیام مثل برگ روی زمین افتاد و قوسی به کمرش داد. زانوهایش را به هم قفل کرد. سرش را آنقدر پایین آورد که فکر کردم عنقریب توی شکمش فرو میرود. این بار نقش بازی نمیکرد. جلو رفتم. صورتش مثل گچ سفید شده بود. هنوز نفس میکشید و مردمک چشمهایش این طرف و آن طرف میچرخید. شاید بهدنبال راه نجاتی میگشت... کار از کار گذشته بود.
طاقباز خواباندمش. چشمانش کاسهای از اشک شده بود. لبش میلرزید و کلماتی نامفهوم ادا میکرد. گوشم را نزدیک بردم. ثانیهای به مرگش بود که گفت: «کاش تو همون خیابون مخصوص میزدمت!»
منبع: روزنامه جوان