خاطرات طلبگی؛
از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی
جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حمید وحیدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1397/04/31 ساعت 12:53

* بیوگرافی
آقای حمید وحیدی در سال 1362 در شهر تربت حیدریه چشم به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه ی علمیه ی قم مشغول به تحصیل است. او سفرهای تبلیغی به استان های خراسان رضوی، فارس، تهران و کرمان داشته و در خارج از مرزها در کشورهای امارات و اتریش امر تبلیغ را پیگیری کرده است. از آثار وی می توان به رواق آینه ها، سبک زندگی اهل بیت، اشارات فی شرح سفر الامارات و مقاله های متعدد در نشریه های معتبر می توان اشاره کرد. گذراندن دوره های تبلیغات بین المللی در کارنامه ی علمی و فرهنگی او دیده می شود.
* تا آسمان ...
- «حاج آقا می خواستم زیر بگیرمت ولی دیدم ماشینم كثیف میشه!» این جمله را جوانكی از نوع فشن در حالی كه سرش را از ماشینش بیرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود یك نیمه شب بود و وقتی پس از پایان كار نمایشگاه به سمت خانه می رفتم در حاشیه میدان تجریش این فرمایش را نوش جان نمودم.
محلّ سكونتمان امامزاده قاسم و محلّ فعّالیت تبلیغی مان امامزاده صالح علیهماالسلام بود كه صدالبتّه باید قربان فضای با صفا و نورانی حرمهای باصفای همه اهل بیت و فرزندانشان علیهم السلام رفت؛ به خصوص این دو بزرگوار كه حقّاً مهمان نوازی كردند و تحویلمان گرفتند. امّا بین الحرمینی كه بسیاری از شبها مجبور بودم آن را پیاده گز كنم خیابان «دربند» و «فناخسرو» بود كه نمیدانم چند بار در سال یك روحانی پیاده آن را طی میكند.
ناگفته پیداست كه برای خیلی از اهالی این منطقه كه اصحاب عمامه و عبا را بیشتر از پشت شیشههای دودی دیدهاند كه برایشان فقط مصداق «خندید و رفت ...» بودهاند، یك روحانی تنها و پیاده سیبل مناسبی بود برای نشانه گیری ذوق و ادب و خرج كردن قطعههای هنری و بداههگوییهای هنرمندانهاشان! و این مسأله در شبهای جمعه كه این خیابان های تاریك و باریك به شدّت شلوغ میشد بیشتر رخ مینمایاند و جلوه میكرد.
در این شبها خوش بینانه خویش را میگفتم كه لابدّ این جماعت مؤمنین و مؤمنات در این شب رحمت و مغفرت میروند آن بالاترها كه به خداوندِ كریم نزدیكتر است تا دسته جمعی دعای كمیل بخوانند و «كم من قبیح سترته» سر دهند! برخی كه معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خیلی سقوط كرده وقتی از كنارم ردّ میشدند از آن جیغهای مولتی بنفش میكشیدند كه اگر آمادگی قبلی نبود حكماً دچار تركیدگی زهره (یا همان كیسه صفراء) می شدم.
برخی دیگر امّا هریك به طریقی دل ما مینواختند و اظهار اردت میكردند كه خوشمزه ترینشان در حالی كه به زیبایی صدای شیلا (همان پرنده سیاه و بانمك) را تقلید میكرد فریاد میزد: سندباد جونم ...سندبادجونم! یك موتورسوار هم شبی كنارم ایستاد و خیلی جدّی و در حالی كه قیافه یك حقیقت جوی واقعی را داشت پرسید :«آخه تو به چه امیدی زندهای؟!»
البتّه برای اینكه ناشكری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم كه به بركت لباس پیامبری كه برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم كم شامل حالمان نمیشد؛ امّا این برایم مشهود بود كه گرچه از نظر كمّی، محبّتها بسیار بیشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانهتر حواله میشد تا گروه اوّل. یكبار هم كه برای عالم عزیزی كه حق پدری برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف كریمانهاش هستم جریان این بیمهریها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّتها بردارید بگذارید جای این كنایهها تا سر به سر شود!»
از احترامها گفتم بد نیست یادی كنم از آن بعد از ظهر گرمی كه نان سنگك به دست به سمت خانه میرفتم و گرما و تشنگی ناشی از روزه در مرداد ماه كلافهام كرده بود؛ دختركی پنج-شش ساله در حالی كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم می آمد دستش را مثل رئیس جمهورهایی كه در جمع مردم اظهار ارادت می كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آیت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت نانی كه در دست داشتم. واقعاً خندیدم و در حالی كه خم میشدم تا راحتتر بتواند یك چهارم فوقانی نان را جدا كند مثل آیت الله ها برایش دعا كردم كه خدا حفظت كند و از این دست تعابیر علمایی. وقتی هم كه ركاب زنان دور می شد هنوز مشغول خنده بودم از این صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت كه احتمالا فقط در منطقه یك تهران یافت می شود!
تمام اینها را نوشتم تا تصویری از محل تبلیغ امسال گروهمان در امام زاده صالح علیه السلام تجریش ارائه شود. پایگاهی كه مجمع العجایبی است از مردمان این زمانه. امام زاده ای كه در منتهی الیه دو خیابان طویل تهران یعنی ولی عصر (عجل الله فرجه الشریف) و شریعتی قرار گرفته و قدرت خدا همه جور زائری در آن پیدا می شود از اعضای تیم های ملی و مرفهین و خارجنشینها گرفته تا پایین شهری های مستضعفی كه به بركت سامانه اتوبوس های تندرو با صد تومان می توانند از میدان راه آهن تا میدان تجریش سفر درون شهری كنند.
سفرهای قبل و سوژه های عجیب و غریبی كه در غرفه مشاوره نمایشگاه با آنها برخورد داشتم به این فكرم واداشت كه شمه ای از درددل ها و مشكلات مخاطبین را در قالب نوشتاری در بیاورم تا هم اظهار فضلی شده باشد و هم اظهار علمی و شاید هم گزارشی باشد از بازخورد و میزان تأثیر این گونه برنامه ها و شایدتر هم مشت قابل تأمّلی باشد از خروار مشكلات و دغدغه های جاری و ساری در جامعه امروزی و حتی شاید خدای ناكرده این چند ورق به دست مسؤولی افتاد و خدای ناكرده تر او هم خواند و حتی العیاذ بالله تأثیری در برنامه ریزی ها و سیاست گزاری ها به ویژه در عرصه فرهنگ داشت!
این را هم بنویسم كه گروهی كه زحمت سخت افزاری و نرم افزاری برگزاری این نمایشگاه را در ایام تبلیغی چند سال گذشته در امامزاده صالح علیه السلام می كشند. عده ای از طلاب بی نام و نشان و - به استثناء صاحب این قلم - مخلصی هستند كه عمدتا در مدرسه شهیدین قم پرورش یافتهاند و با پشتیبانی سازمان اوقاف آستین همت بالا زده اند تا شاید گره گشای بخش كوچكی از مشكلات فرهنگی جامعه باشند. گروهی كوچك كه روزهای ماه مبارك و در گرمای تابستان با زبان روزه بنر نصب می كردند و زحمت عملی می كشیدند و شبها لباس مقدس روحانیت بر تن می كردند و زحمت علمی را متقبل می شدند.
البته نه منتی بر جایی داریم و نه توقعی از كسی و نه حتی رنجیده ایم از بی مهری ها و كم لطفیها؛ چراكه لباس تبلیغ دین به تن كردن یعنی آماده تحمل خاكسترهای فروریخته از بام های كوته فكران و دندان سپر كردن در مقابل سنگ های جهالت و ممنون الطاف و كرامات الهی هستیم كه چنین توفیق بزرگی را نصیبمان ساخته و اجازه پوشیدن این لباس مقدّس را گرچه استحقاقش را نداشتیم ارزانیمان كرده و خدای مهربان! چقدر راست گفته اند كه «مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها» هستی. آنچه نوشتهام مختصری است از جلسات متعدد مشاوره و بعضاً مشاجرهای كه در آستان حضرت امام زاده صالح بن موسی بن جعفر علیه السلام داشتم.
ملاحظاتی وجود داشت كه از نوشتن تفصیلی برخی مطالب و توضیح و تفصیل و تصویرگری جزئیات مشكلات مانع می شد اگر اجمال و ابهامی هم دیده می شود از همین باب است این را هم تذكر دهم كه نقل قول ها غالبا نقل به مضمون است و در برگرداندن گفتار به نوشتار ناگزیر دست خوش تغییرات شده است. هنوز هم نمیدانم به بركت باز شدن گره یكی از صدها مخاطبی كه داشتیم لبخند رضایتی بر چهره زیبای صاحب غایبم نشست یا نه و نمی دانم آیا تأثیری در هدایت قلب یك نفر از تاریكی به نور داشتیم یا نه. اما این را خوب می دانم كه طرف حسابمان كریم است و «با كریمان كارها دشوار نیست»
الهنا عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعدلك.
- پنج-پنج به نفع داورِ حكیم!
به قیافهاش میخورد وضعش خوب باشد كه البته بعدها فهمیدم وضعش خیلی خوب است. عضو تیم ملّی والیبال بود و از بهترینهایشان بهترینِ آسیا هم شده بود. سرویس كلامش را اینگونه زد كه به خاطر خستگی روحی از خانه زده بود بیرون و به قول خودش با اینكه میتوانست خیلی جاهای دیگر برود امّا آمده امامزاده تا دلش باز شود و اتّفاقی نمایشگاه را دیده و آمده مشورت كند. خاكی بود و برخلاف خیلی از مشهورین و مشهورات باد غرور در دماغ نداشت. وضعش طبق حدس خوب بود و دستی هم بر آتش تجارت داشت.
یك ساعتی با هم نشستیم و گفتیم و شنیدیم كه البته باید اعتراف كنم این دو فعل را تقریبا به یك اندازه صرف كردیم؛ چراكه برایم پر واضح شده است كه بسیاری از مراجعین غیر از راهكار خواستن و دنبال حل مشكل بودن دنبال گوش شنوایی هستند برای دردهای دلشان و به نظر میرسد خوب گوش دادن نیمی، بلكه نیمی و اندی از كار ماست. متدیّن بود و خودش میگفت قبلاً نماز شب خوان هم بوده و بخشی از قرآن را هم از حفظ داشته؛ از پدر و مادرش هم خیلی تعریف میكرد و صحّه میگذاشت بر اینكه شاكله اصلی تربیت یك فرزند در خانه و توسّط پدر و مادر شكل میگیرد.
از وضعیت خوب حاكم بر تیم ملّی والیبال هم در دوره های قبل گفت كه خیلی برایم جالب بود. میگفت: در دورههای گذشته مسؤولین خیلی به معنویات بچّهها توجّه داشتند و برنامههای خوبی برگزار میكردند مثال هم میزد به زیارت بردن تیم و حاج منصور آوردن برای تیم! در یك آبشار زیبا گفت موفّقیت های چشمگیر تیم در گذشته هم بیشتر به خاطر همین تقویت روحیه معنوی و اهمیت دادن به ارزش های اخلاقی بود.
سؤال شرعی هم داشت در مورد اینكه میتواند به خاطر فشار تمرین روزه نگیرد كه با دفاع روی تور مواجه شد و برایش گفتم حتّی اگر شده برای فرار از روزه یك سفر تا مسافت شرعی بروی باید این كار را بكنی و بعداً روزه ها را قضا كنی و صرفِ تمرین و سختیِ آن مجوّز روزه خواری نمیشود كه نمیشود. سه ست گذشته بود و همچنان توپ كلام بینمان ردّ و بدل میشد كه كمی هم از گرفتاری هایش گفت و نگرانی هایش و از اینكه دیر عصبانی میشود ولی وقتی میشود چه میشود!
ناراحتیها و افسردگی هایش كه كمی یادش رفت، وقت استراحتی هم گرفتیم و صحبتهای معمولی و گهگاهی شوخی های پاستوریزهای هم مهمانش كردیم تا رو به پایینیِ دو طرف لب هایش را كمی رو به بالا كنیم كه به لطف خدا این اتّفاق هم افتاد. یا من هو اضحك و ابكی! اگر نبود سوت پایان نمایشگاه دو سِت دیگر هم حرف میزدیم كه نشد و كركره نمایشگاه را كشیدند پایین و ما هم به رسم بازیهای جوانمردانه دست دادیم و خوشحال از نتیجه پنج بر پنجی كه به نفع داور حكیم به دست آورده بودیم یكدیگر را به خدا سپردیم و رفتیم برای اردوی آماده سازی خویش در شبهای قدر!
- نه همین لباس جین است ...
تی شرت عجیب و غریبی كه به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت كرده بود. لباسی كه لایه سفید بیرونی اش را گویا با برس سیمی چاك چاك كردهاند و اگر نبود لایه مشكی داخلی اش هر آینه تمام محتویاتش پیدا بود. شلوار جینش هم البتّه دست كمی از لباسش نداشت و به لحاف چهل تكّه بیشتر شبیه بود تا ساتر نیمكره جنوبی بدن! تنها اثری كه از ریشش (یا بهتر بگویم ریش سابقش) میشد یافت خط نازكی بود كه از زیر لبش آغاز میشد و به چانه نرسیده هم تمام.
خلاصه تیپ ظاهری اش به نقّاشی های كوبیسمِ پیكاسو شبیه تر بود تا یك جوان سی ساله مجرّد البتّه باتوجّه به این تجربه كه هرگز با ظاهر كسی به قضاوت ننشینم صمیمانه پای سخنش نشستم و بعدها هم فهمیدم قضاوتم درباره قضاوت نكردن درست بوده است و بنده خدا دلش خیلی مثل لباس و شلوارش نیست.
خودش هم نمی دانست كه از كجا شروع كند و ظاهراً تا آن لحظه با روحانی جماعت از این فاصله برخوردی نداشت لذا وقتی با موضوع كنار آمد و باورش شد كه «زلال احكام» و «سمت خدا» ی تلویزیون نیستیم و چهره در چهره یك آخوندِ غیر مجازی نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسیاری از مردم با این پیش زمینه كه ما با این لباسمان حتماً دستمان به جایی میرسد و كارهای در این مملكت هستیم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعی و راهكار ارائه كردن برای برون رفت از بحران های موجود اجتماع!
مهمترین دغدغهای كه داشت بحران مهاجرین افغانی بود و بدجوری احساس ملّی گرایی اذیّتش میكرد و نگران هزینه هایی بود كه این عدّه برای كشور داشته اند و دارند و مثل خیلی از كارشناس نمایان بیكاری را هم خیلی راحت می انداخت گردن حضور همین بندگان خدا. این بخش كلامش را كه باید مهاجرین افغانی سامان دهی شوند و نظارت درستی بر ورود و خروج و رفت و آمدهای مرزی صورت بگیرد را به عنوان نقطه اشتراكمان تایید كردم؛ امّا با تذكّر این نكته كه بیكارهای ما تحصیل كرده اند و سودای مشاغلی شیك و تمیز دارند؛ ولی مهاجرین غالباً كارهای دست پایینی را انجام میدهند كه هرگز بیكاران كشورمان سراغ آنها نمی روند سعی در تعدیلش نمودم.
از ارتباط سنّتی و پیشینه فرهنگی مشتركمان با این كشور و مردمانش و از این كه بسیاری از این مرزبندی برای ایجاد تفرقه است و از این قبیل منبرها هم برایش رفتم و توصیه اش كردم حتماً كتاب زیبای «جانستانِ كابلستان» جناب امیرخانی را بخواند. با اینكه بعید میدانستم كسی را پیدا كنم كه این كتاب را بخواند و دیدش نسبت به افاغنه تغییر نكند با كمال تعجّب دیدم میگوید كتاب را خوانده ام! و من نیز فهمیدم آن كس را كه بعید می دانستمش پیدا كردم.
كتاب مذكور كه سفرنامه ای شیرین از امیرخانی است واقعا ستودنی و خواندنی و حتّی نیوشیدنی است و پایان زیبای كتاب نیز از آن پایانهایی است كه هرگز از خاطرم محو نمیشود. خدا عاقبت همه نویسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت امیرخانی را خصوصاً ختم به خیر كند آمین. سی سال از خدا عمر گرفته بود ولی هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هیچ بعید نمیدانستم در اثر تجرّد سر از بیابان شاعری در آورده باشد)
البتّه شعر سپید می سرود تا دغدغه وزن و قافیه اعصابش را خرد نكند چند بیتی هم مهمانمان كرد كه همانگونه كه حدس میزدم مضامینی بس مبهم داشت و برای گروه سنّی بنده و امثال بنده قدری سنگین مینمود. مضامینی از این دست كه از دیوار نترس و ماه پشتت آب میریزد و مانند اینها. جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتی ها تحویلش نمیگرفتند و قدر هنرش را نمیدانستند. خودش معتقد بود در فضای نشر و چاپ، از شعر «تو سری خور»تر نداریم كه ظاهراً حقّ هم داشت البتّه این را كه این توسری ها حقّ شعرها و شاعرها هست یا نه را نمیدانم ولی تو سری خور بودنش را خود نیز قبول دارم.
اعتقاد جالبی كه داشت این بود كه علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوری از شعر و شاعری است! و پای این حرفش خیلی هم استدلال میآورد كه در گذشته ها كه ایرانمان آرام بوده و آرامش داشته به بركت رونق این هنر آسمانی در جامعه بوده است. توصیهاش هم كردم كه از عالم تجرّد خارج شود و دینش را كامل كند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل این نصیحت شیخ مشفق فقط لبخندی مختصر تحویل میداد و سری بالا و پایین میكرد كه تا آخر هم نفهمیدم از سر حجب و حیا و خجالت بود یا از روی این كه در دلش میگذشت :«ای حاج آقا دلت خوشه كی حال داره زن بگیره» و از این قبیل حرفها.
در بین صحبتمان نگاه برخی رهگذران نیز برایم جالب بود ظاهراً هنوز خیلی از مردم باورشان نمیشد كه ما با این مدل جوان ها هم می توانیم خوش بگوییم و گل بشنویم. تقصیر كیستش را نمیدانم امّا این را میدانم كه فاصله و دیوار كشی و انتخاب مخاطب پاستوریزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه. به هر حال نشست با بركتی بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را دید و هم ما بیشتر و بیشتر باورمان شد كه «نه همین لباس جین است مانع آدمیّت!»
- العیاذ بالله!
در نگاه اوّل هم میشد افسردگی و سرخوردگی را در خطوط در هم پیچیده چهره اش فهمید! گفت حاج آقا چندتا سوال داشتم با همان شوخی قدیمی و نخ نما؛ ولی مفید همیشگی گفتم: این جا صف یه دونه ایه! امّا حالا شما چون مشتری خوبی هستی بفرما! خنده اش آن قدر محو بود كه شاید لبخند نامیدنش مناسب تر باشد ولی برای باز كردن یخ حاكم بر فضا بد نبود. طبق معمول این تیپ مخاطب معتقد بود به هركاری دست میزند بد میآورد و قدم نامباركش تا به دریا میرسد دود بر میآورد و خلاصه كلام این كه گویا خدا العیاذ بالله با او لج كرده و العیاذبالله تر كأنّ تمام كارهایش را كنار گذاشته و مشغول گرفتن حال او شده!
مثلا پیش دستانه برایش حدس زدم كه لابد طوری شدی كه هر كاری را میخواهی انجام بدی میگی این یكی هم مثل بقیه خراب میشه! تایید كرد و معلوم شد كه بیشتر چوب همین تلقینش را میخورد تا بخت سیاهش! خواستم آماری از بدبختی هایش را لیست كند كه پس از كلّی فشار آوردن به مغزش نهایتاً حدود سه مورد از بدبختی هاش را نام برد كه بدترینش تاخیر افتادن نوبت وامش بود كه آن را هم خودش قبول داشت حكمتی بس بزرگ داشته.
بدبینی و سوء ظن به تقدیرات الهی جزء شایع ترین مشكلات اخلاقی و منشأ ناامیدی های مزمن و افسردگیهای حادّ در بین جوانان امروزه شده و چقدر شیطان سوء استفاده كرده از این ابزار برای گمراه و گمراه تر كردن بشر. یادش بخیر آن عالمی كه در اوج ناراحتی و بیماری پاهایش از او پرسیدیم :«آقا پایتان چطور است؟» و ایشان در حالی كه دست بر پای دردناكش میكشید گفت:«الحمد لله درد میكند!» و چه زیباست ذكر «الهی صد هزار مرتبه شكرت» كه همیشه زمزمه لب قدیمی ترها بود.
- مثل آدم بزرگا!
حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره میدید یا به بچه ها هم مشاوره میدین؟ این را دخترکی با نمك پرسید كه بعدها فهمیدم از سنش بیشتر میفهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ویژه مادرش او را درك نمیكنند! موهای آشفته جلوی سرش صورتش را تقریباً پوشانده بود و هر از گاهی با حركتی صددرصد دخترانه به وسیله انگشت كوچكش زلفش را از رویش كنار میزد.
پیراهن و شلواری كه به تن داشت و حجابی كه نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مكلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتی گفت هشت سال و اندی دارد برایش مهربانانه گفتم كه یواش یواش باید برای حجاب آماده شود و یك خانم با حجاب خیلی با شخصیتتر و قابل احترامتر است. بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگیش را برایم شرح دهد و مشورت بگیرد. چالش بزرگ زندگی كوچكش درگیری با مادری بود كه او را درك نمیكرد و به خواسته هایش احترام نمی گذاشت!
شاهد مدّعایش هم این بود كه همین امروز داشته تلویزیون میدیده و برنامه هم خیلی جذّاب بوده (حدس زدم یا خاله پورنگ برنامه داشته یا عمو شادونه!) ولی مادرش او را صدا زده كه بیا غذاتو بخور و با اینكه او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صدای بلند او را برای غذا خوردن فراخوان میكرده است! در حالی كه از این همه نمك و درك در این سن و سال خندهام گرفته بود، سعی كردم خیلی جدّی و مثل آدم بزرگا به تمامی دردهای دل كوچكش گوش بدهم تا احساس شخصیتی كه داشت از دست ندهد و همانطور به صحبتهای شیرینش ادامه دهد.
آخر سر هم راهكار خواست كه چطور میشود دختر خوبی باشم و وقتی عصبانی میشم داد وبیداد نكنم و سر مادرم فریاد نكشم؟! پرسیدم دختر خوب میدونی چرا خدا تو لبهای آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسید: چرا؟ گفتم : برای اینكه وقتی عصبانی میشی راحت بتونی اونا رو روی هم فشار بدی و دردت نگیره شما هم تنها كاری كه لازمه موقع عصبانیتت انجام بدی همینه كه لبهاتو محكم روی هم فشار بدی و هیچ حرفی نزنی بعدشم تا وقتی آروم نشدی و عصبانیتت فروكش نكرد هیچیِ هیچی نگی!
با وجود اینكه سرش را خیلی بالا و پایین میبرد و تایید میكرد امّا دلش را نمی دانستم چقدر بالا و پایین می شد! كمی هم لكنت داشت و معلوم بود شرایط جسمی هم در حسّاس شدنش بی تأثیر نبوده است اگر مادرش را می یافتم- كه نیافتم- حتماً از او میخواستم كه از كم خون نبودن و كمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراكه هم شنیده بودم و هم دیده بودم بسیاری از ضعف اعصاب ها و ناراحتی های روحی در اثر همین عوامل پیش پا افتاده ناشی میشود كه درمان هایی ساده دارد و بسیار آسانتر از آن چه به نظر میرسد قابل جلوگیری و اصلاح است.
هر چند از تاثیر حرفهایم -كه به قاعده یك منبر مختصر شد- خیلی مطمئن نبودم ولی به این اطمینان داشتم كه این شخصیت دادن و مثل بزرگترها برخورد كردن با این قبیل كودكان تأثیر بسزایی در شكل گیری شخصیت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار كنند و حتّی بفهمند.
- سیتی زن لس آنجلسی!
از همان اوّل كه نشست از شكل برخورد و رفتارهایش معلوم بود فرهنگ متفاوتی دارد و با ما فرق میكند. وقتی فهمیدم بزرگ شده آمریكاست و در ایالت كالیفرنیا و در لس آنجلس و همسایگی هالیوود زندگی میكند علّت تفاوت ها را فهمیدم. برادر بزرگ ترش هم بعداً آمد ایرانیُ الأَب و آمریكایی الأمّ (پدر ایرانی و مادر آمریکایی) بودند و به اصطلاح خودشان سیتیزن یا همان شهروند آمریكا محسوب میشدند. عجیب اینكه سؤالات هردویشان كمی بیش از كنجكاوی های ساده و پیش پا افتاده جوانان بود و از عمق سوالات مذهبی شان میشد حدس زد در باغ هستند و بیگانه از دین به شمار نمیروند.
برادر برزگترش علوم فضایی می خواند و ناسایی بود. كوچك خان هم دندانپزشكی را انتخاب كرده بود و همانقدر كه بزرگترشان دوست داشت بیاید و در ایران مشغول شود برادر كوچكتر آمریكا را ترجیح میداد و دوست داشت آنجا بماند به شوخی گفتمش به خاطر دل ما بیا ایران تا ما هم رفیق دندان پزشك خارج درس خوانده داشته باشیم و برای ساخت دندان مصنوعی سراغ خودت بیایم! شبهات اعتقادی روز دنیا را هم مطرح كردند و از فیزیكدان معروفی گفتند كه صبح از خواب بلند شده است و برهان نظم را زیر سؤال برده است و گفته است كه خدایی در كار نیست و این حرفها را آخوندها درست كردهاند!
خندان گفتم این كه چیز جدیدی نیست. كفّار مدرن امروزی فقط بلدند همان حرفهای قدیمی هایشان را در زر ورق های جدید بپیچند و به عنوان نظریات نوین به خورد مردم دهند. نهایت چیزی كه این و اجداد اعتقادیشان میگویند ایجاد تردید و شبهه در براهین اثبات ذات باری است كه بسیار بچهگانه از نفی یك برهان به نفی خداوند میرسند بدون توجّه به اینكه برای اثبات یك چیز یك برهان كافی است امّا برای نفی باید تمام ادلّه ردّ شود تا انكار صحیح باشد و همین است كه قرآن دائماً تأكید میكند كه «و ما لهم به من سلطان» و یا «قل هاتوا برهانكم» و امثال این تعابیر.
گیرم كه با فرمول فیزیك ثابت كردید كه برهان نظم قابل مناقشه است خب باشد؛ مگر براهین اثبات ذات منحصر در برهان نظم است و مگر با تردید در یك مقدّمه یكی از چندین و چند برهان، میتوان اصل آن را انکار کرد؟
- دنده چهار!
اوّل با احتیاط پرسید می تواند حرف بزند یا خیر؟ بعد هم كه كمی احساس صمیمیت كرد و مطمئن شد با نیروهای امنیتی و سربازان گمنام مواجه نیست، ترمز دستی كلام را كشید و پایش را تا آخر روی گازِ انتقاد و نقل مشكلات و حتّی بدگویی فشار داد و شروع كرد به زمین و زمان عنایت كردن!
اگر كمی مخاطب شناسیم را خرج میكردم باید از مدل نشستنش بر صندلی و لحن كلامش زودتر میفهمیدم كه از طایفه فرمانداران است و ماشین سنگین می راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده یك مدیرِ كلّ تازه به مسؤولیت رسیده پیشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده یك مجریِ صدای آمریكا انتقاد و اشكال به اول و آخر نظام نثار میكرد. از آن ناشكرهایی بود كه اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگیریشان با خویش در روح و جانشان باقی مانده بود.
كلّی از وضعیت نان نالید و از بی كیفیتی و جوش شیرین موجود در آن شكایت كرد و بعد رفت سراغ وضعیت جاده ها و راه ها و با دنده چهار از روی جنازه همه مسؤولین راه و ترابری رد شد. هر وقت هم كه در آینه بغلش نظری میانداخت ذكر خیری از گرانی میكرد و گازوئیلِ قیمتِ 160 تومان مانند ابریشم و زعفران دست نایافتنی میدانست! هر چه خواستم ترمز دستیاش را پیدا كنم و كمی از سرعتش كم كند نمی شد و ظاهراً آرزوی معلّم شدنی كه در كودكی داشت را میخواست با آموزش به این بنده كمترین تحقّق بخشد.
از سوی دیگر نیز به تور كسی افتاده بود كه از هیچ چیز مانند ناشكری متنفر نبود و از هیچ خصلتی مثل پرتوقّعی و كفران نعمت بدش نمیآمد؛ لذا خیلی زودتر از مقدار معمول كاسه صبرم دچار سر رفتگی شد و به اصطلاح خودمانی كم آوردم و مقابله به مثل را آغاز كردم و مثل خودش شدم آموزگاری عصبانی كه هنگام تصحیح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش می كوبد. از تغییرات و نعمات و بركاتی كه در سراسر زندگیمان موج میزند گفتم و از این كه نباید وجود اشكالات و مشكلات – كه قابل انكار نیست و اصلا بر منكرش لعنت – باعث شود بی انصافی كنیم و حق را نبینیم و گذشته مان را فراموش كنیم. از خاطرات سالی یك بار برنج خوردنِ پدرم گفتم كه او هم تایید كرد.
- از سراب تا سرِ آب
آرام آغاز كرد آن قدر آرام كه باورم نمیشد این آغاز به آن انجام برسد. ازعرفان و كتب عرفانی پرسید. بخش بدبین دلم میگفت لابدّ از آن مردمانی است كه با خواندن چند كرامت و خاطره از بزرگان و علما دچار گرفتگی جوّ شده اند و میخواهند عارف شوند ولی بخشِ خوش بین دل امیدوارم میكرد كه نه انشاءالله اینچنین نیست و دنبال حقیقت و بندگی خداست؛ خیلی زود هم فهمیدم حقّ با این بخش بوده نه آن بخش و بنده خدا سرشار از صداقت و معنویت است؛ حتّی اگر جرأت میكردم نورانیت را هم اضافه میكردم، امّا چون میدانم تشخیص نورانیتِ به این معنا حرفی است بزرگتر از دهان بنده و حتّی بزرگتر از بنده ها به همان معنویت اكتفا میكنم.
برعكس بسیاری از مخاطبین وقتی حرف میزد حرصی برای زیاده گویی نداشت و وقتی گوش میداد فقط گوش میداد و بر پابرهنه آمدن در میان صحبت هیچ اصرار نمیكرد (باز هم برعكس خیلیها!) از آن با همّت هایی بود كه به دنبال حقیقت و رسیدن به معنویت به هر جا سرزده اند و در هر گوشه و كناری كه نشانی از آن شنیده اند سراغش را گرفتهاند.
خودش میگفت 15 سال به هر دری زده است تا به آرامش واقعی و معنویت حقیقی برسد و ظاهراً چون اوایل راهنمای خوبی نداشته حتّی در بیابان های عرفان های كاذب هم دنبال چشمهای زلال گشته بود گرچه آنطور كه خودش میگفت سرابهای آب نما سیرابش نكردهاند و به نتیجه مطلوب و مقصد ومقصود خود نرسیده است. از قریب به اتّفاق مكاتب و مذاهب عرفانیِ غربی و شرقی و شمالی و جنوبی هم آگاه بود و مزه شان كرده بود از زیر شاخههای عرفان كابالا و مكاتب آمریكای جنوبی گرفته تا شعبه هایی از یوگا و تفكّرات اوشو و غیره و غیره اهل مراقبه بود.
از هدایتش و كمك الهی برای راه یافتنش به حق و حقیقت كه گفت داشت كار چشمم را به گریه میكشاند. با عنایت خدای كریم از آن سرابِ تاریك تا سرِ آبِ حقیقت راه یافته بود و در اتّفاقی عجیب با مرحوم محمد حسن الهی طباطبایی -كه درجاتش افزون باد- ارتباط گرفته بود و به نوعی آغاز هدایتش را اثر عنایت ایشان میدانست بعد هم خودرا در دامان الطاف مرحوم قاضی رحمة الله علیه دیده بود و عجیب به ایشان علاقه داشت.
اوایل كه از عرفان پرسید و خواست چند كتاب عرفانی برایش معرّفی كنم متفكّرانه برایش منبر رفتم و از تفاوت عرفان عملی و عرفان نظری گفتم و از اینكه باید برای خواندن عرفان نظری مقدّماتی را فراهم كرد امّا عرفان عملی با همان عمل به دستورات الهی حاصل میشود و راهی است كه برای همه فراهم است و مقدّمه رسیدن به معرفت حقیقی و محبّت واقعی خداوند متعال محسوب میشود، كلّی هم برایش از اینكه باید دنبال بندگی خدا بود تا ایمان تقویت شود و امثال این نصایح مشفقانه سخن راندم، امّا كمی كه حرف زد و از حالات و روحیاتش برایم گفت به این نتیجه رسیدم كه باید بیشتر گوش باشم تا زبان.
خدا حفظ كند آن استاد آمریكایی معروف را كه برایمان میگفت من تقریبا همه نوع مذهبی داشتم و حتّی مدّتی هم كلّا بیدین بودم تا اینكه ترجمهای از نهجالبلاغه به زبان انگلیسی به دستم رسید و بیچارهام كرد. میگفت چنان شیدای شخصیت شگفت انگیز مولا شده بودم كه قبل از اینكه مسلمان شوم شیعه مرتضی علی (علیه السلام) شدم. وی هم اكنون از اندیشمندان بزرگ و تاثیر گذاری است كه عدّه زیادی از طلّاب و فضلاء از مباحث علمی او بهرهمیبرند.
امثال این راه یافتگان به حق علاوه بر استواری و استحكام در مواضعی كه دارند به خاطر آشنایی به نقاط ضعف و اشكالات و مشكلات سایر مكاتب و مذاهب برای تبلیغ و راهنمایی و دستگیری از دیگران نیز بسیار قابل استفادهاند،دقّت در اینكه بسیاری از بهترین مبلّغین و مروّجینِ حقیقت همیشه مستبصرین و نجات یافتگان هستند نیز تاییدی است بر همین ادّعا.
به همین خاطر خواستمش كه باز هم به ما سر بزند و ارتباطش را قطع نكند تا هم اگر كمكی از دست ما برمیآمد انجام دهیم و هم اینكه از تجربیات و زیباییهای روح لطیفش بهرهمند شویم. اهمّیت ارتباط داشتن با علمای ربّانی و عارفان واقعی را هم برایش گوشزد كردم و از لزوم بهره بردن و عرضه حالات و مكاشفات برای ولیّ خدا برایش گفتم واقعاً مانند دانشآموز خوش استعدادی بود كه اگر معلّم و مدرسه و فضای خوبی داشت حتماً در كنكور رتبه یك رقمی میآورد.
آرامش آغاز به طوفانی در پایان تبدیل شده بود طوفانی در درونم كه پس از رفتنش مدّتی ذهنم را درگیر كرده بود و مبهوت از هدایتهای لطیف پروردگار به او و ماجراهای عجیب زندگانیش میاندیشیدم طوری كه بنده خدایی كه بعد از او در مقابلم نشست مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد تا برگردم به باغ و جوابش را بدهم. قربان «یهدی من یشاء» بودنش بروم كه برخی را در اوج ناآشنایی به سوی خود میكشد و عدّهای را با اینكه مقیم حرمند مَحرم نمیداند و راهشان نمیدهد.
خدا نكند حرم نشینِ نامحرم باشیم وچون شورهزاری نباشیم كه خود را از الطافِ باران مهر او محروم كنیم بارانی كه در لطافت طبعش خلاف نیست...
- ختامه مسك
دو سه شب آخر كارمان بارانی سیل آسا باریدن گرفت كه به همان میزان كه دل مردم و هوای تهران را آباد كرد نمایشگاه بزرنتی ما را خراب نمود! به همین دلیل شب عید فطر دیگر كركره نمایشگاه را كشیدیم پایین و مشتریان مشتاق را میگفتیم كه شرمنده خمیرمان تمام شد و دیگر پخت نداریم! عزیزی هنرمند كه از موسم پربركت حجّ سال گذشته توفیق آشناییش را پیدا كرده بودم تماس گرفت و با افسوس گفت حاجآقا اومدم امامزاده صالح ببینمتون ولی اینجا خبری نیست و نشد یكدیگر را ببینیم.
اشتیاقی كه به دیدنش داشتم و خاطرات شیرینی كه با دیدنش در ذهنم مرور میشد باعث شد از او بخواهم همانجا بماند تا خودم را برسانم و تجدید عهدی كنیم. به سرعت خود را به امامزاده رساندم و دیدار تازه كردیم گویندگی چندین و چند سالهاش در رادیو یكی از هنرهایش بود كه به بركت طنین زیبای صدا و نفس گرمش خوب هم از پسش بر آمده بود. اهل خط هم بود و نستعلیق هنرمندانه اش استاد بودنش را گواهی میداد طرفه اینكه انگشتانش توفیق كتابت قرآن را هم پیدا كرده بود.
دستی هم بر آتش شعر داشت و یادگاری زیبایی كه در سفر حج از او داشتم تركیبی بود از هنر دوم و سومش یعنی شعری كه سروده بود و به خط خودش برایم تحریر نموده بود. خلاصه اینكه از دوستان دوست داشتنی بود و دیدارش در شب آخر تجریش نشینی مسك الختام محسوب میشد اگر خوف این را نداشتم كه رفاقتش با بنده برایش گران تمام شود اسم و رسمش را هم افشا مینمودم! رفیق شفیق زحمت كشیده بود و تابلوی زیبای دیگری از تراوشات كلك هنرش به رسم یادبود تحفه آورده بود و به درستی كه زیبایی شعر شكّرین سعدی و خطّ چشم نواز نستعلیق در آن وانفسای دود و ماشین زدگی بالای شهر حكم كیمیا را داشت.
هدیه شیرین دوست دیرین عیدی شب عید فطرمان بود و و شاید شعر شکرین سعدی نیز برای این نوشتار مناسب ترین خاتمه باشد که بدانیم اگر اهل محبت الهی نباشیم علم و حکمتمان نیز سودی نخواهد داشت:
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی چشم جادوی تو دل میبرد از دست حکیم
- كمبریج یا كامبوج؟
كارشناسی ارشد داشت در یك رشته خاصّ و جالب. خیلی علاقمند به ادامه تحصیل بود. هم آمریكا می توانست برود و هم سوئد و تنها مانع سر راهش مادر تنها و مهربانی بود كه نگرانِ تنها گذاشتنِ او بود. در مورد دانشگاه های ایران هم میگفت آزادهایشان را كه خدا بگم چه کارشان كند! برای دکتری پولی در حدود شصت میلیون تومان میخواهند؛ برای دولتی هایشان هم باید با رستم خان از خان های هفت گانه عبور كرد كه خدا نصیبِ دیو سپید هم نكند! (البتّه آنها را دیگر لعن نكرد!)
پرسیدم تحصیل در خارج هزینهای برایت ندارد؟ گفت:«در سوئد نه تنها هزینه ندارد كه حتّی بورسیه میكنند و ماهی 4000 هزار دلار كمك هزینه میدهند و التزامی هم برای ماندن نمی خواهند»گفتمش تصمیم نهایی قطعا با خودِ توست امّا دو نكته برایت میگویم كه شاید در تصمیم گیری كمكت كند. یكی این كه دین دار ماندن در محیط آنجا خیلی سخت تر از این جاست و شما كه ظاهرا این مسایل برایت مهمّ است باید خیلی مراقبِ این جهت باشی. زیاد سراغ داریم كسانی كه در محیط آنجا چوب حراج زدهاند به دین و ایمانشان و یاخیلی های دیگری كه «چو بید برسر ایمان خویش لرزان» شدهاند.
نكته دیگر هم خاطره آن عزیزی بود كه گفته بود می خواستم قم بمانم و درس بخوانم كه از شهرستان گفتند پدرت مریض است و به تو نیاز دارد و جمله آن ولیّ خدایی كه به ایشان گفته بود خدا می تواند آنچه در قم به تو میرسد در شهرستان به تو برساند و همان هم شد الحمدلله. (البتّه برای توضیح بیشتر این را هم برایش گفتم كه نسبت حوزه قم نسبت به حوزه شهرستانها مثل نسبت دانشگاه كمبریج است به دانشگاه كامبوج!)
پیشنهاد دادم با مادر بماند و از مادر بخواهد دعایش كند تا به خواست خدا دست اندازهای هفت خانِ دانشگاه های دولتی خودمان برایش هموار شود و مشكل ادامه تحصیلش حل گردد و خدا آنچه میخواهد در سوئد و آمریكا نصیبش كند در همین ایران خودمان به او برساند البتّه تاكید را موكّد كردم كه این فقط یك پیشنهاد است و باز هم خودت بیندیش كه كدام را انتخاب كنی! انّا هدیناه السبیل امّا شاكرا و امّا كفوراً!
- خدا هست یا نه؟
سه سال بود همسرش در زندان افتاده بود و برای تامین مخارج زندگی دچار مشكل بود با این سوال شروع كرد كه آیا میتوانم روزه ام را به خاطر سختی شرایط كار و فشار تشنگی افطار كنم یاخیر؟ و بعد مشغول باز كردن سفره دلش شد و مهمانمان كرد به درد دل های سوزناكش كه همسرم را خودم معرّفی كردم و تاسه سال بچه هایم بالاسر ندارند.
یارانه های هدفمند را هم نمی تواست بگیرد و كمیته امدادی ها هم گفته بودندش كه نمیتوانیم خانواده یك مجرم را تامین كنیم كه او با خیال راحت خلاف كند! هر چه راهكار پیشنهاد كردم قبلا آزموده بود تا این كه تیر همیشه خلاص را در كمان گذاشتم و گفتمش ظاهرا تنها راه پیش روی شما همان دعا و توكّل و توسّل است. پرسیدم: حضرت عبّاسی خدا هست یا نه؟ وآیا تا الانش رهایتان كرده و حیران مانده اید؟ شكركنان و حمدگویان گفت نه الحمدلله تا الان كه الان است به خودمان واگذارمان نكرده است و چرخ زندگیمان چرخیده است.
گفتمش خوب شما كه چنین پشتیبان و پناهگاه محكمی دارید نباید اینقدر نگران باشید و غصّه بخورید. نه یارانه ها بدون اراده خداوند یارای یاری به عبد خدا را دارند و نه كمك كمیته امداد تا خدا نخواهد گرهی از مشكلات میگشاید و حال كه خدایی را قبول دارید كه تاكنون كمتان نگذاشته و بدهكارتان نشده است نگرانی معنا ندارد.
خواندن واقعه و استغفار زیاد را هم سفارش كردم كه خیلی در روایات برای برطرف شدن مشكلات و بركت یافتن زندگی بر آن تاكید شده است.
منبع: حوزه نیوز