تبیان، دستیار زندگی

دماغ دکمه ای- قسمت دوم

در قسمت پیش خواندیم پسری در خانواده کشاورز به دنیا آمد که روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد اما دماغ این پسر بچه به شکل دکمه بود و هیچ رشدی نداشت تا این که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
دماغ دکمه ای-قسمت دوم
جادوگر با خنده های وحشتناک شروع به آواز خواندن کرد. صدایش آن قدر بلند بود که شیشه ها به لرزه درآمدند و گربه  قصر به زیر پله فرار کرد و پنجه هایش را روی گوش هایش گذاشت.

دماغ دکمه ای بی چاره شب خسته کننده ای را پشت سر گذاشت. اگر فقط می توانست چیزی پیدا کند که تا به حال کسی ندیده بود ...

روز بعد او به جادوگر گفت که مردم بیرون قصر منتظر هستند و برای اون هدیه آورده اند. جادوگر با وجود سردردی که داشت هیجان زده شد و یک تاج یاقوت بزرگ که از کمد جواهرات پیدا کرده بود سرش گذاشت. در حالی سعی می کرد صدایش شبیه صدای یک ملکه باشد گفت: «هدیه آورندگان را احضار کنید.»

در باز شد و شکارچی کاخ با یک سینی نقره ای که درون آن یک ماهی خارق العاده بود وارد شد. فلس های ماهی به رنگ های قرمز و آبی و بعد سبز تغییر می کردند و می درخشیدند. دم ماهی نقره یا رنگ بود و مانند نور ماه می درخشید. گفت: «شرط می بندم تا حالا هیچ کس چنین چیزی ندیده ..»

جادوگر سریع گفت: «احمق نباش. خودش وقتی اون رو به دام انداخته، دیده» و پشتش را به دماغ دکمه ای کرد. بعد گفت: «راستی حالا که حرف به دام انداختن شد، تو می خواستی با این کلک من رو به دام بندازی؟»

دماغ دکمه ای که سعی می کرد سرخ نشود گفت: «اُه، نه سرورم، چی باعث شد شما چنین فکری کنید؟» و بعد در حالی که هیجان زده بود اضافه کرد: «من هم برای شما یک هدیه دارم.» جادوگر در حالی که یکی از ابروهایش را بالا برده بود گفت: «راستی؟» دماغ دکمه ای گفت: «سرورم، مایلم این را به شما تقدیم کنم.»

و یک ظرف که درون آن یک سیب سبز براق و یک چاقو بود را روی میز گذاشت. جاوگر فریاد زد: «یه سیب؟ این دیگه چه جور هدیه ای برای آدم مهمی مثل منه؟» دماغ دکمه ای با التماس گفت: «سرورم، داخلش رو نگاه کنید حتما خوشتون میاد.»

"هازل جادوگر" نشست و با خودش فکر کرد شاید قطعه جواهری در سیب پنهان کرده باشند. برای همین چاقو را برداشت، سیب را از وسط نصف کرد و با دقت دو نیمه ی آن نگاه کرد.

جادوگر گفت: «چی؟ کوچولوی بدجنس، این جا که چیزی نیست.» در یک چشم به هم زدن جادوگر به دود تبدیل شد و چیزی از او باقی نماند. جادوگر به درون سیبی نگاه کرده بود که هیچ کس قبلا آن را ندیده بود و طلسم جادو شکسته شده بود. پادشاه و ملکه آزاد شدند و جای خود برگشتند.

آن ها آن قدر از دماغ دکمه ای راضی بودند که او را به عنوان دوست جدیدشان به داخل قصر بردند و به خاطر او دستور دادند که هر سال، روز تولّد دماغ دکمه ای، همه دماغ هایشان را فشار دهند تا صاف شود. صاف مثله یک دکمه.

مطالب مرتبط:
میمون های دماغ پهن طلایی از چین
پیشی دماغ سوخته

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.