تبیان، دستیار زندگی

نگاهی به زندگی مسعودمیرزای قاجار

ظل‌السلطان آقازاده‌ی ویران‌گر

مسعود میرزا، ملقب به ظل السلطان شاهزاده‌ای که اگر مادرش از قاجاریان بود، بی‌شک پادشاه ایران می‌شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
قاجار

ذهن‌های قدسی زده درباریان "ظل السلطان" را برترین مرد و قدرتمندترین فرد ایران زمین می‌دانستند که حتی شایستگی اش را بالاتر از پادشاهی بر سرزمین ایران می‌دیدند. نمی‌دانیم این خاک چه قدرتی دارد که حاکمان و پادشاهانش را به چه نحوی تربیت می کند که حلقه ی یارانشان آنها را هم چون فراعنه مصریان می پرستیدند و کلام او را کلام حق و خشم آنان را حتی اگر به وحشیانه ترین وضع موجود هم باشد بسیار به جا و زیرکانه تلقی می کردند.

شاهزاده یا به تعبیر امروزی ها آقازاده ای که در تخریب سرزمینش از هیچ اقدامی کوتاهی نکرد از نابودی آثار باستانی و معماری های زیبای و هنرمندانه ایرانیان گرفته که با هوس خواهی بیجایش آنها را تبدیل به ویرانه هایی کرد تا ظلم و ستم بی روایی که نسبت به مردم بیچاره داشت. عمرش کفاف آن همه دزدی را نداد که تا این اندازه از اموال مردم را برای خود بخواهد و بتواند استفاده کند، کاخ های بی نظیری که برای خود بنا کرد و دیوارها و دژهایی که دورتادور عمارت هایش بنا می کرد و مردم بینوا و نداری که پشت دیوارهای قصر در بیماری و گرسنگی جان دادند که سرانجام او هم در یکی از روزهای تیرماه این طرف قصرهایش جان داد. 


مسعود میرزا سه سال بزرگتر از مظفرالدین شاه بود!

ظل السلطان در نیمه ی دی ماه سال 1288 شمسی در تبریز متولد شد. مادرش از زنان صیغه ای ناصرالدین شاه بود به همین علت او نمی توانست پادشاه ایران شود، زیرا که در قوانین قجری باید ولیعهد و پادشاه ایران از پدر و مادری قاجاری متولد شده باشند. او در ابتدا از طرف پدر حاکم مازندران شد و بعدها به حکومت اصفهان رسید و به دنبال فرمانروایی اش در اصفهان حکومت های فارس ، کردستان، لرستان و یزد را هم از آن خود کرد. 

 ظل‌السلطان بسیار علاقه‌مند بود که نیروی نظامی مستقلی برای خود داشته باشد و قبول نمی‌کرد که نیروهای نظامی اش زیر نظر نیروهای ما فوق خودش باشند.



ویلفرید اسپاروی، معلم انگلیسی - که برای تعلیم کودکان یک شاهزاده نامدار قجری - به اصفهان سفر کرده بود ، در کتابش که مربوط به ظل السلطان است، تعریف می کند: 

"دخترکی با صورت کوچک و شاداب همچون هلوی رسیده پرشهد که بعد از گرفتن صدقه به دنبال کالسکه معلم انگلیسی می‌دوید و نام صدقه‌دهنده را می‌پرسید تا مادرش هنگام نماز ظهر او را به خاطر صدقه‌اش دعا کند. مادر دخترک زنی بود رها در میان فوجی از گدایان چلاق و نگون‌بخت خیابان چهارباغ اصفهان که «جذام پاهایش را تا بالا خورده بود {و} به حالت چمباتمه روی زمین افتاده بود و درحالیکه با دست‌هایش روی سنگ‌فرش می‌کوبید با ناله غم‌انگیزی به ترکی می‌گفت: خدا شما را رستگار کند.»

از جمله ویژگی‌هایی که برای ظل السلطان نام می‌برند بی تفاوتی نسبت به مشکلات مردم بوده است، او در اسناد تاریخی بسیار فرد تنگ نظر و خودخواهی بوده است.  

زنان و مردان تنگدست و اندوهگین فراوان‌اند، قلندران آشفته که جز لنگی بر کمر از فرق سر تا نوک پا چیزی بر تن ندارند و خشمگینانه در میان کسبه و ملاها و مردم شهر، فریاد «هو حق، هو حق» سر می‌دهند یا جذامی‌هایی که بازوان بی‌پنجه خود را به سوی آسمان گرفته‌اند و با صداهای بلند حمد خدا را می‌خوانند. اما علت تعریف این روایت چیست؟

شاید ربط ماجرا به آن تکه از سفرنامه معلم انگلیسی بازمی‌گردد که همچنان سوار بر کالسکه به سوی عمارت شاهزاده می‌رود و ظریف‌اندیشانه منظره اطرافش را چنین توصیف می‌کند: «در خیابان پشت سرم کورها، چلاق‌ها، جذامی‌ها و بینوایان را می‌دیدم و روبرویم دیوار کاخ‌های ظل‌السطان با ثروت و آز سیری‌ناپذیرش...» در واقع مسافر انگلیسی اصفهان، کتابش را با این توصیفات از شهر آغاز می‌کند تا بافت زندگی رنج‌آوری مردمی را بنمایاند که هرگز در پناه حاکمان نزیسته‌اند و اگر بحران و رنجی را تجربه می‌کرده‌اند تنها به امید یکدیگر می‌توانسته‌اند آن را پشت سر نهند و نه تدبیر و مسئولیت‌شناسی و مهربانی حاکمان که چه بسا بسیاری از این حاکمان در گزارش‌های تاریخی، همچون ظل‌السلطان ستمگر و بی‌اعتنا به مردم توصیف شده‌اند. حاکمانی که وقتی با کالسکه خود در شهر به حرکت درمی‌آمدند، خواجه‌های بدشکل و لندوک سوار بر اسب‌های اصیل سپید و سرکششان، با چماق‌های خود جولان می‌دادند و مردم را می‌ترساندند که مبادا چشمشان به خانم‌های حرم شاهزاده بیفتد؛ جوی از رنج و هول و اضطراب در شهر که تنها نتیجه خودخواهی حاکمانی بود که تنها به آسایش خانواده خود می‌اندیشیدند و نه مردمی که در واقع رعیت آن اربابان به شمار می‌رفتند."(1) 

او حکومت خودش را که گرچه قسمتی از ایران بود را مستقل از حکومت مرکزی ایران که پادشاهش برادر و برادرزادگانش بود، می دانست. مسعود میرزا در زندگی سیاسی اش از هیچ اقدامی برای سرکوب مخالفانش کوتاهی نکرد و بسیار مستبدانه حکومت می کرد اما در هنگام مشروطه خودش را یک مشروطه خواه تعریف کرد و در روایتی آمده که به مشروطه خواهان کمک مالی می کرده است ، اما همه از استبدادش او آگاه بوده و این کار او برای دشمنی با برادرزادگانش بوده است. او نهایت در تیرماه سال ۱۲۹۷ در باغ نو اصفهان در گذشت. 

پی نوشت:
1- یک شاهزاده در شهر قحطی‌زده، نسیم خلیلی، سایت تاریخ ایرانی