تبیان، دستیار زندگی

سارا و کلوچه ی جشن

روز جشن به زودی فرا می‌رسید. سارا کنار تابلوی نقاشی‏اش ایستاده بود و تصویر یک موجود خنده‌دار را می‌کشید. اسمش را گذاشته بود گِرابِر یعنی کسی که همه جا می ‏رود و کلوچه برمی ‏دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
سارا و کلوچه جشن

سارا با دقت چند تا ضربه به قلموی نقاشی‌اش زد و برای گِرابِر پنجه‌های تیز گذاشت تا بتواند کلوچه‌ها را سریع‌تر بردارد.

گِرابِر یک ماهی‌تابه به عنوان کلاه روی سرش داشت و پیراهنی با طرح یک کلوچه ‏ی خوش‌ مزه پوشیده بود. سارا نقاشی خانه و شهر خودش را هم برای گِرابِر کشید و با صدای بلند گفت: «خُب. گِرابِر به همه جا سرک می ‏کشه و هیچی نمی‏ خوره بجز کلوچه.

اونم یه عالمه.  وقتی ۱۰ تا کلوچه می‏ خوره انگار تـازه فـقـط ته شکمـش و پـُر کرده.»

درست در همین لحظه، سارا صدای بلندِ تاپ تاپ قدم زدن کسی را شنید! بعد هم یک صدای خوش‏حال پشت سرش گفت: «روز جشن مبارک، سارا.»  

سارا در حالی‌که ترسیده بود و نفس‌ نفس می‌زد؛ یک دور دورِ خودش چرخید و قلموی نقاشی از دستش افتاد روی زمین؛ اما قبل از اینکه قلمو به زمین برسد یک پنجه ی تیز قلمو را از روی هوا گرفت. چشمانش درشت و خیره بود. سارا در سکوت قلمو را از او گرفت.

بالأخره توانست لبخند بزند و گفت: «متشکرم گِرابِر! چطور تونستی واقعی بشی!؟»
گِرابِر به نقاشی سارا اشاره کرد و گفت: «او  نقدر منو خوب کشیدی که جون گرفتم.»
سارا گفت: «معجزه ه‏ای مثـل این خیلی کم اتفاق می‏ افته.»

گِرابِر گفت: «درسته. خُب من خوش شانسم که الآن توی شهر تو هستم تا کلوچه ‏های خوش‏مزه رو بقاپم و بخورم. البته منظورم این نیست که به قدرت سحرآمیزی که دارم افتخار می‏ کنم؛ اما این قدرت رو دارم که کلوچه‏ ها را از فاصله‏ ی خیلی دور پیدا کنم.

مثـلا الآن ۳۰ تا کلوچه روی میز شامِ آقای تونیه، ۵ تای دیگه توی خونه‏ ی میشله و ۲ تا کلوچه‏ ی گرم هم توی فِر در انتظار من هستند.» 


سارا فریاد کشید: «تو نمی‏ تونی اون کلوچه‏ ها رو برداری!»
گِرابِر سبیل‏هایش را لیسید و گفت: «اما این تنها کاریه که من بلدم. تقصیر من نیست. تو من و این طوری درست کردی.»
سارا گفت: «اما من می ‏تونم نقاشیم و تغییر بدم و قسمتی از اون و دوباره نقاشی کنم. من عکس کلوچه رو از روی پیراهن تو برمی‏دارم و به جاش یه چیز دیگه مثـل پرتقال می ‏گذارم.»

سارا از پنجره به برگ‌های سبز درختان نگاه کرد و گفت:«چه طوره برگ‏ های بهاری رو بخوری؟»
گِرابِر آهی کشید و گفت:«مطمئنم که اگه نقاشی جادویی تو عادت ‏های خوردن من و تغییر بده، منم همه برگ ‏های نرم رو مثـل فندق قِرچ قِرچ می جوم. اما...»

سارا گفت: «اما بهتره که به همون کلوچه‏ هات بچسبی.»
گِرابِر گفت: «مطمئن باش که فعلاً دنبال کلوچه هستم.»

بعد هم مثـل یک پرنده که دنبال کرم می‏ چرخد، دورِ خودش چرخید و گفت: «به جای این که غذای من رو تغییر بدی، جای زندگی کردن من رو تغییر بده! زمینه‏ ی نقاشی تو شهر و خونه‏ ی خودت رو نشون می‏ده. به جای اون آسمان خرا ش‏های مشهور رو بکش. قدرت جادوییِ نقاشی، من رو به هر جا که انتخاب کنی می‏ بره. اون وقت دیگه دستم به کلوچه‏ های این اطراف نمی ‏رسه.»

گِرابِر گفت: «قاپیدن کلوچه‏ ها کار منه.»
سارا سرش را تکان داد و گفت: «مردم شهر هم دوست ندارن کلوچه ‏هاشون گم بشه.»
گِرابِر گفت: «پس یه فکر بهتری دارم. قدرتِ جادویی، من و به نزدیک ترین نانوایی می‏ بره. بعد من اون جا مشغول به کار می ‏شم و کلوچه‏ هام و بر می ‏دارم.»

سارا به قیافه‏ ی دوست جدیدش که داشت ادای نانواها رو در می‌آورد و خمیر نون رو مثـل نانواها ورز می‌داد، نگاه کرد و خندید و پرسید: «اون وقت می ‏خوای یواشکی یکی دو تا کلوچه بخوری؟»

سارا و کلوچه جشن

گِرابِر گفت: «من هیچ وقت با یه دونه یا دو تا کلوچه سیر نمی‏ شم بلکه باید سی یا شاید هم ۳۰۰ تا کلوچه بخورم. فکر می‏ کنی نانوایی جای مناسبی برای من باشه؟»
سارا گفت: «سوال خوبی کردی.»

همان‏ طور که داشت فکر می‌کرد که چه جوابی به سؤال گِرابِر بده؛ چشمش به سایه‏ های سبز روی نقاشی‌اش افتاد و یک فکر خیلی خوب به ذهنش رسید. سارا گفت: «گِرابِر، تو متعلق به سرزمینِ جادویی هستی. ایـن سرزمیـن هم مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اونجا می‏ فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»

سارا قلموی نقاشی‌اش را برداشت و توی رنگ زد و تپه‌های سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه‏ هایی بلند برای بالا رفتن داشت.   

یک اقیانوس در آن جزیره‌ی اسرارآمیز هم موج می‏ زد. درختان بلند روی یک خانه‏ ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.

در حیاط، کنار یک چشمه‏ ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانه‌هایی زیبا و یک عالمه غنچه‌های کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت: «مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اون جا می‏ فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»

سارا قلموی نقاشی‌اش را برداشت و توی رنگ زد و تپه‌های سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه هایی بلند برای بالا رفتن داشت. یک اقیانوس در آن جزیره‌ی اسرارآمیز هم موج می‏ زد. درختان بلند روی یک خانه‏ ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.

در حیاط، کنار یک چشمه ‏ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانه‌هایی زیبا و یک عالمه غنچه‌های کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت:«هووورا! چه درخت شگفت انگیزی. من هرگز نمی‏ دونستم که درخت کلوچه هم وجود داره.»
سارا در حالی‌که آخرین کلوچه‏ ی درخت را می‌کشید، گفت: «منم تا حالا نمی ‏دونستم.»

گِرابِر لبخند زد و گفت: «خداحافظ سارا و متشکرم.»
دماغش و تکان داد و گفت: «آم م، این کلوچه‏ های تازه آماده‏ ی قاپیدن هستن!»

گِرابِر پرید توی نقاشی و ناپدید شد. سارا هم به نقاشی کردن ادامه داد. هیچ‌چیز توی نقاشی حرکت نمی‌کرد؛ اما لبخند گِرابِر بزرگ‏تر از همیشه به نظر می‌رسید. سارا زمزمه کرد: «گِرابِر عزیزم، از کلوچه‌های درختت لذت ببر.» بعد به سمت آشپزخانه دوید تا به مادرش کمک کند کلوچه‌های خوش‏مزه ‏ی جشن را بپزد.

مطالب مرتبط:
ماه و کلوچه
شنل قرمزی
قور قوری و مسابقه نقاشی

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت نبات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.