موسسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان

داستان را تا جایی ادامه دادیم که پسری برای گرفتن پرنده به کوه و دشت رفت در این حین چهل طوطی به دام گرفتار شدند که 39 عددآن ها فرار کردند و یک طوطی باقی ماند که به پسر قول داد تا سه روز دیگر بر می گردد تا این که...

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود. پسری بود که با مادرش زندگی می کرد. او به کوه و دشت می رفت و دامش را پهن می کرد تا پرنده بگیرد...

در قسمت پیش خواندیم پسری در خانواده کشاورز به دنیا آمد که روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد اما دماغ این پسر بچه به شکل دکمه بود و هیچ رشدی نداشت تا این که...

داستان ما به این جا رسید که خداداد قصه ما در جنگل تک و تنها مانده بود و خیلی ترسیده بود...

اما ترسید اگر باز هم به آن دو اصرار کند که از درخت ممنوع بخورند، آدم و حوا مخالفت کنند..

بهشت بسیار زیبا بود. در خت هایش همیشه سبز و پر از میوه های شیرین و آب دار بود...

من سایه دختر کلاس هفتمی با بابا مامان و البته سارا یک خانواده هستیم...

من سایه دختر کلاس هفتمی با بابا مامان و البته سارا یک خانواده هستیم.

همه چیز آرام شد. مهمان های عزیز جای گرفتند و مامان روشنک آرام گرفت. البته اگر خواهرش نبود که آرام نمی گرفت...

دور سفره ای نشسته بودند و مادرشان که خیلی شبیه مادر نازنین بود، تکه هایی نان خالی را بین آ نها تقسیم می کرد... .

این داستان را به بزرگترهایی تقدیم می کنم که روزی کودک بودند و آرزوهای آن ها هم کودکانه بود...

کشتی رفت و رفت و هر چه قدر از سرزمین قطب دورتر می شد هوا گرم و گرم تر می شد. چند روز در راه بودند تا این که... بالاخره انتظار به سررسید....

خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت ...

سارا پرسید: بیماری انگل؟ نادر گفت: نه یک بیماری سیستم ایمنی. بابا که داغ کرده بودپفت: منتقل نشه آقا نادر؟...

مادر در آشپزخونه نبود. روسری را داادم به سارا و برگشتم به آشپزخونه مادر روی یکی از کابینت ها نشسته بود و صورتش را می کند...

من سایه، دختر کلاس هفتمی با مامان وبابا و البته سارا یک خانواده هستیم...

آن خانم دستی بر سرزهرا کشید و گفت ...:چه اسم قشنگی اسم من هم معصومه هست

عروسکش نازنین را محکم بغل گرفت و شروع کرد به دویدن.صدای مادر را شنید که گفت:زهرا جان! گم نشی همین اطراف بازی کن...

نگهبان جلو در ایستاده بود. شیلا و دختر خاله نگاهشان به نگهبان افتاد. نگاهبان اخم کرد و گفت:«این چه وضعش است. چرا آیینه را کثیف کردید؟ ...

غول پسرک را در دستش گرفت و او را کمی فشار داد که پسرک دادی از درد کشید و توجه غول را جلب کرد. ...