تبیان، دستیار زندگی

کوچک‌ترین برادرمان بزرگ‌ترین افتخار را نصیب خودش کرد

گاهی یک رزمنده زن و بچه‌دار می‌خواست به مرخصی برود، کل پولش هم 300 تومان نمی‌شد، اما بچه‌ها مخفیانه پول جمع می‌کردند و توی جیبش می‌گذاشتند مبادا پیش خانواده‌اش شرمنده شود. طرف صبح موقعی که می‌خواست از منطقه برود می‌دید توی جیبش چند هزار تومان پول است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
شهید سید مجتبی حسینی

داستان زندگی شهدا با نامشان آغاز می‌شود؛ نامی که می‌تواند روی یک تابلو، سردر یک ساختمان یا حتی روی پایگاه بسیجی باشد که قصد داری از فعالیت‌هایش گزارش تهیه کنی. چند وقت پیش که با فرمانده پایگاه شهید سیدمجتبی حسینی گفت‌و‌گو می‌کردم، به فکرم رسید از همه چیز صحبت کردیم جز کسی که نامش در مصاحبه‌مان مرتب تکرار می‌شد. شاید بهتر باشد روی این نام توقف کنیم. او را بشناسیم و برای شناساندنش تلاش کنیم. پیدا کردن برادر شهید سیدمجتبی حسینی و گفت‌و‌گو با او، با چنین تصمیمی صورت پذیرفت. سیدغلام حسنی برادر شهید سیدمجتبی حسینی که نام فامیلش را تغییر داده است، خودش هم جانباز است و خاطراتی از جبهه‌ها دارد که شنیدنی است. او یکی از چهار برادر خانواده‌ای است که هر چهار نفر به جبهه رفتند؛ دو نفر به مقام جانبازی رسیدند و یک نفر نیز شهید شد. گفت‌و‌گوی ما با سیدغلام حسنی را پیش رو دارید.

در دفاع مقدس یکسری از خانواده‌ها هرچه توان داشتند وسط می‌گذاشتند و یکسری خودشان را کنار می‌کشیدند؛ چطور می‌شود از یک خانواده چهار برادر به جبهه می‌روند؟
وقتی آدم چیزی را از خودش بداند سعی می‌کند برای حفظ آن تلاش کند. ما انقلاب را از خودمان می‌دانستیم و سعی می‌کردیم برای حفظش هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام دهیم. آن زمان خیلی از خانواده‌های ایرانی چنین طرز فکری داشتند. خیلی از بچه رزمنده‌ها از جوان‌های انقلابی بودند که بعد از پیروزی انقلاب در صحنه ماندند و با شروع جنگ به جبهه رفتند. برادر بزرگ‌تر ما عیسی در دوران طاغوت عکس حضرت امام را پیدا کرده بود. مأمور‌ها ایشان را می‌گیرند و کتک می‌زنند. وقتی آزاد می‌شود به این فکر می‌افتد تا کسی که تصویرش را پیدا کرده بود بهتر بشناسد. همینطور وارد جریان انقلاب می‌شود و از همان اوایل جنگ به جبهه می‌رود. عیسی عضو ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بود. بعد از ایشان پاشا می‌خواست به خدمت سربازی برود که گفت: اگر قصدم جبهه رفتن است، عضو ارتش می‌شوم و در جبهه خدمت می‌کنم. ایشان ۷۲ ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی دارد و اکنون جانباز ۵۵ درصد است. بعد من به جبهه رفتم و سر آخر مجتبی که ۱۴ سالگی رزمنده شد و ۱۱ بهمن ماه ۶۶ در ۱۵ سالگی به شهادت رسید.

سؤال اولم را کمی خاص‌تر می‌کنم؛ خود شما با چه انگیزه‌ای به جبهه رفتید؟
من ۱۷ ساله بودم که به جبهه رفتم. قبلش در بسیج فعالیت می‌کردم. اخباری که از جبهه می‌آمد خون آدم را به جوش می‌آورد و نمی‌شد بی‌تفاوت عبور کنیم. یادم است بحبوحه جنگ شنیدم در یکی از شهر‌های مرزی (به گمانم قصرشیرین بود) بعثی‌ها یک زن ایرانی را گرفته‌اند و روی جنسیت فرزندش شرط بسته‌اند. برای اینکه بدانند چه کسی شرط را برده، شکم مادر را می‌درند و نوزاد را بیرون می‌کشند! امکان نداشت کسی یک ذره غیرت داشته باشد و با شنیدن چنین اخباری بی‌تفاوت بماند. من وقتی تصمیم به رفتن گرفتم، اواخر سال ۶۴ بود. بعد از گزینش و آموزشی و مسائلی از این دست از تاریخ ۲۸ /۲/ ۶۵ به جبهه رفتم. از ترس اینکه پدر و مادرم دیگر اجازه رفتن ندهند، ۱۰ ماه مستمر در منطقه ماندم.

یعنی کل این ۱۰ ماه مرخصی نیامدید؟
حدود سه و نیم الی چهار ماهش را اصلاً نیامدم تا اینکه برادرم پاشا دنبالم آمد و راضی‌ام کرد که به خانه برگردم. ۳۰ روز مرخصی داشتم که گفتم فقط سه روز مرخصی دارم. دلم برای جبهه تنگ شده بود و می‌خواستم هرچه زودتر برگردم. خواهرم برگه مرخصی‌ام را دید و گفت: تو که ۳۰ روز مرخصی داری، چرا نمی‌مانی؟ توضیحش سخت بود که بگویم هوای جبهه آدم را هوایی می‌کند.

جبهه چه داشت که نوجوانانی مثل شما یا برادر شهیدتان را جذب می‌کرد؟
آنجا چیز‌هایی را می‌دیدیم که هیچ کجا نظیرش نبود. شده بود یک نفر زن و بچه‌دار می‌خواست به مرخصی برود، کل پولش هم ۳۰۰ تومان نمی‌شد، اما بچه‌ها مخفیانه پول جمع می‌کردند و توی جیبش می‌گذاشتند مبادا پیش خانواده‌اش شرمنده شود. طرف صبح موقعی که می‌خواست از منطقه برود می‌دید توی جیبش چند هزار تومان پول است. این موارد را به چشم دیده‌ام. یا بعضاً شخصیت‌ها و مسئولانی در لباس یک بسیجی می‌آمدند و همرزممان می‌شدند، بدون آنکه به کسی بروز بدهند چه کاره هستند. خود من با محافظ آقای موسوی اردبیلی رئیس وقت قوه قضائیه همرزم بودم. یا فرمانده سپاه کرج و یک بنده خدایی که شهردار یک شهری بود، در گردان ما حضور داشتند. یک بار شهید داوود آجرلو فرمانده گردان علی‌اصغر (ع) دستور داد رزمنده‌ها سر و وضع مرتبی داشته باشند و پوتین‌هایشان را واکس بزنند، همان آقای شهردار مخفیانه پوتین همه بچه‌ها را واکس زد. یا محسن هاشمی فرزند مرحوم هاشمی در مقطعی با ما بود. یکبار با ایشان که هنوز نمی‌دانستم ماهیت واقعی‌اش کیست نشسته بودیم که از حفاظت آمدند و گفتند شما نباید اینجا باشید. پرسیدیم مگر این رزمنده چه کار کرده است که گفتند ایشان محسن هاشمی فرزند هاشمی رفسنجانی است. آقای هاشمی به بچه‌های حفاظت گفت: مگر چه اشکالی دارد جبهه بیایم؟ گفتند اگر اسیر بشوید چنین و چنان می‌شود. ایشان هم گفت: اگر شما مرا لو ندهید هیچ کسی مرا نمی‌شناسد. دیدن این چیز‌ها آدم را جذب می‌کرد.

سیدمجتبی متولد چه سالی بود؟ کی به جبهه رفت؟
متولد ۱۷ دی ماه ۱۳۵۱ بود. ۳۰ دی ماه ۱۳۶۶ هم در ماووت عراق به شهادت رسید. مجتبی از نوجوانی‌اش در بسیج فعالیت می‌کرد. حال و هوای خاص خودش را داشت. ما قبل از سال ۶۶ در کرج زندگی می‌کردیم و پاشا اخوی‌ام همراه خانواده‌اش در شهر قدس بودند. چون پاشا خیلی جبهه می‌رفت، بابا گفته بود مجتبی به خانه ایشان برود تا زن داداش تنها نباشد. یکبار که پاشا به مرخصی می‌آید، می‌فهمد که مجتبی شب‌ها تا نزدیکی‌های صبح در بسیج فعالیت می‌کند. پاشا ناراحت می‌شود و به مجتبی می‌گوید: مثلاً قرار بود اینجا بیایی تا مراقب خانواده من باشی. آن وقت تا صبح بیرون می‌مانی. مجتبی جوابی می‌دهد که پاشا را تکان می‌دهد. گفته بود: ما در بسیج تا صبح گشت می‌زنیم تا نه فقط زن و بچه تو که زن و بچه همه مردم در آسایش باشند. مجتبی با سن کمش چنین بصیرتی داشت. اوایل سال ۶۶ در حالی که ۱۴ سال داشت اعزام شد و ۳۰ دی ماه همان سال در حالی که ۱۳ روز به تولد ۱۵ سالگی‌اش مانده بود به شهادت رسید. کوچک‌ترین برادرمان بزرگ‌ترین افتخار را نصیب خودش کرد.

پیش آمده بود برادر‌ها در یک زمان جبهه باشید؟
اتفاقاً شهادت سیدمجتبی با جانبازی سیدپاشا مقارن شد. پاشا تخریبچی بود و بر اثر انفجار یک مین چشم چپش تخلیه شد و چشم راستش هم تنها ۵۰ درصد بینایی داشت. پاشا هنوز در بیمارستان بود که خبر شهادت سیدمجتبی آمد. خانواده خواستند من این خبر را به پاشا برسانم. چون در جبهه جانبازی و لحظات شهادت خیلی از رزمنده‌ها را دیده بودم فکر می‌کردند با تسلط بهتری می‌توانم خبررسان باشم. دکتر پاشا گفته بود تحت هیچ شرایطی نباید گریه کند. از بیمارستان تا خانه‌مان کلی حدیث و آیه برای پاشا پیش کشیدم تا بتوانم در موقع مناسب حرف اصلی‌ام را بزنم. نزدیک خانه بودیم که خودش گفت: همه این‌ها را گفتی تا خبر شهادت مجتبی را بدهی. بعد گفت: خودم حدس زده بودم. دلم آتش گرفته است، اما نمی‌خواهم بروز بدهم. پاشا بعد از این مجروحیت شدید، باز داوطلبانه به جبهه رفت. در خط مهران بود و آنجا را پاکسازی می‌کرد. در آخرین روز‌های جنگ از ضعف خط مهران به مسئولانش خبر داده بود، اما بعضی کج‌سلیقگی‌ها باعث شده بود حرفش را گوش ندهند. پاشا تا آخر جنگ در جبهه ماند. وقتی قضیه هجوم سراسری دشمن بعد از پذیرش قطعنامه پیش آمد من و بابا و برادربزرگمان عیسی هم رفتیم تا به جبهه اعزام شویم. مسئول اعزام با اصرار پدرم را منصرف کرد، اما من رفتم و تا چند ماه بعد از برقراری آتش‌بس در منطقه بودم.

اگر می‌شود ما را مهمان یک خاطره ناب کنید؟
جنگ از آدم‌هایش جدا نیست. خاطرات را همین آدم‌ها می‌سازند. اینجا می‌خواهم از برخی شهدای خاص نام ببرم؛ شهدایی که در عین شایستگی گمنام هستند. مثل شهید رجبعلی طارمی که نماز شبش ترک نمی‌شد. طارمی سعی می‌کرد مستحبات را تا آنجا که می‌تواند رعایت کند. مثلاً حتی مراعات می‌کرد با صدای بلند نخندد. یا از شهید صبوری بگویم که وقتی به شهادت رسید، خبر قبولی‌اش در دانشگاه رازی کرمانشاه به منطقه رسید. دو شهید بچه‌محل هم بودند که متأسفانه اسم یکی‌شان را فراموش کرده‌ام. دیگری نامش بهرامی بود. آن‌ها در یک روز و توی یکی از کوچه‌های فردیس کرج به دنیا آمده بودند. در مدرسه با هم بودند، سر یک میز می‌نشستند، با هم برای جبهه اقدام می‌کنند، توی آموزشی و جبهه و... همه جا با هم بودند. حتی شهادت را با هم قسمت کردند. در عملیات کربلای یک خمپاره بین آن‌ها اصابت کرد. پیکر هر دو متلاشی شد. طوری که گوشت و استخوان این دو شهید را نمی‌شد از هم تفکیک کرد. این دو دوست همیشگی حتی در شهادت هم با هم بودند.

بهانه گفت‌و‌گوی ما نام برادر شهیدتان روی یک پایگاه بسیج در شهر قدس است؛ این پایگاه را خود شما تأسیس کردید؟
من مسئول پایگاه شهید مدنی مستقر در مصلای شهر قدس بودم. قرار شد بخش فرهنگی پایگاه مدنی را در یک پارک تشکیل بدهیم. کمی بعد که این بخش جدید خودش شکل و قوام گرفت، قرار شد تبدیل به یک پایگاه مستقل بشود. دوستان پیشنهاد دادند نام شهید سیدمجتبی حسینی را روی پایگاه بگذاریم. شکر خدا این پایگاه اکنون محل فعالیت بچه‌بسیجی‌هایی است که خیلی‌هایشان همسن و سال سیدمجتبی هستند. برادرم هرچند نوجوان بود، اما بصیرت بالایی داشت. وصیتنامه‌ای دارد که حتی مورد توجه بچه‌های حزب‌الله لبنان قرار گرفت. مجتبی در بخشی از وصیتنامه‌اش می‌نویسد:‌ای بندگان خدا، بدانید که شما اهل این دنیا نیستید و دیر یا زود از این دنیا خواهید رفت. پس چه بهتر که با سر و رویی خونین در راه هدف بزرگ حضرت امام حسین (ع) رفتن و در روز محشر سرافراز بودن....

منبع: روزنامه جوان