وقتي بهار آيدوقتي بهار آيد سلام بچه های عزیز عید شما مبارک.این هم یک شعر زیبادر مورد بهار تقدیم شما کودکان تبیانی.
نوبهارنوبهارهمراهان عزیز با یک شعر زیبا با عنوان نوبهار به استقبال سال نو می رویم. با ما همراه شوید...
بهاربهارسلام بچه های عزیز، عید نوروز پیشاپیش بر همه شما مبارک باشه. با یک شعر زیبای بهاری همراه ما شوید....
شام عمه عنکبوتشام عمه عنکبوتیک شب مامان و بابا عنکبوت به مهمانی رفتند. عمه عنکبوت پیش آمد پیش کبوتری ماند...
دکمه نارنجیدکمه نارنجییک دکمه توی کوچه افتاده بود. دکمه بزرگ نارنجی بود و مثل صدف برق می زد. مورچه ای از راه رسید. دکمه داد زد: آهای، بیا من را به پیراهنت بدوز...
پری غلط دیکتهپری غلط دیکتهبابا از توی آشپزخانه پرسید: صبا بیام؟ هول شدم و یواش به خودم گفت: کاش پری غلط دیکته وجود داشت و به داد من می رسید.
زندگيزندگيبچه های عزیز پدر و مادرها بهترین هدیه های خداوند هستند، سعی کنید احترام آن ها را نگه داریم. این شعر زیبا را برای بابا و مامان های مهربانتان بخوانید...
چراغ راهنماچراغ راهنمابچه های عزیز هروقت خواستید از خیابان عبور کنید اول حواستون باشه دست بزرگتر خود را بگیرید و هروقت چراغ برای عابر پیاده سبز شد عبور کنید...
عروسكعروسكبا یک شعر زیبا و دوست داشتنی به نام عروسک از شاعر عزیزمان آقای حسین شادمهر همراه شما هستیم. با هم این شعر را بخوانیم و لذت ببریم....
آخر خوشمزهآخر خوشمزهیکی بود یکی نبود. یک کتاب قصه بود. زیر درخت افتاده بود. باد آمد، هو هوهو... کتاب را ورق زد و شروع کرد به خوادن قصه.
مثل یک پروانهمثل یک پروانهروزی که امام آمد... راس ساعت نه و سی و هفت دقیقه و سی ثانیه روز دوازدهم سال 1357، امام در میان حلقه گروه منتخب استقبال کنندگان از پله های هواپیما فرود آمدند...
غول گنده و کوچه تنگ غول گنده و کوچه تنگغولی بود که می خواست از یک کوچه تنگ بگذرد. غول گنده بود و کوچه تنگ...
فوت فوت آتش...فوت فوت آتش...رعنا خانوم پلو استامبولی پخت. بعد رفت ماست بخرد، اما یادش رفت زیر غذا را خاموش کند. تا این که...
عصبانیت فایده ای ندارد!!!عصبانیت فایده ای ندارد!!!دختر و پسرهای مهربون و باهوش، می دونستید عصبانی بودن هیچ فایده ای نداره و فقط اعصاب خودتون و دیگران را خرد می کنید و کارهاتون هم پیش نمی رود....
تخم اژدهاتخم اژدهایک تخم گرد و سفید افتاده بود روی علف های باغچه. یک آفتاب پرست کوچولو هم دمش را گرد کرده بود و روی آن خوابیده بود...
میوچی و خاله نازنینمیوچی و خاله نازنیندر زمان های قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی می کرد. آن قدر خوش اخلاق و مهربان بود که به اون خاله نازنین می گفتند.خاله یک خانه ی کوچک داشت...