سارا و کلوچه ی جشن
روز جشن به زودی فرا میرسید. سارا کنار تابلوی نقاشیاش ایستاده بود و تصویر یک موجود خندهدار را میکشید. اسمش را گذاشته بود گِرابِر یعنی کسی که همه جا می رود و کلوچه برمی دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1397/05/07 ساعت 07:50
سارا با دقت چند تا ضربه به قلموی نقاشیاش زد و برای گِرابِر پنجههای تیز گذاشت تا بتواند کلوچهها را سریعتر بردارد.
گِرابِر یک ماهیتابه به عنوان کلاه روی سرش داشت و پیراهنی با طرح یک کلوچه ی خوش مزه پوشیده بود. سارا نقاشی خانه و شهر خودش را هم برای گِرابِر کشید و با صدای بلند گفت: «خُب. گِرابِر به همه جا سرک می کشه و هیچی نمی خوره بجز کلوچه.
اونم یه عالمه. وقتی ۱۰ تا کلوچه می خوره انگار تـازه فـقـط ته شکمـش و پـُر کرده.»
درست در همین لحظه، سارا صدای بلندِ تاپ تاپ قدم زدن کسی را شنید! بعد هم یک صدای خوشحال پشت سرش گفت: «روز جشن مبارک، سارا.»
سارا در حالیکه ترسیده بود و نفس نفس میزد؛ یک دور دورِ خودش چرخید و قلموی نقاشی از دستش افتاد روی زمین؛ اما قبل از اینکه قلمو به زمین برسد یک پنجه ی تیز قلمو را از روی هوا گرفت. چشمانش درشت و خیره بود. سارا در سکوت قلمو را از او گرفت.
بالأخره توانست لبخند بزند و گفت: «متشکرم گِرابِر! چطور تونستی واقعی بشی!؟»
گِرابِر به نقاشی سارا اشاره کرد و گفت: «او نقدر منو خوب کشیدی که جون گرفتم.»
سارا گفت: «معجزه های مثـل این خیلی کم اتفاق می افته.»
گِرابِر گفت: «درسته. خُب من خوش شانسم که الآن توی شهر تو هستم تا کلوچه های خوشمزه رو بقاپم و بخورم. البته منظورم این نیست که به قدرت سحرآمیزی که دارم افتخار می کنم؛ اما این قدرت رو دارم که کلوچه ها را از فاصله ی خیلی دور پیدا کنم.
مثـلا الآن ۳۰ تا کلوچه روی میز شامِ آقای تونیه، ۵ تای دیگه توی خونه ی میشله و ۲ تا کلوچه ی گرم هم توی فِر در انتظار من هستند.»
سارا فریاد کشید: «تو نمی تونی اون کلوچه ها رو برداری!»
گِرابِر سبیلهایش را لیسید و گفت: «اما این تنها کاریه که من بلدم. تقصیر من نیست. تو من و این طوری درست کردی.»
سارا گفت: «اما من می تونم نقاشیم و تغییر بدم و قسمتی از اون و دوباره نقاشی کنم. من عکس کلوچه رو از روی پیراهن تو برمیدارم و به جاش یه چیز دیگه مثـل پرتقال می گذارم.»
سارا از پنجره به برگهای سبز درختان نگاه کرد و گفت:«چه طوره برگ های بهاری رو بخوری؟»
گِرابِر آهی کشید و گفت:«مطمئنم که اگه نقاشی جادویی تو عادت های خوردن من و تغییر بده، منم همه برگ های نرم رو مثـل فندق قِرچ قِرچ می جوم. اما...»
سارا گفت: «اما بهتره که به همون کلوچه هات بچسبی.»
گِرابِر گفت: «مطمئن باش که فعلاً دنبال کلوچه هستم.»
بعد هم مثـل یک پرنده که دنبال کرم می چرخد، دورِ خودش چرخید و گفت: «به جای این که غذای من رو تغییر بدی، جای زندگی کردن من رو تغییر بده! زمینه ی نقاشی تو شهر و خونه ی خودت رو نشون میده. به جای اون آسمان خرا شهای مشهور رو بکش. قدرت جادوییِ نقاشی، من رو به هر جا که انتخاب کنی می بره. اون وقت دیگه دستم به کلوچه های این اطراف نمی رسه.»
گِرابِر گفت: «قاپیدن کلوچه ها کار منه.»
سارا سرش را تکان داد و گفت: «مردم شهر هم دوست ندارن کلوچه هاشون گم بشه.»
گِرابِر گفت: «پس یه فکر بهتری دارم. قدرتِ جادویی، من و به نزدیک ترین نانوایی می بره. بعد من اون جا مشغول به کار می شم و کلوچه هام و بر می دارم.»
سارا به قیافه ی دوست جدیدش که داشت ادای نانواها رو در میآورد و خمیر نون رو مثـل نانواها ورز میداد، نگاه کرد و خندید و پرسید: «اون وقت می خوای یواشکی یکی دو تا کلوچه بخوری؟»
گِرابِر گفت: «من هیچ وقت با یه دونه یا دو تا کلوچه سیر نمی شم بلکه باید سی یا شاید هم ۳۰۰ تا کلوچه بخورم. فکر می کنی نانوایی جای مناسبی برای من باشه؟»
سارا گفت: «سوال خوبی کردی.»
همان طور که داشت فکر میکرد که چه جوابی به سؤال گِرابِر بده؛ چشمش به سایه های سبز روی نقاشیاش افتاد و یک فکر خیلی خوب به ذهنش رسید. سارا گفت: «گِرابِر، تو متعلق به سرزمینِ جادویی هستی. ایـن سرزمیـن هم مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اونجا می فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»
سارا قلموی نقاشیاش را برداشت و توی رنگ زد و تپههای سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه هایی بلند برای بالا رفتن داشت.
یک اقیانوس در آن جزیرهی اسرارآمیز هم موج می زد. درختان بلند روی یک خانه ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.
در حیاط، کنار یک چشمه ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانههایی زیبا و یک عالمه غنچههای کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت: «مثـل تـو شگفت انگیـزه. مـن تـو رو اون جا می فرستم. البته رفتن تو به این سرزمین یعنی خداحافظی برای همیشه.»
سارا قلموی نقاشیاش را برداشت و توی رنگ زد و تپههای سبز روشن خیلی قشنگی را در تصویر شهرش کشید. دنیایی که سارا کشیده بود؛ جنگلی زیبا برای گشتن و کوه هایی بلند برای بالا رفتن داشت. یک اقیانوس در آن جزیرهی اسرارآمیز هم موج می زد. درختان بلند روی یک خانه ی گرم و نرم سایه انداخته بودند و روی صندوق پستیِ خانه اسم گِرابِر نوشته شده بود.
در حیاط، کنار یک چشمه ی جادویی، یک درخت قدیمی با جوانههایی زیبا و یک عالمه غنچههای کلوچه رشد کرده بود. گِرابِر دور خودش چرخید و گفت:«هووورا! چه درخت شگفت انگیزی. من هرگز نمی دونستم که درخت کلوچه هم وجود داره.»
سارا در حالیکه آخرین کلوچه ی درخت را میکشید، گفت: «منم تا حالا نمی دونستم.»
گِرابِر لبخند زد و گفت: «خداحافظ سارا و متشکرم.»
دماغش و تکان داد و گفت: «آم م، این کلوچه های تازه آماده ی قاپیدن هستن!»
گِرابِر پرید توی نقاشی و ناپدید شد. سارا هم به نقاشی کردن ادامه داد. هیچچیز توی نقاشی حرکت نمیکرد؛ اما لبخند گِرابِر بزرگتر از همیشه به نظر میرسید. سارا زمزمه کرد: «گِرابِر عزیزم، از کلوچههای درختت لذت ببر.» بعد به سمت آشپزخانه دوید تا به مادرش کمک کند کلوچههای خوشمزه ی جشن را بپزد.
مطالب مرتبط:
ماه و کلوچه
شنل قرمزی
قور قوری و مسابقه نقاشی
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت نبات